مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۱۰ مطلب در فروردين ۱۳۹۰ ثبت شده است


از مشکلات نوشتن آکادمیک به یک زبان دیگر و داشتن استاد ریزبین ایرادگیر یکی هم این است که مجبور می‌شوی ویراستار انگلیسی زبان داشته باشی که ایرادات احتمالی را رفع کند. حدود چهار سال پیش یکی از دوستانم شماره‌ی دختر کانادایی‌ای را به من داد که دانشجو و ویراستار بود. تمام این مدت با ایمیل و ‌گاهی تلفنی با هم در ارتباط بوده‌ایم و او مقاله‌‌هایم را ویراسته؛ نسخه‌های مختلف پایان‌نامه‌ی قبلی و این بارم را غلط‌گیری کرده و دوست شده‌ایم با هم. ولی هیچ هم‌دیگر را ندیده‌ایم -- به غیر از عکس‌های فیس‌بوکمان احتمالا. می‌دانم که مددکاری اجتماعی خوانده و علاقمند به فرهنگ‌های مختلف است. چندبار با هم قرار گذاشته‌ایم برای دیدار و گپ زدن و هر بار به علتی قرارمان به هم خورده. کلا ارتباط بامزه‌ای شکل گرفته در این سال‌ها بین من و او. او به علت خواندن مداوم موضوعاتی که من رویشان کار کرده‌ام، روحیات و حوزه‌ی کار من را شناخته و من از راه کامنت‌ها و ایمیل‌ها، خودش را و بخشی از زندگیش را شناخته‌ام. پیش آمده که در حاشیه‌ی صفحاتِ خیلی جدی، با هم درد دل کرده‌ایم، غر زده‌ایم، و خندیده‌ایم.

یکی دو هفته است که من به شدت نوشته‌ام و او هم‌پای من ویرایش کرده. نیمه‌‌های دیشب هم‌راه چند صفحه‌ی جدیدی که برایش فرستادم، چند تِرَک از «به تماشای آب‌های سفید» را هم ضمیمه کردم با لینک ویکی‌ علی‌زاده. امروز صبح که بیدار شدم ایمیل زده که ذوق‌مرگ شده و با یک لحن هیجان‌زده‌ای تشکر کرده که او را فرستاده‌ام به دنیای تازه‌ای از موسیقی. گفته که سه‌تار را می‌شناخته ولی علی‌زاده را نه. خوشم از حالش. 

پ.ن. ناله‌ی تنبور و بعضی سازها | اندکی ماند بدان آوازها

۲۹ فروردين ۹۰ ، ۲۰:۵۵ ۱ نظر
از در کتاب‌خانه که آمدم بیرون چشمم افتاد به جعبه‌ی چوبی کنار در خروجی که توش پر از مجله و کتاب بود. فکر کردم که کتاب و مجله‌های اضافه‌شان را گذاشته‌اند که هر کس می‌خواهد بردارد. ولی رویش نوشته بود Books to Prisoners. یاد نگاه و عینک سر دماغ اندی افتادم وقتی کتاب‌خانه‌ی زندان را با اصرار و نامه‌نگاری پی‌درپی گسترش داد. یاد برق چشم‌های هانا افتادم وقتی اولین کتاب را از کتاب‌خانه‌ی زندان گرفت و شروع کرد دور کلمات شکل هم خط کشید. فکر کردم چه امیدی تزریق می‌شود کرد از راه این کتاب‌ها. یاد زندان‌های خودمان افتادم؛ کسی کتاب می‌فرستد به زندان‌های ایران؟ کتاب‌خانه‌هایشان چطور است؟ خنده‌ام گرفت از فکر خودم. یاد آدم‌هایی افتادم که این مدت رفته‌اند اوین و جاهای دیگر. گمانم برعکس این پروسه را ما باید طی کنیم. باید کتاب از زندان بیاید برای ما. بس‌که آدم چیزفهم و فرهیخته رفته آن‌جا.

یاد آن صحنه‌ی رستگاری افتادم که اندی با ماشین قرمزش و حساب بانکی پر و پیمان جاده‌ی کنار اقیانوس را گرفته بود و می‌رفت. هانا و اندی هر دو قواعدی را که زندگی برشان بار کرده بود دور زدند. یکی قاعده‌ی درونی خودش را، آن ترسی را که از مواجهه با ناتوانیش داشت در زندگی اجتماعی و عاقبت راهی زندانش کرد تا آخر عمر و دیگری قواعد ناعادلانه‌ی جامعه‌ای را که او را بی‌خود و بی‌جهت محکوم کرده بود به گناه نکرده.

باید دور بزنیم همه‌چیز را ... 

۲۶ فروردين ۹۰ ، ۲۰:۲۰ ۴ نظر
سید حسین نصر بر «شیعه در اسلام» علامه طباطبائی (که به انگلیسی برش گردانده) مقدمه‌ی بسیار درخشانی نوشته. من کمی جستجو کردم نفهمیدم که عین آن مقدمه‌ به فارسی ترجمه شده است یا نه (یک نسخه‌ی مختصر شده‌اش را دیدم که روی نت موجود است). جایی در مقدمه بعد از این‌که درباره‌ی فلسفه‌ی اسلامی صحبت می‌کند، می‌گوید اگر این نظریه‌ را قبول کنیم که فلسفه‌ی اسلامی از ترجمه‌ی متون فلسفی یونان باستان سرچشمه گرفته و پس از مدتی کلاً آن را بلعیده و چیزی از فلسفه‌ی یونان باقی نمانده است (و فلسفه‌ی غرب بعداً در بخش‌های لاتین اروپای غربی به شکل دیگری متولد شده است) تقریباً بخش عمده‌ی این واقعیت که قرآن منبع اصلی دانش در بین مسلمانان بوده را نادیده گرفته‌ایم. بعد می‌رسد به «حکمت»‌ و به‌هم آمیخته‌گی علوم عقلی و معنویت ناشی از اعتقادات مذهبی و می‌گوید:

غربی‌ها (به گمان من ربطی به غرب و شرق ندارد البته) در فهم این موضوع که علوم عقلی لزوما‌ً جدای از معنویت و اعتقاد تعریف نمی‌شود به مشکل بر خواهند خورد. زیرا مدت‌هاست قطعیتی که در علوم عقلی وجود دارد، به عنوان ابزاری در جهت تخریب باقی امور یقینی و مسلم در حیطه‌ی مذهب و ماورا‌ءالطبیعه برایشان عمل کرده‌است. ولی نکته‌ی مهم این‌ است که در روش‌شناسی اسلامی، حتی بحث در مورد امور دینی صرفاً برپایه‌ی امور غیر معقول و معجزه‌آسا شکل نگرفته، بلکه اساس بحث بر پایه‌ی مدارک و شواهد عقلی و فکری است. این بُعد اسلام که در دایره‌ی اعتقادی تشیّع بسیار مورد تاکید است، قالب و محتوای تولیدات علمی و دینی این مکتب را قویاً تحت تاثیر قرار داده. (ص. ۱۶)1


پ.ن. ترجمه‌ی آزاد من است از متن نصر.

[1] Nasr, H. (1975). Preface. In M. H. Tabataba'i, Shi'ite Islam (H. Nasr, Trans.)(pp. 6-28). London: Goerge Allen & Unwin Ltd.

۲۵ فروردين ۹۰ ، ۰۳:۵۸ ۱ نظر
در پایان‌نامه‌ام قسمتی وجود دارد که همان‌قدر که مشتاق بوده‌ام به نوشتنش،‌ از آن فرار کرده‌ام. حالا دیگر نمی‌شود نوشتنش را به تاخیر انداخت. چند روز است تمام یادداشت‌های این چند مدت را جمع کرده‌ام،‌ کتاب‌ها و مقاله‌ها را پهن کرده‌ام دور و برم‌ و دانسته‌های دینیم را زیر و رو می‌کنم. هیچ فصلی این‌طور ساعت‌های متمادی من را مشغول خودش نکرده بود و از دنیا بی‌خبر. بخش تاریخ امامان شیعه است و اقتدارشان. امروز رسیده‌ام به علی‌بن‌موسی ... سلام خدا بر او. دل‌تنگم.

* خاقانی

۲۴ فروردين ۹۰ ، ۰۱:۱۷ ۵ نظر
http://globalsociology.com/2011/04/10/richard-sennett-on-the-meritocratic-lie/

چند روز پیش ریچارد سنت در لوموند ستونی درباره‌ی تاثیر قشربندی و غیبت شایسته‌سالاری در سازمان‌ها  چند خطی نوشت. مهم‌ترین چالش جوامع ما از نگاه سنت خلق شرایطی است که بر اساس آن مردمی با دیدگاههای سیاسی،‌ دینی،‌ و فرهنگی متفاوت بتوانند با هم هم‌کاری کنند. تکنولوژی‌های جدید ارتباطی و اطلاعاتی ممکن است وقوع این امر را تسهیل کنند ولی استفاده‌ ای که از این ابزار شد در اتفاقات اخیر خاورمیانه باعث می‌شود ما قدرت اطمینانمان را به این ابزار برای هدفی که تعریف شد از دست بدهیم و به مطالعه‌ی بیش‌تری نیاز داشته باشیم.

سنت می‌گوید در قرن 19 جیکوب بارکهارد،‌ تاریخ‌دان،‌ مدرنیته را به عنوان دوره‌ای که در آن همه چیز به شکل وحشیانه‌ای ساده‌سازی و مختصر شده تعریف می‌کند ولی تناقض باکهارد در این است که می‌گوید مدرنیه هم‌چنین در بردارنده افزایش پیچیدگی‌های شرایط اجتماعی مادی‌انگارانه‌ی جامعه است که از بی‌خاصیت شدن روابط اجتماعی نشات گرفته است. برای سنت،‌ پیچیدگی تکنولوژی ارتباطی جدید (اینترنت و فضای سایبری) فراتر از حد ظرفیت ماست که از آن درست استفاده کنیم. مخصوصا زمانی که بخواهیم از آن برای ایجاد هم‌کاری واقعی استفاده کنیم. جامعه‌ی مدرن در حال ایجاد یک پیچیدگی مفرط ارتباطی است که نمی داند چطور از آن استفاده کند.

برای سنت عدم توانایی در پرورش دادن هم‌کاری واقعی در تمام ترکیب‌های پیچیده جامعه یکی از دلایلی است که باعث عدم موفقیت گوگل ویو شد. نرم‌افزاری که برای ایجاد یک مدل هم‌کاری و ارتباط خطی/هم‌زمان/هم‌عرض طراحی شد. گوگل ویو و عدم موفقیتش نشان می‌دهد که مطالعات سنت درباره‌ی روند "کار" که نشان داد ظرفیت‌های کارکنان بر ...؟

در همین‌ راستا، نابرابری‌ای بر اساس همین ساده شکل می‌گیرد

۲۳ فروردين ۹۰ ، ۱۸:۱۳ ۰ نظر
دیشب وسط کوه رخت و لباس‌ تمیزی که از صبح نوبتی ریخته بودم توی ماشین رخت‌شویی و بعد خشک‌کن نشسته بودم و فکر می‌کردم به چی سرم را گرم کنم وقتی لباس‌ها را تا می‌کنم. قسمت آخر "کلاه قرمزی" را گذاشته‌ام برای روز مبادا. "شب‌های روشن" دم دست‌ بود.

رویا انتظار کشید،‌ رویا قد کشید، چشم‌هاش خیس شد. استاد شعر خواند. استاد مرد. استاد زنده شد.‌ ذره‌های دلش لرزید و ترک‌ خورد از فرط دوست‌داشتن. رویا مردد شد ولی نگاهش آرام بود. بر خلاف نگاه این خانم صندلی کناری من که از وقتی این‌جا نشستم نگران بود. انگار او هم شک داشت که طرف می‌آید، نمی‌آید. مدام زل می‌زد به صفحه‌ی مبایلش، منتظر بود کسی زنگ بزند، پیغام بدهد که نمی‌آید، که دیر می‌آید، یا هر چه. چهل و خورده‌ای ساله ‌است به‌نظر. لاغر و باریک است با بلوز لیمویی و سایه‌ی پشت چشم آبی نه‌چندان ملایم؛ شاید هم‌رنگ چشم‌هایش. گاهی خودش را به تقویمش سرگرم می‌کرد، الکی تویش علامت می‌زد و خط‌خطی می‌کرد؛ مضطرب منتظر. حواسش به هیچ چیز نبود حتی به بطری آب‌میوه‌ای که گاهی یک قلپ از سرش می‌خورد.

مرد بعد از مدتی آمد. آدم خوش‌خنده‌ی تپلی است با کمربند نقره‌ای براق و بوی عطر تند آشنا. نمی‌دانم چقدر خانومه را سرکار گذاشته‌بود. حالا نشسته‌اند دم گوش من و حرف می‌زنند ولی من خیلی کم حرف‌هایشان را می‌شنوم؛ صدای آهنگ کافه بلند است و قاطی می‌شود با صدای دستگاه کف‌‌ساز کاپوچینو و حرف و خنده‌ی دیگران. گاهی می‌شنوم از بچه‌های زن حرف می‌زنند گاهی بحث دنبال کار گشتن کسی است.حالا هم نشسته‌اند توی لپ‌تاپ مرد، The Social Network نگاه می‌کنند و گاهی می‌خندند. دارم فکر می‌کنم که یعنی هیچ‌جای دیگر پیدا نکرده‌اند که بروند با هم فیلم ببینند؟

گفته بودم یکی از ترکیب‌های معمول توی این کافه ترکیب مادر و دختر و نوه است؟ نوه‌های زیر دو سال اغلب. میزی که دست چپ رو‌به‌روی من است جای این‌طور ترکیب‌هاست. جمعه عصر است. کافه شلوغ نیست. بیش‌تر این‌هایی که می‌آیند بعد از مدت‌هاست که هم‌دیگر را می‌بینند؛ از صدای ذوق کردنشان و توی بغل هم پریدنشان پیداست.

۱۹ فروردين ۹۰ ، ۰۲:۵۵ ۵ نظر
روز خوبی بود دیروز علی‌رغم برف صبح و آسمان ابری. اول صبح ایمیل‌هایم را که باز کردم یکی از این ایمیل‌های فورواردی داشتم که می‌گفت اگر آن را بخوانی و فوروارد کنی اتفاقی برایت می‌افتد که هیچ فکرش را نمی‌کنی با کلی سند و مدرک که فلانی توی فلان کشور این کار را کرد و نجات پیدا کرد و الخ. پاکش کردم. فکر کردم به این‌که بارزیلای گفته بود اینترنت تبلور عقلانیت بشر مدرن است و چه مقاله‌ی خوبی بود.

تولد وحید بود. همان صبح سحر کیک شب را پختم و از خانه زدم بیرون برای خرید. باید مهمان دعوت می‌کردم؟ ذهنم به هم ریخته است در امتدادش خانه‌ام هم. وسط راه نازنین زنگ زد. حرف زدیم از تنهایی، از تنهایی مطلق، از ناهماهنگی‌ها، از دوست داشتن‌ها و نداشتن‌ها. در راه برگشت به این فکر می‌کردم که دخترهای مذهبی باید به فکر این تناقضات هویتیشان باشند بخصوص در تجربه‌ی زندگی بیرون از جامعه‌ی ایران. بال‌های عقل و دین گیر کرده به هم.

توی صف حساب یکی از فروشگاه‌ها خانم پشت‌سری پرسید دسته گل را برای خودت خریده‌ای؟ خنده‌ام گرفت. می‌خواست سر حرف را باز کند یا واقعا سوالش بود؟ گفتم نه برای تزئین میز تولد خریده‌ام. گوشه‌ی چشم‌هاش از لب‌خند چروک افتاد. موهاش تازه نقره‌ای شده بود. توی ماشین ابی می‌خواند "کنار ما باش که با هم خورشیدُ بیرون بیاریم".

خانه‌ که برگشتم دیر شده بود. هل‌هل کیک را نصف کردم فراست پنیری را روی لایه‌ی زیری و رویی مالیدم. توت‌فرنگی‌ها و بلوبری‌ها را شستم گذاشتم آبش برود. فکر ‌کردم باید چیزی بنویسم درباره‌ی باورپذیری نگاه دین‌مدارانه سریال پایتخت. پایتخت روایت قابل فهمی داشت از عقیده‌ی دینی درونی شده‌ی یک خانواده وقتی دست و دل هما می‌لرزید از "حروم حلال شدن" پولشان. جزئیاتی که قصه و دیالوگ‌ها را پیش می‌برد بعد از سال‌ها من را واداشت به دنبال کردن ماجرای یک سریال ایرانی. توت‌فرنگی‌ها را خرد کردم و چیدم روی کیک. گذاشتمش توی یخچال. لپ‌تاپم داشت علامت می‌داد. کسی داشت پی‌ام می‌زد؛ معجزه‌ی ایمیل فورواردی!

---

امروز آفتاب است. پنجره‌ها را باز کرده‌ام. بوی بهار می‌دهد هوا. انگار روز و روزگار تازه‌ای‌ دارد شروع می‌شود. 


۱۷ فروردين ۹۰ ، ۲۱:۴۸ ۳ نظر
یک آدم‌هایی هستند که می‌روند کنسرت فقط برای این‌که عکس و فیلم بگیرند با هر وسیله‌‌ی ممکن؛ با دوربین با مبایل با آی‌پاد با هر چیزی که بشود صوت و تصویر را ضبط کرد. عده‌ای از  مردم دنیا هستند که ترجیح می‌دهند عوض لذت بردن از لحظه، تمام مدت به فکر تبدیل کردنش به خاطره باشند. به فکر ثبت کردن چیزی که در همان آن نتوانسته‌اند تمام و کمال خوشی‌اش را تجربه کنند چون مدام حواسشان به زاویه‌ی فیلم‌برداری یا عکاسی‌شان بوده. 

---

جدا از اینکه من چقدر می‌توانم با کارهای یانی ارتباط برقرار کنم چه در سطح ترکیب نواها چه در سطح سازها، ارتباطی که دیشب او با مخاطبش برقرار کرد، نوع و حس حرف‌هایی که در میان‌برنامه‌ها زد در معرفی هر قسمت از اجرا یا افراد گروهش  و یا جواب‌هایی که به ابراز احساسات حاضرین ‌داد، کل اجرا را تبدیل به اثری زنده و تاثیرگذار کرد. تاثیرگذار از این جهت که او قصد کرده بود که بین مخاطبانش و دردهای زندگی روزمره فاصله بیندازد و موفق شد.

۱۴ فروردين ۹۰ ، ۲۰:۰۳ ۸ نظر
پریشب که نمی‌دانم به چه علتی تلویزیون روی کانال جام‌جم مانده بود، من جایی نشسته بودم که مثلاً چشمم بهش نباشد؛ اعصاب اخبارش را و سریال‌های نوروزی‌اش را ندارم. داشتم آخرین قطره‌های انرژیم را صرف ترجمه‌ی یک متن نا‌مربوط به کارم می‌کردم که "کنعان" شروع شد. چند هفته پیش به سرم افتاده بود که یک بار دیگر ببینمش؛ آن نیمه‌ شب ولی وقت کنعان دیدن نبود. می‌نشستم پاش که خط اخم ترانه دلم را ضعف ببرد با آن حال مستاصلش یا حجم نگاه‌های فروتن؟ می‌نشستم پاش که رادان بگوید "همه عوض شدن تو این 10 سال. کی عوض نشده؟ مثل من خوبه؟" و من یخ کنم از حالش. یا بایگان بگوید " من عقده شمال رفتن ندارم" و من فحشش بدهم که داری. داری بدبخت. چرا نداشته باشی بعد از این همه سال؟ بعد هی پنجره‌های آن خانه باز باشد و پرده‌هایش را باد بزند و آسانسور بایستد آن طبقه‌ی ناتمام و روزنامه‌پوش و ترانه دماغ خونی‌اش را با دست گرفته باشد و آن‌طور مورب نگاه کند و دو دل باشد. و هی جاده و مه و عزیز بمیرد. من همه‌ی این‌ها را باز دیدم. همان‌طور که تلویزیون دور بود و گردنم داشت درد می‌گرفت از بس کج زل زدم بهش. ولی جرئت نمی‌کردم مثل آدم بروم بنشینم پاش. از آن شب تا همین حالا که روز سیزده‌به‌در است و من بعد از قرنی آمده‌ام توی کتاب‌خانه نشسته‌ام که نسخه‌ی جدید بخش دوم پایان‌نامه را تمام کنم، انگار از ماشین تصادفی پیاده شده‌ام با بدن کوفته. انگار با سرعت زیاد کوبیده‌ام به کامیون جلویی که بی‌هوا ترمز زده وسط جاده. مثل همان‌بار که وسط اتوبان صدر دوقدم مانده به خروجی مدرس حالم بد بود و نمی‌دیدم جلویم را و زدم به وانت آبی جلویی و نصف ماشینم جمع شد.  

۱۲ فروردين ۹۰ ، ۲۰:۴۵ ۳ نظر
"آوریل ستم‌گرترین ماه‌هاست؛
گل‌های یاس را از زمین مرده می‌رویاند،
خواست و خاطره را به هم می‌آمیزد،
و ریشه‌های کرخت را با باران بهاری برمی‌انگیزد"*

...

یک روز همین بهار هم تمام می‌شود و من هنوز اینجا نشسته‌ام با لیوان چایم و کتاب‌هایم را ورق می‌زنم و سر انگشتانم از نوشتن‌های روزانه زق‌زق می‌کند و رد عینک روی بینیم مانده. بهار تمام می‌شود و من فقط حجم لباس‌هایم کم و کم‌تر می‌شود. صبح شب می‌شود و شب صبح. و من همین‌طور که نشسته‌ام این‌جا دلم می‌خواهد این پنجره را باز کنم که حداقل صدای سبز شدن چمن‌ها با موسیقی همیشه‌جاری زمینه هم‌راه شود‌. خیال نکن آدم همین‌طوری به موسیقی و آواز این و آن دل‌ می‌بندد، معتاد می‌شود. از سر تنهایی‌است. از سر این‌که می‌خواهی صدایی باشد توی گوشت. که پرده‌ی گوشت مثل زبانت زنگ نزند از بس که کم استفاده‌ کردیش در این سال‌ها.

آوریل است. برف‌های حیاط هم‌سایه دارد آب می‌شود. رادیو گفته دیگر برف نمی‌بارد؛ یا حداقل آن‌طورها نمی‌بارد. دارد بهار می‌شود. "خواست و خاطره‌ها" سلول‌های فکر و تنم را دارد متلاشی می‌کند. 


*سرزمین هرز
تی اس الیوت
ترجمه بهمن شعله‌ور

۱۱ فروردين ۹۰ ، ۱۱:۰۱ ۲ نظر