مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۱۲ مطلب در مهر ۱۳۹۳ ثبت شده است


شنبه‌ای که گذشت برای آیه تولد گرفتیم. تولدش یک هفته بعد است ولی می‌شد شب اول محرم؛ زودتر گرفتیم. امسال طبعا خیلی خوب می‌فهمید تولد چیست. از هفته‌ها قبل می‌پرسید پس کی تولدم می‌شود. یعنی جریان را از آن‌جا فهمید که بابا مامان برایش آنلاین یک آش‌پزخانه‌ی اسباب‌بازی عظیم خریده بودند و من و آیه رفتیم مغازه که تحویلش بگیریم. برایش توضیح دادم که تولدش نزدیک است و مامانی و باباجونی براش کادو فرستاده‌اند. دوزاریش افتاد که حالا مثل تولد آوا (تنها جشن تولدی که رفته بود چند ماه پیش) مامان برایش کیک درست می‌کند و شمع فوت می‌کند و کلاه بوقی سرش می‌گذارد و برایش دست می‌زنند و شعر تولد تولد می‌خوانند. هر روز صبح از خواب که بیدار می‌شد می‌پرسید تولدم شده؟ بعد دانه دانه‌ی کسانی را که دلش می‌خواست توی مهمانی باشند اسم می‌برد. 

از یک هفته‌ی قبل من شروع کرده بودم به فکر کردن که چه کار هیجان‌انگیزی می‌شود کرد برای بچه‌ی دو ساله که از تولدش لذت ببرد. آیه توجه زیادی به ماه و ستاره‌ها و خورشید می‌کند. با تغییر ساعات روز مدام جلوی پنجره دارد نگاه می‌کند که خورشید یا ماه و ستاره‌ها را پیدا کند. از همین چیزها، طرح ذهنی من از تولد داشت شکل می‌گرفت. شب‌ها بعد از این‌که آیه می‌خوابید من می‌نشستم با پانچ ستاره‌ای برایش ستاره‌های مقوایی درست می‌کردم که ریسه بسازم. ستاره‌های آبی و زرد و طلایی و چند ماه‌ بزرگ سرمه‌ای. سه شب طول کشید. شب قبل از مهمانی با وحید ریسه‌های ستاره‌ای و ماه‌ها را از سقف آویزان کردیم. یک سری‌اش هم مال دیوار پشت میز تولد بود که چسباندیم. از طرح و اجرا خیلی ذوق کردیم هردو. خوب شده بود همه‌چیز. صبحش که آیه بیدار شد و ماه و ستاره‌ها را دید گفت دیدی تولدم شد؟ چشم‌هاش برق می‌زد. 

همان‌ حین ریسه ساختن، فکر کیکش هم بودم. کیک کره‌ای خامه‌ای با فوندانت زرد و آبی و ستاره و ماه. دو روز مانده به مهمانی کیک پختم؛ 1 قالب بزرگ، 3 تا متوسط و دو تا کوچک. فوندانت‌ را هم همان روز رنگ کردم و ماه بزرگ روی کیک را هم ساختم چون باید چند روز هوا می‌خورد که خشک شود. 

روز قبل از مهمانی، پروسه‌ی خامه‌ مالیدن و فوندانت چسباندن و سوار کردن کیک‌ها روی هم بود. فوندانت را روی باترکریم می‌چسبانند. من دوست ندارم مزه‌ی باترکریم را. همه‌ را خامه کار کردم. روز تولد فهمیدم دلیل استفاده از باترکریم را. چسب خامه برای تحمل وزن فوندانت کم است و زود خودش را ول می‌کند. این می‌شود که اگر کیک‌تان بیرون از یخچال باشد، فوندانت شروع به ریزش می‌کند. بنابر این به طرز تهیه‌ها، وفادار بمانید و از خودتان ایده‌های این مدلی ندهید. 

حالا همه‌ی این‌ها را تعریف کردم که به این‌جا برسم. چندتا عکس برای دوستانم فرستاده بودم از ستاره درست کردن و کیک پختنم. یکی‌شان گفت از همه‌ی این‌ کارهایی که می‌کنی مرحله به مرحله عکس بگیر که پس‌فردا آیه ببیند چقدر وقت و انرژی گذاشتی برایش. در حین مهمانی و بعدش هم مدام از این‌جور کامنت‌ها می‌شنیدم که چرا خودت را این‌قدر خسته کردی؟ حالا این بچه که بزرگ شود یک هزارم این‌کارهایی که کردی را جبران نمی‌کند و قدر نمی‌داند و فلان.

خب من اصلا نگاهم این نیست. من دوست دارم مهمانی خوش‌گل برگزار کنم. با کاردستی درست کردن و در و دیوار را تزئین کردن عشق می‌کنم. اصلا با آیه هم که می‌نشینیم کاردستی درست می‌کنیم، من بیش‌تر هیجان دارم و کیف می‌کنم از چسب و کاغذ و قیچی - یک‌بار دیگر هم گفته بودم که کودک درون بسیار فعالی دارم برای این‌جور کارها و کشف بازی‌های جدید. خلاصه که من این‌کارها را نمی‌کنم که پس‌فردا به آیه بگویم ببین چقدر برایت زحمت کشیدم. حتما برایش تعریف خواهم کرد که با چه ذوق و شوقی این‌کارها را کردم ولی توقع ندارم او اصلا بفهمد این را یا قدردانی خاصی بکند. مثل خود من که تا وقتی آیه را نداشتم یک بند انگشت از حس‌های مامانم را نمی‌فهمیدم (البته خیال می‌کردم می‌فهمم و بچه‌ی قدر ندانی نبودم). برای دل خودم است. برای‌ این‌که ذوق می‌کنم از این‌که حالا که نشسته‌ام این‌ها را تایپ می‌کنم یک طرف سقف نشیمن پر از ستاره و ماه است. از این‌که آیه هر بار که از اتاقش می‌آید پایین می‌گوید دیدی تولدم شد. از این‌که خاطره‌ی خوش‌ آب و رنگی ساختم براش. قصد کرده‌ام چند روز دیگر بردارم این‌ ماه و ستاره‌ها را ببرم از سقف اتاق خودش آویزان کنم. این خانه که آمدیم هنوز فرصت نکرده‌ام اتاق آیه را آن‌طور که دلم می‌خواهد رنگ و تزئین کنم. 

خلاصه که مهمانی خوبی بود برای من و وحید و آیه. مهمانی که خوب باشد آدم خسته نمی‌شود. 

۲۸ مهر ۹۳ ، ۱۲:۲۸ ۹ نظر

از صبح که وحید و آیه بیدار شدند من دم گرفتم که یالا عیدى من را بدهید. هر کدامشان از کنارم رد شدند یک‌بند گفتم عیدى من چى شد؟ آیه که با چشم‌هاى متعجب براق من را نگاه مى‌کرد، زیر لب مى‌گفت «عیدى ... عیدى» و راهش را مى‌کشید مى‌رفت. وحید هم پرسید حالا عید کی هست که عیدی مى‌خواى؟ گفتم من نمىدانم من عیدى مى‌خواهم. بعدش با هم رفتند که آیه برود مهد کودک و وحید هم سر کار. 

من نشسته بودم سر کارهاى خودم ولى فکر عیدیه رها نمى‌کرد. یعنى یک ایده‌اى بیخ ذهنم مانده بود نمى‌دانستم چیست. بعد که آمدم تمرکز کنم روى کار خودم یادم آمد - همیشه همین‌طور است. کارهایم تمام شده نشده، شال و کلاه کردم رفتم خرید. آیه باید امشب در جلسه قرآن به همه عیدى بدهد. اینطورى کم کم مى‌فهمد این‌روز با روزهاى دیگر فرق دارد. براى او بیش‌تر فرق دارد. فکر ته ذهنم همین بود. البته هیچ ایده‌اى هم نداشتم که براى جمعیت سى و چند نفره‌مان چى بخرم که هزینه‌اش زیاد نشود ولى هیجان‌انگیز باشد. 

براى آخر هفته‌ی بعد که تولد آیه است باید مى‌رفتم مغازه‌ى کاردستى فروشى براى ابزار کیک و تزئین. گفتم لابد همان‌جا چیزى پیدا مى‌کنم که سر همش کنم. همان هم شد. یک سرى قوطى کوچک فلزى خریدم و شکلات و روبان رنگارنگ. 

خانه که آمدم همانطور که غذایم داشت گرم مى‌شد، تند تند شکلات‌ها را ریختم توى قوطى‌ها و رویشان روبان بستم. این شکلى شد.


آیه که از مهد رسید برایم دو تا کاردستی پاییزی، یک تارت سیب یک‌نفره و یک کاپ‌کیک سیب آورده بود در کیسه‌های کوچک نارنجی. بهش گفتم امروز به خاله‌ها و عمو‌ها عیدی می‌دهی. گفت: چون تولدمه؟ گفتم: نه، چون عید غدیره. خلاصه جلسه قرآن که تمام شد و همه داشتند چای و کیک می‌خوردند آیه هم کادوها را تعارف کرد. با این‌که به شدت خوابش می‌آمد هیجان‌زده شده بود. 

برایم مهم بود - همین. 

۱۸ مهر ۹۳ ، ۱۶:۰۸ ۶ نظر

اگر دم غروب در بزرگ‌راه به سمت غرب رانندگی کرده باشید و مخصوصا تمام راه ترافیک باشد و بدتر این‌که روزتان به آن خوبی که فکر می‌کردید پیش نرفته باشد، حتما می‌دانید که آدم بد و بیراه گفتنش می‌گیرد. یعنی از صبح که از خواب بیدار شده باشید عصب‌های حسی‌تان با فکر کردن به کوبانی - کوبانی - کوبانی ساییده شده. از آن بدتر فکر کردن به کارکردهای صلح‌آمیز و رحمانی دین است که هر روز تحققش غیر عملی‌تر می‌شود.

این‌ها به کنار، چند روز است کارهایم قفل شده. آن چند ایمیلی که منتظر بودم جوابشان برسد، نرسیده و روی اعصاب است. پریروز قرار بود دکتر خانوادگیم را عوض کنم - چون اینی که الان پیشش می‌رویم به نظر خیلی متخصص نمی‌آید. بعد از هزار مدل جستجو  یک دکتر دیگر پیدا کردم (سیستم پزشکی این‌جا اصلا یک وضعی‌ست). جمعه صبح تماس گرفتم گفت مریض جدید قبول می‌کند. همان‌روز دقیقا به خاطر ترافیک یک وقتی رسیدم که منشی داشت در مطب را قفل می‌کرد. دیروز صبح علی‌الطلوع آیه را زدم زیر بغلم پریدم پیش دکتره. گفت دیگر مریض قبول نمی‌کنیم. گفتم من جمعه با شما حرف زدم. گفت همان جمعه عصر دکتر گفت دیگر مریض قبول نمی‌کنیم. آمدم توی ماشین از عصبانیت نمی‌توانستم حرکت کنم. گفتم به درک. 

هفته‌ی پیش تلفنی از یکی از مراکز عمومی کلاس زبان فرانسه وقت گرفتم برای تعیین سطح. وقت که نداشت به این زودی‌ها، من هم که به خاطر آیه فقط سه‌شنبه‌ها و جمعه‌ها وقتم آزاد است. این‌قدر تقویم را بالا پایین کردیم تا یک کنسلی پیدا کرد که من را جا بدهد تویش - که امروز بود. آدرسش وسط شهر بود. جای پارک هم که امکان ندارد پیدا کنی در ساعت اداری آن دور و بر. خلاصه که هر طور بود خودم را رساندم آن‌جا سر ساعت 1. می‌گوید مدرک اقامت؟ می‌گویم من سه بار با این مرکز تماس گرفتم هیچ‌کس به من نگفت مدرک بیاور. خیلی خون‌سرد گفت متاسفم لابد یادشان رفته. چاره‌ای نبود. یک وقت دیگر گرفتم. گفت اگر می‌خواهی می‌توانی روزها بیایی این‌جا اگر کنسلی داشتیم بروی امتحان بدهی. گفتم آها! لابد تصور کردی مهم‌ترین وظیفه‌ی کنونی زندگی من یادگیری زبان فرانسه‌است. گفت خود دانی. 

چند ساعت بعد را در یک کافه‌ نشسته بودم و کار می‌کردم؛ پر کردن اپلیکیشن‌های طولانی بی‌مصرف. و دنبال پرستار برای آیه می‌گشتم؛ ایمیلی. 

سوار ماشین که شدم همان دم غروب و رانندگی به سمت غرب بود. سی‌دی تفسیر آقای ضیاء‌آبادی را در آوردم (یعنی دیگر حال درگیری با انواع خوانش‌های تفسیری را نداشتم در آن لحظه با همه‌ی آن اتفاقاتی که در سوریه و عراق و ترکیه و ایران و غیره می‌افتد)، اتفاقی وکاپلای 2 دم دستم بود گذاشتم. مثل همیشه آهنگ متن پدرخوانده و پاپیلون را دو سه بار گوش کردم و باز پیش خودم گفتم به زودی دوباره باید ببینمشان. ترَک 5 سی‌دی، دل‌شدگان است. همایون خوانده این‌بار. صدبار گوش کردم... یکی از بزرگ‌ترین اشتباه‌های من در زندگی (که شده حسرت مدام)، رها کردن سه‌تار است. من سال‌ها شاگرد قشنگ کامکار بودم در موسسه‌ی سراج (حالا دیگر اسمش را هم یادم نیست). موسیقی یک انرژی زنده‌کننده‌ای به آدم می‌دهد. شبیه ورزش است. یک‌هو حال‌ت را عوض می‌کند، دنیا زیبا می‌شود، همان‌ خورشیدی که تا حالا داشت کورت می‌کرد، می‌شود قشنگ‌ترین پدیده‌ی هستی. اصلا ترافیک را نمی‌فهمی کی تمام شد،‌کی سرعت گرفتی،‌ کی رسیدی خانه. ذهنت باز آرام شده با ذکر «ما از دو جهان غیر تو ای عشق نخواهیم» ...   

۱۵ مهر ۹۳ ، ۲۱:۵۴ ۴ نظر

آمدم این‌جا همین کلمه‌هایی را که وول می‌خورد توی ذهنم بنویسم ولی الان یادم نمی‌آید چه بود. یکیش را که یادم است این بود که پریروز که آیه از مهدکودک آمد این کاردستی را درست کرده بود آورده بود خانه. 

برای من خیلی چیز غیر عادی‌ای نبود این کاردستی، چون تمام این سال‌ها دیده بودم که مدارس همان‌قدر که به کریسمس و روز شکرگزاری و ایستر بها می‌دهند به حنوکا، روش‌هاشانا، عید قربان، ماه رمضان و عید فطر هم بها می‌دهند - البته طبیعی‌ست که بروز نمادهای و رفتار‌های کلیسایی بیش‌تر باشد چون احتمالا جمعیت مسیحی‌ها بیش‌تر است. بچه‌های این‌جامعه در معرض یادگیری و احترام به عقاید مختلف‌اند. حتی قانون مرخصی گرفتن برای این روزها برای معتقدین به این مناسک در شرکت‌ها وجود دارد. می‌خواهم بگویم این پروپاگندای داخلی ایران که مدام همه‌ی کشورهای غربی را محکوم می‌کند به بی‌دینی و فساد و غیره، عملا بسیار پرت است از ماجرا. 

الان یاد این عکس دیگر افتادم که قبل از شروع ماه رمضان گذشته گرفته بودم. حراج مواد غذایی به مناسبت ماه مبارک در فروشگاه‌های بزرگ زنجیره‌ای. 


ا

اتفاقا یک روز هم که آیه را برده بودم کتاب‌خانه در همان ایام ماه مبارک دیدم روی میزهایی که کتاب‌های مناسبتی می‌چینند، کتاب‌هایی راجع به ماه رمضان و زندگی و مناسک مسلمانی گذاشته‌اند برای بچه‌ها و بزرگ‌سالان. به نظرم برای هر جامعه‌ای موفقیت بزرگی‌ست که نترسد از آگاه کردن مردمش به عقاید و مناسک دیگر. این‌که نخواهد فقط یک مدل نگاه کردن به زندگی را تبلیغ کند (تبلیغ که هیچ، تحمیل کند). دانستن مهم است. ترس از دانستن از بدترین ترس‌های عالم است. 

۱۴ مهر ۹۳ ، ۱۴:۳۳ ۴ نظر
وقتی تابستان شروع شد با خودم قرار گذاشتم هفته‌ای یک‌بار آیه را بردارم با کالسکه سوار اتوبوس شویم و برویم شهر را بگردیم. خانه‌ی ما در خاشیه‌ی غربی شهر است و با مرکز شهر و رودخانه و کانال آب معروف اتاوا فاصله دارد. در این یک‌سال و خرده‌ای هم واقعا این‌قدر مشغول آیه و سر و سامان دادن خانه و سفر و سفر و سفر بودیم که نشده بود شهر را کشف کنیم. با ماشین هم نمی‌شود. تا سوار اتوبوس نشوی و یک سری راه‌ها را پیاده گز نکنی نمی‌فهمی زیر و بالای شهر کجاست. 

من تلاشم را کردم ولی نشد. یعنی این‌قدر کارهای دیگر از من انرژی می‌گیرد که حس اتوبوس سواری در هوای گرم بهم دست نداد. حالا هم البته دیر نشده هنوز. از وقتی پاییز شروع شده من افتاده‌ام به کافه‌یابی. مخصوصا روزهایی که آیه خانه نیست اگر بمانم خانه عملا کارهای شخصی‌ام پیش نمی‌رود؛ هم کار خانه تمامی ندارد و هم این‌که من با این‌که به شدت نیاز دارم یک روزهایی آیه با من نباشد و تنها باشم، بدون آیه بسیار غم‌گینم. وقتی هست مدام دارم برایش سرگرمی جور می‌کنم و غذا و لباس‌ها و اسنک و غیره، این‌قدر که شب می‌شود و من هنوز یک ایمیل چک نکرده‌ام. وقتی هم نیست انرژی شاد و شنگول خانه ته می‌کشد. برای همین مدام دنبال جاهای جدیدی می‌گردم که بشود تویشان نشست و کار کرد. طبعا باید کافه‌ای باشد که خوراکی و اینترنت را با هم داشته باشد و فضایش هم خیلی شلوغ نباشد. 

بعد از چند هفته، امروز یک کافه‌ی جدید از روی فوراسکوئر پیدا کردم - تقریبا وسط شهر. کافه‌ها و رستوران‌های گیاهی انتخاب اولم‌اند معمولا. نه تنها به خاطر گزینه‌های غذایی‌شان،‌ به خاطر جو دوستانه و محلی‌ترشان. یک‌سری آدم به قول این‌وری‌ها caring هستند در این کافه‌ها. چه کافه‌دارها و چه مشتری‌ها. کسانی‌که به محیط زیست و تفاوت فرهنگی احترام می‌گذارند. کسانی که کم‌تر درنگاهشان قضاوت هست. این‌جور فضاها با تیم‌هورتونز (کافی‌شاپ معروف کانادایی) یا استارباکس با آن محیط خیلی خوبش برای درس خواندن و کار کردن کلا متفاوت است. همه‌چیز آن‌قدرها ماشینی و مدرن نیست. معمولا میز و صندلی‌ها فرسوده و قدیمی‌‌اند. باریستاها خوش‌اخلاقند و باهات خوش و بش می‌کنند و اگر توضیحی راجع به نوشیدنی‌ها یا غذاها بخواهی با حوصله جواب می‌دهند. معمولا علامت‌ها و دیوار‌نوشته‌هایی دارند درباره‌ی این‌که چطور به‌تر است ظرف کم‌تری کثیف کنیم و از ظروف پلاستیکی استفاده نکنیم و با هم مهربان باشیم و این‌ها. 

خلاصه این کافه گزینه‌های متنوعی غذای گیاهی و وگن داشت. بالای همه‌ی غذاها مواد تشکیل دهنده را نوشته بود و یک ویترین بزرگ هم نان و کیک و پیراشکی و دسر آش‌پزخانه‌ای داشت. بخش نوشیدنی‌های سرد و گرم و ساندویچ‌هایش جدا بود؛ کنار میز و صندلی‌های رنگ‌پریده‌ی عسلی که هر کدامشان یک سایز و یک شکل بودند. باریستای بخش قهوه،‌ یک آقای مو حنایی لاغر میان‌سال بود که موهایش را بافته بود. ریش بلندی هم داشت. وقتی داشت برایم توضیح می‌داد کپچینوی سایز متوسطش دو شات اسپرسو دارد و آن کوچکه یکی،‌ چشم‌های سبزش هم مهربان بود. حیف که وقت ناهار بود و آدم‌ها مثل مور و ملخ ریخته بودند توی مغازه‌ی کوچکش. غذایم که تمام شد آمدم توی استارباکس کناری که همیشه جایی برای نشستن و پریز برقی برای سیم لپ‌تاپ دارد. 
۱۱ مهر ۹۳ ، ۱۳:۰۱ ۴ نظر

براى این‌که کنار استخر بى‌کار نمانم، چند تا کتاب برداشتم از کتاب‌خانه و ورق زدم. چقدر بد است که یادم نمى‌آید کدام‌ها را خوانده‌ام کدام‌ها را نه. خانه‌ى قبلى قفسه‌ى کتاب‌هاى نخوانده را جدا کرده بودم. حواسم بود. الان همه‌چىز قاطى است. من هم که حافظه‌ام بعد از زایمان کلا به فنا رفته. این هفته مدام کتاب‌ها را ورق زده‌ام و چند صفحه از اول و وسط و آخرشان خوانده‌ام که ببینم داستان به نظرم آشناست یا نه؛ روش خوبی‌ نیست چون گاهی اول نقد‌ کتاب‌ را خوانده بودم بعد کتاب را خریده‌بودم و حالا ممکن است به خاطر نقد فکر کنم کتابه را خواندم. خلاصه امروز صبح کتاب صورتى جیغ داستان خرس‌هاى پاندا به روایت ساکسیفونیستى که دوست‌دخترى در فرانکفورت دارد را برداشتم- مطمئن بودم نخوانده‌امش.


من آدم نمایش‌نامه خواندن نیستم. کم نخوانده‌ام ولى حال بخصوصى هم نمى‌کنم با نمایش‌نامه - به غیر از کرگدن اوژن یونسکو گمانم (الان چیزی دیگری به ذهنم نمی‌آید). ولى این یکى نه صحنه‌هاى پر رنگ و لعاب و پر توضیح و حاشیه داشت و نه روایتش اجازه می‌داد دو دقیقه مغزت رها شود از فکر کردن به ادامه. از همان جمله‌ى اول گول نویسنده را خورده‌اى و افتاده‌اى در چاهى که برایت کنده است. مرده‌اى به روایتش؛ هم‌راه مرد و زن داستان. فقط خودت آرام‌آرام می‌فهمی که اولش تبدیل شده‌ای به دیوانه‌ای که نویسنده می‌خواهد بعدش هم یواش‌بواش می‌میری. همان‌طور که مرد داستان با حرف‌ها و سکوت زن از جسمش و زمین فاصله می‌گیرد تو هم نمی‌فهمی دور و برت دارد چه اتفاقی می‌افتد؛ همان‌طور که می‌خوانی، از انتزاعی بودن ملموسات خنده‌ات می‌گیرد. 


آیه چی؟ با وحید در آب جیغ و ویغ می‌کرد و زیر بار حرف مربی نمی‌رفت و نقش یک شورشی تمام‌وقت را بازی می‌کرد. 



۱۰ مهر ۹۳ ، ۰۰:۲۰ ۳ نظر
حالا دیگر نصف چایم تمام شده. ادویه‌اش زیاد بود به نظرم؛ در عوض ترشی‌ پرتقالیش خوب بود. نشسته‌ام دارم برای روزهایم برنامه‌ریزی می‌کنم. نمی‌توانم بیش از این حال معلقم را تحمل کنم. باید برنامه داشته باشم. ولی حواسم پرت گل‌های روز میز است. دیشب وحید یک بسته‌ی بزرگ گل برایم خریده‌بود. ذوق کردم. خیلی وقت بود برای هم گل نخریده بودیم. اصولا در این دو سالی که آیه را داریم فرصت رسیدگی به گل و گل‌دان نداریم. من فقط دو گلدان برگ سبز کوچک خریدم - که دیگر وقتش است گل‌دان‌هایشان را عوض کنیم؛ جایشان تنگ شده طفلک‌ها - و سه گل‌دان کاکتوس که یکیشان نازنازی بود و همان چند هفته‌ی اول خشک شد. به همین‌ها هم نمی‌رسم آب بدهم گاهی. این گل‌های رزی که دیشب وحید خریده ولی یک روح تازه‌ای دارند. ترکیبی از رنگ‌های سرخ و نارنجی و سرخابی‌اند. حس خوبی به خانه داده‌اند. البته امشب کلا شب خوبی‌‌ست برای من. شب تولد آیه است به ماه قمری. امشب آیه دو ساله می‌شود. و چقدر این دو سال مثل برق و باد گذشت؛ مخصوصا این سال دوم.

امروز روز مهدکودکش نبود ولی چون برنامه‌ی سیب‌چینی در مزرعه داشتند، فرستادمش برود. خودم درگیر هزار کار اداری و نامه‌ای و فرمی شدم. عصر که با وحید آمد، خسته بودیم هرسه‌مان. زود شام خوردیم و آیه را آماده کردم که بخوابد. هر شب برایش کتاب می‌خوانم؛ و این از لذت‌بخض‌ترین کارهای دنیاست برایم. همان‌طور که نشسته توی تختش و از پشت نرده‌های چوبی تخت با آن چشم‌های براق سیاهش زل زده به صفحه‌ی کتاب، من کتاب‌ها را ورق می‌زنم. صدایم را زیر و بم می‌کنم. خودم را جای شخصیت‌های داستان می‌گذارم و برایش داستان یا شعر را می‌خوانم. شبی دو کتاب جیره‌اش است. چون در طول روز همه‌ی کتاب‌هایش را حداقل سه چهار بار برایش می‌خوانم و آن‌وقتِ شب، برای این‌که دیرتر بخوابد مدام با صدای یواش و زیر لب می‌گوید «مامان یکی دیگه، یکی دیگه هم بوخون». برای همین فقط دوتا می‌خوانم و می‌بوسمش و بیرون می‌آیم از اتاقش. امشب ولی با این‌که خیلی خسته بودم و انگار از صبح کوه کنده باشم، برایش 4 کتاب خواندم. یکیش را (از میان کتاب‌های فارسی) بیش‌تر از همه دوست داریم، «با این‌که شب سیاهه | خیلی قشنگه، ماهه». از میان کتاب‌های انگیسی هم سه کتاب Oliver Jeffers (+، +، +) را بسیار دوست داریم. خلاصه که خودم هم دلم می‌خواهد تا صبح همان‌جا کنار تختش برایش کتاب بخوانم ولی نمی‌شود که. 

حالا باید بروم نمازم را بخوانم و کتاب خودم را بیاورم همین‌جا کنار گل‌دان روی میز بخوانم.
۰۹ مهر ۹۳ ، ۲۲:۱۵ ۲ نظر

سخت‌ترین قسمت این ده سال همین حس دوری‌است. من تازگی‌ها فهمیده‌ام این‌که مادربزرگم می‌گفت من توی غربتم و کسی را ندارم یعنی چه. مادربزرگ من اهل زنجان بوده. ازدواج می‌کند و می‌آید تهران. همیشه بزرگ‌ترین غصه‌اش دوری از پدر و مادرش بود. 

سخت‌ترین قسمت این ده‌سال دوری من از مامان و بابا و حسین و نگار بوده. سخت‌ترین روزها. حتی در به‌ترین و خوش‌حالانه‌ترین لحظات، سوراخی توی قلب آدم هست که نمی‌گذارد خنده‌ات عمیق شود. 

حالا که بچه‌دارم بیش‌تر این را می‌فهمم. حالا که فکر می‌کنم اگر یک روزی قرار باشد آیه را نبینم، نداشته باشمش، نه برای یک روز و دو روز، برای ده سال ... همین حالا هم دارم گریه می‌کنم و این‌ها را می‌نویسم. واقعا چطور مامان توانسته من را نداشته باشد این همه سال؟ جوابش این است که نتوانسته. نه بابا توانسته نه مامان. هیج‌کس نمی‌تواند. تعادل زندگی آدم‌ها به هم می‌خورد با مهاجرت، چه آن‌ها که می‌روند چه آن‌ها که می‌مانند. هیچ‌چیز دیگر به جای اولش بر نمی‌گردد؛ تعادل جدیدی ساخته می‌شود که شکننده و فرسایشی‌ست. 

سخت‌ترین قسمت این ده سال همین است که من برادر و خواهرم را ده سال است نداشته‌ام. 

۰۸ مهر ۹۳ ، ۱۷:۰۵ ۳ نظر

از هفته‌ی پیش فکر این ده سال بودم. مدام داشتم دوره می‌کردم روزهایش را. یک عکس بزرگ از روز عروسی داریم که روی بوم نقاشی‌است و هنوز جایی برای نصبش در این خانه پیدا نکرده‌ام و توی کمدم است. مخصوصا رفتم زل زدم به چشم‌های خودم. به آن سایه‌ی سبز و طلایی ملایمی که برایم زده بود. به لبخند واقعی توی عکس. شوخی نمی‌کنم؛ واقعا خوش‌حال و بی‌استرس بودم آن‌روز - اصلا در کل پروسه‌ی جشن عروسی من یک حال بی‌قید و هرچه پیش‌آید خوش‌آیدی بودم. به نظرم ارزشش را نداشت. من یا گرفتن جشن عروسی با تمام مخلفاتش مخالف بودم. به نظرم کارهای بهتری با آن پول می‌شد کرد. وقتی دیدم مقاومت فایده‌ای ندارد‌، زدم به دنده‌ی بی‌خیالی. کم‌ترین وقت و انرژی را صرف کردم برایش. عکسه را می‌گفتم. خوب یادم هست باید از آتلیه می‌رفتیم سالن و همه منتظر بودند و ما دیر کردیم و سر شام رسیدیم. ولی به هر حال تمام شد آن دور تند مهمانی‌ها و خرید‌ها و بقیه‌ی چیزها و من چند ماه بعدش آمدم کانادا. از شما چه پنهان حس متناقضی به من می‌دهد عکسه. غمگینم می‌کند از طرفی، خوشحالم می‌کند از طرف دیگر. خودم می‌فهمم چقدر زمان گذشته از آن روز و چقدر نیروی جوانی‌م تحلیل رفته. هنوز نمی‌دانم قیمتی که برایش پرداخت کرده‌ام می‌ارزیده یا نه. به هر حال کارهایی را که فکر می‌کردم بهتر است انجام داده‌ام. باقیش هم احتمالا در حیطه‌ی قدرت من نبوده. 

از طرفی، کماکان خودم را دختری نهایتا 23 ساله می‌بینم که تازگی‌ها ازدواج کرده و همه‌چیز این زندگی برایش جدید است. اصلا انگار به چشمم نیامده که ده سال است زندگیم را با یک‌نفر دیگر (و به تازگی با دو نفر دیگر) شریک شده‌ام. این‌قدر که این زندگی منعطف بوده و این آدم سازگار بوده با روحیات و شرایط من، که خودم مانده‌ام چطور می‌شود این‌طور بود. 

همه‌ی زندگی‌ها روزهای خوب و بد زیادی دارد. روزهای خنده و گریه، روزهای عصبانیت تا مغز استخوان، روزهای قهقه از ته دل. همین که این‌قدر همه‌چیز روی روال است حالا، خوش‌حالم. برای روی روال انداختنش زیاد زحمت کشیدیم. 

شنبه و یک‌شنبه‌‌ای که گذشت را به همین مناسبت رفتیم یک سفر کوتاه. دهکده‌ایست همین‌ نزدیکی‌ها که چند سال است مدام اسمش را شنیده بودیم ولی ندیده بودیمش. این‌بار مهرناز پیشنهاد داد برویم. زینب هم هم‌راهمان شد. هوا به طرز خوش‌آیندی خوب بود. برگ‌ها قرمز و نارنجی و زرد و خلاصه انگار منظره‌ها را نقاشی کرده باشند جلوی چشم‌هایمان. 



۰۷ مهر ۹۳ ، ۱۶:۳۹ ۳ نظر

‌جمله‌ى نصف فارسی - نصف انگلیسى بالا شاه‌کار زندگى قورباغه‌اى بچه‌هاى مهاجران نسل اول است (قورباغه‌ها موجودات دو زیست‌اند). بچه‌هایى که جامعه باهاشان به یک زبان صحبت مى‌کند و خانواده به زبانی دیگر. دویست نظریه هم راجع به زبان‌آموزى کودک و این‌که در هر سنى چند زبان بیاموزد، وجود دارد که عملا با این سبک زندگى خیلى هم دانستنشان مهم به نظر نمى‌رسد مگر به فکر زبان سوم یا چهارم باشى. که البته براى امثال ما، زبان سوم -فرانسه- هم به هر حال خودش را خیلی زیزیرکى وارد ذهن بچه مى‌کند و باز ما کاره‌اى نیستیم برای تصمیم‌گیری. 

من البته ناراضی نیستم طبعا از این‌که آیه الان به دو زبان و گاهی سه زبان حرف می‌زند ولی مى‌دانید یک وقتى هست شما نگرانى پیشرفت و آینده و درس و فلان را دارید و به بچه زبان دیگر یاد مى‌دهید، یک وقت است که شما مى‌خواهید به هر وسیله‌اى آویزان شوید که بچه راه ارتباطیش با خانواده قطع نشود و خود را عنصر خارجى از بحث‌ها و حرف‌ها و اتفاقات به حساب نیاورد به علت زبانى که دیگران به کار مى برند و برای او نامفهوم‌تر از زبان جامعه‌اش است. 

فروان نمونه‌هاى این منفعل شدن بچه از جمع خانوادگى فارسی‌زبان را اینجا دیده‌ام. تعداد کمى را هم دیده‌ام که بچه‌ها کاملا فارسى را مى‌فهمند و حرف مى‌زنند - گیریم با لهجه‌ى انگلیسى. تعداد بسیار نادرى هم هستند که الفباى فارسى را بلدند و مى‌نویسند و مى‌خوانند. 

این‌که ما چقدر دسترسى داریم به محصولات فرهنگى آموزشى فارسى خودش یک مسئله است و این‌که اصلا چقدر تولیدات با کیفیت در این زمینه داریم مسئله‌ى دیگرى‌ست. مثلا همین کتاب‌ها و سى‌دى‌هاى موسیقى و تصویرى‌اى که من هر بار از ایران با خودم مى‌آورم. انصافا محصولات رو به پیشرفت است از همین راه دور و محدودى که من مى‌بینم ولى معمولا از بین بسته‌اى که من دارم، هربار فقط چندتایش خوب است. باقى را باید جایى مخفى کنم که فعلا در دست‌رس آیه نباشد. بیشترش به علت محتواست کمى هم به خاطر نوع بسته‌بندى یا صحافى - که براى بچه امن نیست؛ لبه های تیز دارد یا تکه‌هاى کوچک قابل بلع دارد و غیره. 

صحبتم بیشتر سر محتواست. محتوای کارهای موسیقی‌ای که موسسه‌ی نظر انجام می‌دهد معمولا خوب است. شعرهایی که از زمان کوکی خود ما بوده و بیش‌تر راجع به حیوانات و دنیای کودکانه‌است. یک محصول دیگری هست به نام «پنج تا انگشت بودند که ...»؛ شاعرش رحمان‌دوست است (دمش گرم واقعا که اگر نبود این ادبیات کودک فارسى به فنا رفته بود). سازهاى ایرانى و دستگا‌ه‌ها و گوشه‌هاى موسیقى را معرفی می‌کند به علاوه‌ى محتواى آموزشى درباره‌ى مراسم و شغل‌ها و غذاها و غیره. من بسیار دوست دارم این کار را. ولى شعرها طبق سنت‌هاى ایرانى سروده شده و گاهی کلیشه‌هاى فرهنگى غیرقابل قبول دارد. مثلا راجع به عروس و جهاز آوردنش و این‌که «عروس که جهاز نداره این‌همه ناز نداره». یعنی گمانم این است که این‌ مدل حرف‌ها و نگاه‌ها و ضرب‌المثل‌ها، این‌قدر جا افتاده است که حتی کسی فکر نمی‌کند این ابیات چه‌چیزی را به ذهن کودک وارد می‌کند و چه کلیشه‌هایی برای او می‌سازد. 

یا همین «سبزه‌ی ریزه میزه» که باز شعرهایش از رحمان‌دوست است با صدای عزیز جبلی. من رسما عاشقش شدم از همان بار اولی که گوش کردم و آیه هم بسیار دوستش دارد. ولی این‌هم کلی کلیشه‌ی جنسیتی را بازتولید می‌کند در ذهن بچه‌ها. مثلا همیشه قصه این است که پدر بیرون خانه کار می‌کند و مادر توی خانه است. یا پسر بچه قرار است بزرگ شود و باشگاه برود و بازی کند ولی دختر نازی نازی توی خانه است و قربان صدقه‌اش می‌روند. 

یک محصول دیگر هست به اسم «قصه‌های من و مامان» من فقط سی‌دی اولش را شنیده‌ام. قصه‌طور است و کمی موسیقی. بسیار بسیار کار خوبی‌است. هم خلاقیت دارد و هم قصه‌هایش خوب است. اگر بخواهم به چیزی تشبیهش کنم از محصولات غربی به نظرم شبیه کایو است. داستان‌های کوتاه از اتفاقات روزمره‌ی یک بچه و نوع نگاهش به دنیا.

از این‌ها که بگذریم من هیچ اصراری ندارم که آیه حروف الفبا را (چه انگیسی چه فارسی) به این زودی یاد بگیرد یا توانایی خواندن و نوشتن پیدا کند به این زودی‌ها (خلاف نظریه‌ی دومان که حرف‌های دیگرش را بسیار قبول دارم). ولی به هر حال این جامعه‌ دارد خودش را، ادبیاتش را و الفبای خودش را توی چشم و ذهن بچه‌ی من می‌چپاند. آیه خیلی وقت است الفبای انگیسی را می‌خواند و شکل و صداهایشان را بلد است، بدون این‌که من یادش داده باشم. از کتاب‌ها و اسباب‌بازی‌هایش و حالا در مهد کودک یاد گرفت. چند وقت پیش شروع کردیم حین نقاشی و خمیربازی الفبای فارسی را یادش بدهیم. سخت است. به نسبت الفبای ساده‌ی انگلیسی، الفبای فارسی واقعا حوصله‌سربر است. چندین تا صدای س با شکل‌های متفاوت، چندین تا صدای ز، صدای ق. بعد شکل‌های شبیه به هم ب پ ت ث، ج چ ح خ الی آخر. یعنی خیلی باید خلاقیت به خرج دهی که بچه یادش بماند. به ذهنم رسید شهرک الفبا بگذارم گاهی. فکر نمی‌کردم جذاب باشد برایش هنوز، ولی بود. چون آیه هنوز خیلی محدود اجازه‌ی تلویزیون دیدن دارد، گاهی که می‌خواهد چیزی ببیند می‌گوید عمو فردوس. برایم جالب است که چرا. شاید از موسیقی‌اش خوشش می‌آید یا از حضور بچه‌ها. نمی‌دانم. هرچه هست دوست دارد. 

تازگی‌ها دیدم بلاک‌های چوبی فارسی (مثل همین‌ها که الفبای انگیسی را از طریق بازی یاد می‌دهد) تولید کرده‌اند. قیمتش البته خیلی بالاست به نظرم ولی کار جالب و قطعا مفیدی‌ست.   

۰۴ مهر ۹۳ ، ۱۰:۱۸ ۲ نظر

هوا هنوز خوب است. رنگ درخت‌ها قرمز و طلایى شده. هنوز آفتاب هست. صبح آیه را براى اولین بار بردم کلاس شنا. تصورى نداشتم که چطور به بچه‌هاى این سن شنا یاد مى‌دهند. یک مجتمع ورزشى بزرگ تازگى باز شده است نزدیک شرکت وحید؛ همانجا اسمش را نوشته‌ایم. وقتى رسیدیم از پنجره‌ى رو به استخر دیدم که بچه‌هاى کوچک‌تر از آیه با مامان باباها توى آب‌اند و مربى دارد آموزش مى‌دهد و آن‌ها اجرا مى‌کنند براى بچه‌ها. زنگ زدم به وحید گفتم بیاید با آیه برود توى آب چون مایوى حجابى که من سفارش داده‌ام هنوز نرسیده دستم. 

بچه این‌قدر ذوق کرده بود که مى‌دید بچه‌هاى دیگر هم قرار است آب‌بازى کنند که. کلاس‌هایشان ١٢ نفره است؛ امروز ٩ نفر بودند. مربى یک سرى شعر مى‌خواند و با بازى یاد مى‌دهد که مثلا چطور توى آب فوت کنند یا چطور دست و پا بزنند. یک سرى هم ابزار بود مثلا چیزهایى شبیه وزنه که ابرى بود و بچه‌ها مى‌گرفتند دستشان و حرکات دست مربى را تقلید مى‌کردند. یک سبد بزرگ حیوانات عروسکى و توپ هم بود. جلیقه‌ى نجات اندازه‌ى بچه‌ها و ابرهاى قایقى‌شکل که روى آب شناور بود براى اینکه رویش بنشینند و بازى کنند.

البته آیه کلا زیر بار آموزش نرفت و فقط براى خودش بازى و بپر بپر کرد. 

بعدش که آمدیم خانه دو ساعت و نیم خوابید از بس خسته شده بود. کمتر بهانه گرفت. بیشتر سرش گرم اسباب‌بازى‌هایش شد. کلا مدتى‌ست به این نتیجه رسیده‌ام که روزهایى که خانه است حتما یک برنامه‌ تخلیه‌ى انرژى قبل از ناهار باید داشته باشیم بیرون از خانه. هم من آرام‌تر مى‌مانم هم او.

۰۳ مهر ۹۳ ، ۱۵:۴۹ ۱ نظر

یک انیمیشن کوتاهی بود که یارو از طبقه‌ی هزارم به قصد خودکشی خودش را پرت می‌کرد پایین. بعد همین‌طور که پایین می‌آمد از پنجره‌ی خانه‌ها، زندگی و مشکلات باقی همسایه‌ها و مردم را می‌دید و وسط راه فهمید که خیلی هم زندگی بدی نداشته. هرچه فکر می‌کنم اسم و نشانی از انیمیشن یادم نمی‌آید. شاید هم جایی خوانده‌ام یا شنیده‌ام و بعد در ذهن خودم به انیمیشن تبدیلش کرده‌ام. هیچ ازم بعید نیست. 

خلاصه می‌خواستم بگویم بعضی روزها خیلی شبیه آن آدم می‌شوم. دیروز رفته بودم پیش مشاور. چیزیم نبود البته. درگیری جزئی‌ای با خودم دارم که تمام نشدنی‌ست. ولی به هرحال بعد از یک ساعت حرف زدن از در که آمدم بیرون، خوش‌حال‌تر بودم انرژی مثبت داشتم و این‌ها. امروز قرار بود ادامه‌ی همان روز باشد ولی یک چیزی شده بود که نمی‌فهمیدم چیست. انگار مغزم ورم کرده باشد مثلا و نتوانم حجمش را تحمل کنم. سرم را با کاردستی آیه گرم کردم. روی چوب برایش شکل شیر جنگل بریدیم و چسبانیدم و رنگ کردیم و عکس‌برگردان چسباندیم و وصلش کردیم به دسته‌ی چوبی و شد صورتک نمایش. ولی سر سنگین با این چیزها خوب نمی‌شود. منتظر شدم آیه خوابید و تند تند لوبیا پلو دم کردم و نشستم پای اپلیکیشنی که صبح استاده برایم فرستاده بود. باید سریع تمامش می‌کردم و برایش می‌فرستادم تا آیه خواب بود. تمام شد ولی هنوز ادیت می‌خواست بعضی جاها که آیه بیدار شد و از سر و کول من می‌رفت بالا من هم داشتم تمام تلاشم را می‌کردم که سردرد درسته قورتم ندهد و تند با آیه رفتار نکنم از بس می‌خواستم متمرکز باشم و نمی‌شد. آیه نشسته بود کنارم و بلند بلند کتابش را می‌خواند و ازم سوال می‌پرسید و اصلا هم بیخیال نمی‌شد برود بازی دیگری کند. اصولا بچه‌ها همین‌طوریند. کاملا متوجه‌اند که تو کی نیاز شدید به تمرکز داری و همان لحظات خرخره‌ات را می‌چسبند. آیه هم مدام می‌گفت درس داری؟ داری درس می‌خونی؟ کتاب داری؟ داری چی می‌نویسی؟ بیام ببینم؟ منم بنویسم؟ می‌خوام منم بنویسم... و به همین منوال من فرم را فرستادم برای استاده. (پس‌فردا بزرگ می‌شود می‌رود توی اتاقش در را به روی من و خودش می‌بندد، حسرت یک لحظه گیر دادنش را می‌کشم. می‌دانم)

شب با اسما قرار داشتم. اسما هندی است ولی این‌جا به دنیا آمده و بزرگ شده. مسلمان است. دانش‌گاه واترلو درس جامعه‌شناسی دین را با هم گرفتیم. بعد دیگر خبری نداشتم ازش تا هفته‌ی پیش که بهش پیغام دادم و گفت آمده این‌جا و وارد مدرسه‌ی حقوق شده. با هم قرار گذاشته بودیم یکی از رستوران‌های گیاهی. وقتی رسیدم اسما داشت بیرون رستوران را گز می‌کرد. علامت تعطیل است را  به در رستوران دیدم و صدایش کردم ولی ماشین را نمی‌توانستم نگه دارم چون شلوغ بود. وارد یک خیابان دیگر شدم و او آمد. ذوق کردم از دیدنش. کلی لاغر شده بود. خوشگلیش بیشتر شده بود. هنوز همان هدبند و شال سیاه و خط چشم دودی‌اش را داشت. حرفمان کشید به دانشگاه. پرسیدم دفاع کردی دکتری مطالعات ادیان را؟ شروع کرد از دانشکده و استادها به شدت انتقاد کرد و عصبانی بود. دقیقا همان مشکلاتی را که من سه سال باهاشان دست و پنجه نرم کردم او هم داشته و آخرش بعد از امتحان جامع اول رها کرده بود درسش را. از اتفاق عجیبی که برای امتحان جامع تیفانی (دخترک وقتی با هم کلاس داشتیم حامله بود) افتاده بود می‌گفت و تعریف می‌کرد همه‌ی دپارتمان دست به دست هم دادند که از دانشگاه بیرونش کنند (چون از آن چند نفری که آن دوره برای دکتری گرفته بودند دوتایشان باردار شده بودند و دانشکده چشم دیدن این‌ها را نداشت - یعنی تو روی دختره نگاه کرده بودند و گفته بودند اگر می‌خواهی بچه بزرگ کنی برای چه می‌خواهی دکتری ادیان بگیری. خیلی رک. از جامعه‌ی محافظه‌کار کانادا بسیار عجیب است این برخورد البته. تیفانی به فگر پی‌گیری قانونی حقوق بشری مسئله‌ است ظاهرا). دانشکده‌های علوم انسانی واترلو رفتار و جو غریبی داشتند. من فکر می‌کردم من باهاشان به مشکل برخورده‌ام، نگو این‌ها واقعا چیزی به مذاقشان خوش نیاید از هر راهی جلویش می‌ایستند. بعد هی حرف زدیم از تجربه‌های مشترکمان و فکر کردیم باید رهاش کنیم دیگر. اسما دقیقا بعد از پی‌اچ‌دی نیمه‌کاره، ازدواج کرده بود و سریع هم جدا شده بود. بعدش رفته بود در دفتر استان‌دار لیبرال اونتاریو کار کرده بود و خلاصه حالا از مدرسه‌ی حقوق اتاوا سر درآورده بود. 

ببینم 5 سال دیگر کجاییم هرکدام.  

۰۲ مهر ۹۳ ، ۲۳:۳۸ ۱ نظر