مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۱۵ مطلب در آذر ۱۳۸۹ ثبت شده است


چند سالی بود که حافظ این‌طور دم به دم ما نداده بود و راه نیامده بود. کی تا به حال این‌قدر رام دل ما شده بود اصلاً؟

روز هجران و شب فرقت یار آخر شد           زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد

آن همه ناز و تنعم که خزان می‌فرمود         عاقبت در قدم باد بهار آخر شد

شکر ایزد که به اقبال کله گوشه گل           نخوت باد دی و شوکت خار آخر شد

صبح امید که بد معتکف پرده غیب              گو برون آی که کار شب تار آخر شد

آن پریشانی شب‌های دراز و غم دل            همه در سایه گیسوی نگار آخر شد

باورم نیست ز بدعهدی ایام هنوز                قصه غصه که در دولت یار آخر شد

ساقیا لطف نمودی قدحت پرمی باد            که به تدبیر تو تشویش خمار آخر شد

در شمار ار چه نیاورد کسی حافظ را            شکر کان محنت بی‌حد و شمار آخر شد

در ضمن، هرسال کسی از دوستان پیدا می‌شود که نقش مادربزرگ جمع را بازی کند و عده‌ای را جمع کند دور هم و سفره‌ای بیندازد برای شب یلدا، این‌چنین.

پ.ن. تیتر هم از شفیعی کدکنی است.

۳۰ آذر ۸۹ ، ۱۱:۱۷ ۵ نظر
یادم باشد سال بعد وقتی می‌روم خرید برای برنامه‌ی هیئت، توی لیستم حتماً چند مدل قرص سرماخوردگی و آب‌نبات وبتامین سی و تب‌بر و اینها هم داشته باشم. رفت و آمد در دمای منفی 25 و برف و کولاک دوستانم و بچه‌هایشان را از پا انداخت این چند شب.
۲۵ آذر ۸۹ ، ۲۳:۲۶ ۶ نظر
در اعمال خاصه زیارت امام حسین آمده است:‌ به زیارت حسین بن علی با سر و صورت و لباس آشفته شو؛ مانند کسی ماتم دیده و مصیبت‌زده...

پ.ن. راست می‌گویی. زندگی بعضی آدم‌ها به دو بخش تقسیم می‌شود: قبل از زیارت اباعبدالله و بعد از آن.

۲۵ آذر ۸۹ ، ۱۱:۰۴ ۰ نظر
پسرکش بور و موفرفری و سفید بود؛ یک‌ساله بود گمانم. مادر مضطرب و پریشان بچه به بغل، در صحن حرم حضرت عباس، نگاهش بین صف‌های نماز مستاصل بود. دنبال جا می‌گشت برای نماز مغرب که هنوز اذانش را نگفته صف‌ها پر شده بود. بساطمان را جمع و جور کردیم جایش دادیم کنار خودمان. شروع کرد نماز حاجت خواندن. بچه قرار نداشت. بغلش کردم؛ با هزار شکلک و شعر و طرایف الحیل آرام شد. بطری آبم را گرفت و سرش گرم بازی شد. نماز مادر که تمام شد از همان بطری به بچه آب* داد. بعد از نمازش وقتی فهمید ایرانی هستیم سر درد و دلش باز شد. عراقی بود ولی نه مثل صدها زن عراقی‌ای که تا آن روز در حرم‌ها دیده بودم که با چادرهای خاک‌آلود پاره درگوشی طلب صدقه می‌کردند. او چادرش نو بود. لباسش فاخر بود، بوی عطر می‌داد. گفت مریض است. گفت غده و سرطان. گفت بچه‌ام و اشک‌هایش جاری شد ... رو به آسمان فریاد می‌کشید "یا عباس".

بعد از نماز منتظر دعای توسل حرم نشد؛ مرا بوسید و رفت. نام پسرش عباس بود.

* انگار در کربلا آب ملک خداست. بطری و لیوان پر آب هر جا باشد همه از سرش می‌نوشند. کسی حس مالکیت ندارد به آب ... 

(+)

۲۳ آذر ۸۹ ، ۰۱:۲۷ ۴ نظر
صبح بود؛ ساعتی از نماز گذشته بود. شلوغ نبود صحن. گروهی از اندونزی آمده بودند؛ زن و مرد با لباس‌های رنگارنگ. در صحن مسقف بیرونی، جلوی در ورودی قتل‌گاه نشسته بودند. شاید 50 نفری می‌شدند. کسی از خودشان برایشان از حسینع می‌گفت. هر چند دقیقه حرف‌هایش را قطع می‌کرد، همه با هم با یک ریتم بی‌آهنگ و ناگهانی 10 12 بار بر سینه می‌کوبیدند و هما‌هنگ "یا حسین" می‌گفتند. آن‌هایی که نمازشان را در صحن خوانده بودند و در حال عبور بودند، به این جمع رنگارنگ که ‌رسیدند پاهاشان شل ‌شد، و با همان زبانی که نمی‌فهمیدند، با همان "یا حسین" های ساده‌ی بی‌آهنگ، ساعت‌ها گریستند ...

گاهی دیگر نیازی به نوحه و ریتم و لحن نیست. گاهی دسته و علم و کتل بود و نبودشان یکی می‌شود. سینه‌زن سنگین باشد یا نباشد، روضه‌خوان خوش‌صدا باشد یا نباشد، فرقی نمی‌کند.

نامش کافی است ... نامش کافی است.

(+)

۲۱ آذر ۸۹ ، ۲۱:۵۹ ۴ نظر
روی تل زینبیه، زنی عرب زبان گرفته بود. کف دست‌هاش را روی صورتش می‌کوبید و یک‌بند نامت را صدا می‌زد. فضای آن‌جا کوچک است. می‌خواستیم یا نه باید دور او که نوحه می‌کرد حلقه می‌زدیم. چادرش لغزیده بود روی شانه‌هاش. تندتند می‌خواند و گریه می‌کرد. در آن گرما دانه‌های اشکش از صورت به زمین نیامده تبخیر می‌شد. از میان جمعیت کسی نوزاد چند ماهه‌اش را داد دست زن؛ فغانش به هوا رفت. تاب نفس کشیدن نبود. آمدم بیرون. ایستادم رو به حرمت زیر تیغ آفتاب؛ چقدر فاصله است از این‌جا تا تکبیرهای تو.  

۱۶ آذر ۸۹ ، ۲۳:۳۶ ۴ نظر

او بهشت است

چند ماه پیش که زیارتش کردم

بال‌هایم را باز گرداند

امسال باید پرواز بطلبم

پ.ن. به سال پنجم نرسید مجلس‌داری عزایش که دعوت‌مان کرد

(+)

۱۵ آذر ۸۹ ، ۰۱:۵۱ ۱ نظر
حالا خانه‌مان ‌یک‌دست سیاه‌پوش است. در و دیوارش هم‌رنگ است با عرش خدا. قصه‌ی این پرچم‌ها و کتیبه‌ها و سیاهی‌ها طولانی‌است. همه‌اش را نمی‌دانم؛ فقط از وقتی را یادم است که نوجوانی سرکش بودم و هیچ خدایی را بنده نبودم ولی محرم که می‌شد روحم پر می‌کشید که خانه‌مان را سیاه پوش کنیم. از همان صبح اول که از خواب بیدار می‌شدم برای خودم طرح این روزها را می‌ریختم که روزی اگر خانه‌ای داشته باشم سرتاسرش را سیاه می‌کنم در عزای حسین‌بن‌علی.

گذشت و سال‌ها دویدیم که راه‌های شلوغ تهران را میان‌بر بزنیم و خودمان را برسانیم هیئت و دل‌مان لک می‌زد که روزی خودمان گوشه‌ای از این دنیا خیمه‌ای علم کنیم و با جان و دل رویش بنویسیم "این خانه عزادار حسین" است. بعد سال‌ها سیب تقدیر چرخید و ما پرت شدیم این سر کره خاکی. خیال کردیم آمال و آرزوها دود شده است و رفته است هوا. سال 2006 جمع کوچک 10 15 نفره‌ای بودیم که به سرم زد چرا همین چند نفر نه؟ پارچه سیاه نداشتم؛ فقط یک پرچم یا حسین داشتم یادگاری از دوستی که آمدنه هم‌راهم کرده بود. همان را زدیم سر در و 10 شب دور هم زیارت عاشورا خواندیم و بعدش سی‌دی سخنرانی گذاشتیم و کمی هم مداحی و روضه گوش کردیم و تمام ... روز عاشورایش رفتیم تورنتو مسجد ایرانی‌ها و تازه من فهمیدم این‌جا هم می‌شود شور گرفت.

سال 2007 خانه را بازسازی و رنگ کردیم. شب یلدا نشستیم دور هم با دوستان گفتم اگر پایه باشید 10 شب برنامه بگیریم (یک‌ماه‌ی تا محرم مانده بود). آدم که زیاد داریم؛ کسانی از خودمان سخرانی کنند. کسانی روضه بخوانند و ظهر عاشورا هم به همین منوال. قبول کردند. به نظرم سنگ بزرگی می‌آمد. می‌ترسیدم از برداشتنش.

حسین به قدر سه چمدان بزرگ پر، پرچم و کتیبه و سیاهی برایم فرستاد به اندازه سیاه کردن دو طبقه‌ی خانه‌مان. قرار بود به رسم هیئت‌های ایران شب‌ها را با چای و میوه پذیرایی کنیم تا برسیم به شب تاسوعا/عاشورا و ظهر عاشورا که دست‌به‌دست بدهیم برای درست کردن غذا. ولی از همان شب‌های اول برکت خانه‌مان را پر کرد. از در و دیوار نذری و کمک نقدی و یدی و فکری رسید. آنقدر که مجبور شدیم جدول درست کنیم و ترتیب و نظم اساسی راه بیندازیم.

سخرانی‌ها هر سال حرفه‌ای تر شد و افراد عالم‌تری دعوت شدند. مداح و روضه‌خان‌ها زیاد شدند و جمعیت عزاداری که از 30 نفر شروع شدخ بود رسید به بیش از 180 نفر. 

حالا سال چهارم است که برنامه برگذار می‌شود به لطف حضرت حق و نگاه امام حسین. و من سر از پا نمی‌شناسم این روزها...

۱۴ آذر ۸۹ ، ۲۰:۱۲ ۰ نظر

به این روزهای سال که می‌رسم نمی‌دانم من باید دعوت‌نامه بفرستم برای شما یا شما دعوتمان کرده‌اید از پیش. به‌هرحال رسم ما این است که بزرگان مجلس را از قبل وعده می‌گیریم؛ که بیایند، که دیر دعوت کردنمان نشود دلیل و توجیه نیامدنشان.

پ.ن. ادامه‌ی برنامه‌ها:

- ظهر عاشورا (پنج‌شنبه ۱۶ دسامبر) از ساعت ۱۰:۳۰ صبح تا ۲ عصر

- شام غریبان (پنج‌شنبه ۱۶ دسامبر) از ساعت ۶:۳۰ تا ۹:۳۰. هم‌راه با دعای کمیل

- شب شهادت امام سجاد (جمعه ۱۷ دسامبر) از ساعت ۶ تا ۹:۳۰. هم‌راه با جلسه‌‌ی ‌قرآن

۱۲ آذر ۸۹ ، ۰۳:۵۳ ۳ نظر
این جمله رو هیچ‌وقت به کسی که خیلی حالش بده و فکر می‌کنه مرداب‌ترین وضعیت ممکن دنیا رو داره، نگین. هیچ‌وقت!

پ.ن.‌ بعدش هم هی تکرار نکنین: «درست می‌شه؛ درست می‌شه»

۰۸ آذر ۸۹ ، ۰۹:۵۱ ۵ نظر
انگار این چند روز در پس ذهن من جشنی مفصل برپا بوده که این‌طور پشت هم دعوت آش‌پزخانه را اجابت کرده‌ام. انگار کسی در گوشه‌ای از ناخودآگاه من این روزهای کنار هم بودنمان را جشن گرفته و من را به پختن و آرایش هزار مدل غذا فراخوانده. انگار این نان خشخاشی‌ای که خرده‌های پوست لیموترشش هوش از سر هر دویمان برد را محض عطرپاشیدن به خاطراتم پختم. کرم‌کارامل دیروز بعد از ناهار وظیفه‌اش شیرین کردن عصر دل‌گیر و تاریک آخر پاییز بود و هلیم گندم هم باید صبح برفی‌مان را گرم می‌کرد. تنوع و رنگ محصولات آش‌پزخانه زیاد بود این چند روز؛ به قدر یک جشن مفصل دو نفره.

لابه‌لای همه‌ی این‌ بو و رنگ‌ها البته، فکر و خیال جلسه‌ام با استاد -- که هنوز فرصت نکرده نسخه‌ی جدید پایان‌نامه را بخواند و فردا می‌خواهد شرح و تفسیر و نتیجه‌ی آن‌چه نوشته‌ام را یک‌باره در نیم‌ساعت بشنود -- هم در جریان است.    

۰۷ آذر ۸۹ ، ۰۵:۳۲ ۰ نظر
از همین حالا که هنوز یک هفته مانده، بچه‌ها -- دل‌هاشان لب‌ریز -- آمده‌اند برای نصب و تنظیم سیستم صوتی و برنامه‌ریزی دوازده برنامه‌ی پیش رو. از امشب دور هم جمع شده‌ایم مهیای «ساعدو هم بموالاة الوجد والعبرة‌» شویم. صدای حرکت کاروانش می‌آید.

* گروهی از آنان با حسین(ع) رفتند و عده‌ای هم امتناع نمودند و بازگشتند -- لهوف

۰۶ آذر ۸۹ ، ۱۰:۱۲ ۵ نظر