مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است


صبح صبحانه نخورده از خانه زده بودم بیرون. پنج‌شنبه‌ها از آن روزهاست که باید به زور خودم را از جا بکنم. شبیه این خزه‌های لای سنگ‌های کف حیاط که به زور باید درشان بیاوری. بعدش یک‌هو می‌بینی تا کجا زیر سنگ را سوراخ کرده‌اند. از جا که بلند شوم مغزم به کار می‌افتد که میلیون‌ها کار مانده از دیروز و پریروزها به امروز و فردا و پس‌فردا. آیه را که رساندم رفتم panera قهوه‌ی تلخ صبح شاید اخلاقم را شیرین کند. 

...

رسانه به مثابه زبان، رسانه به مثابه محیط، رسانه به مثابه مجرا ...مقاله‌ی استیگ هاروار را ورق می‌زنم، مقاله‌ی میرویتز را دانلود می‌کنم... عکس‌ها را بالا پایین می‌کنم ... موضوع پروژه‌ی جدید دارد شکل می‌گیرد جایی در سرم ... باید ایمیل بزنم به مرلینا ددلاین کنفرانس کلورادو را بپرسم و چکیده را بفرستم برایش نظرش را بگوید.


صدای پیغام‌های تلگرام می‌آید. مامان رسیده ایران و حسین عکس فرستاده. اینستاگرم را باز می‌کنم. لایو استوری‌ها سیاه پوش و دسته و نوحه و روضه. دلم می‌رود. برنامه‌ی مسجد از ساعت ۷ شروع می‌شود. خوب است زود بروم خانه حلوا درست کنم برای امشب. احتمالا کسی نذری نمی‌آورد. خدا کند سخنران امسال مثل سال پیش باشد. یادم رفته بپرسم کی را دعوت کرده‌اند ولی به خاطر وضع ویزای ایرانی‌ها، احتمالا کسی از ایران نمی‌آید یا نهایتا یکی از علمای افغانستانی از قم می‌آید. کارهایم هنوز تمام نشده که مرضیه پیغام می‌دهد:‌ شما این‌شب‌ها می‌رین مسجد؟ می‌گویم: می‌ریم. می‌پرسد: آیه صبح بیدار می‌شه صبحش برا مدرسه؟ می‌گویم: می‌شه ولی با یک من عسل هم شیرین نمی‌شه (خنده).


توی ماشین دستم را ناخودآگاه می‌برم جعبه‌ی سی‌دی‌ها را بردارم که از بینش سی‌دی هزار سال پیش هیئت تهران را پیدا کنم. جعبه نیست. یادم نبود دیگر آن‌ سی‌دی‌ها را ندارم، هیچ کپی‌ای هم ازشان ندارم. هفته‌ی پیش احتمالا در ماشین را قفل نکرده بودم، آدم ناشی‌ای جعبه‌ی سی‌دی‌ها و کارت شارژ و قرآنم را برداشته بود. اول آمدم ماشین را بزنم به شارژ کارت را ندیدم. زنگ زدم به وحید پرسیدم جابه‌جایش کردی؟ گفت نه. بعد دیدم قرآنم هم نیست. جعبه‌ی سی‌دی‌ها را بگو! آن‌همه سی‌دی روضه و موسیقی ایرانی به چه دردش می‌خورد آخر؟ سعی می‌کنم یادم بیاید چه چیزهای دیگری بینشان بود؟ سلکشن شجریان و ناظری که نفیسه و نوید بار اول از ایران آمدنه بهم داده بودند، تفسیرهای آقای ضیا‌آبادی .... پوف. دنبال سی‌دی مولانا خوانی سروش می‌گردم ... گمانم در آن‌یکی ماشین است ... حداقل دوست دارم این‌طور فکر کنم. آیه را که از مدرسه سوار می‌کنم چشم‌هاش برق می‌زند: امشب می‌ریم هیئت؟ بله می‌ریم. دوست داری یک کم استراحت کنی که شب خسته نباشی؟ جواب می‌دهد: نه مامان! خدا من رو این‌طوری آفریده که با تلویزیون دیدن قوی می‌شم! 


حلوا را در ظرف کشیده‌ام که زینب پیغام می‌دهد و ساعت برنامه‌ را می‌پرسد. برایش پوستر را فوروارد می‌کنم. می‌گوید امشب نمی‌رسد از فردا انشالا. اضافه می‌کند محرم این‌جا خیلی دل‌گیره (اسمایلی گریه گریه گریه). نمی‌گویم بهش ولی من دیگر این‌طور فکر نمی‌کنم. یک‌زمانی برای من هم دل‌گیر بود. حالا نیست. محرم هرجا رنگ خودش را دارد. من دیگر به آن مجالس پرتعداد پر رفت و آمد و شلوغ و پر سر و صدا عادت ندارم. دلم خانه‌های کوچک و روضه‌های ساده می‌خواهد. دلم با خانه‌ی با یک‌پرچم سیاه شده، بیشتر می‌رود تا شهر سراسر سیاه. گرچه باز این‌ به این معنی نیست که دلم نمی‌خواهد بچرخم در عالم و ببینم هر قوم و قبیله‌ای چطور عزاداری می‌کنند برای امام حسین. ولی قطعا آن سنخ مجلسی که بیست سال پیش تهران می‌رفتم را حالا ترجیح نمی‌دهم. 


شب وقتی می‌رسیم مسجد، دارند نماز عشا می‌خوانند. به سیاهی‌ها نگاه می‌کنم و نفس عمیق می‌کشم. آیه شال سیاهش را در بدو ورود از سرش بر می‌دارد می‌گوید :حجابم سفت enough نیست و می‌چپاند در کوله‌اش. ظرف حلوا را مستقیم می‌برم سالن برنامه‌ی فارسی. آزیتا خانوم مشغول مرتب کردن میز چای و پذیرایی‌ست. کمی کمک می‌کنم و بعدش می‌روم نماز. دعاهای بعد نماز که تمام می‌شود، وقت پهن کردن سفره‌ها و سلام علیک با دوست و آشناست. کنار زهرا و سلمی می‌نشینم، آیه روبه‌روی علی و دریا و ضحی. غذا خورشت مرغ و اسفناج و لوبیاست، تند است و بچه‌ها ادا در می‌آورند و نمی‌خورند. به برنج و نان رضایت می‌دهند. 


ساعت ۸:۳۰ علی و آیه را می‌بریم برنامه‌ی بچه‌ها که خود حاج‌آقای مسجد برگزارش می‌کند. خیلی از دوستانشان هم هستند حیدر و مرتضی و صبا و ثنا و باقی. قرار است کاردستی درست کنند  بعد سخنرانی و نوحه‌خوانی بشنوند. فضای جلوی مدرسه‌ را تازه ساخته‌اند و این اتاق را برای بچه‌های ۵ سال به بالا تزیین کرده‌اند. برگه‌های تحویل بچه‌ها را می‌دهم دست مریم می‌گویم تماس بگیر اگر کمک اضافه خواستی. سر راه می‌رویم دریا را تحویل کلاس بیبی سیتینگ سیستر مری بدهیم که از همان دم در به من اشاره می‌کند: Full capacity! بر می‌گردیم. در سالن فارسی، قرآن تمام شده. سخنران همان‌طور که حدس می‌زدم از علمای افغانستان است. درباره‌ی اشک بر امام حسین حرف می‌زند. وسط مجلس یک‌بار می‌روم به بچه‌ها سر می‌زنم. نشسته بودند و مولانا تازه شروع کرده بود به حرف زدن. 


سینه‌زنی که تمام می‌شود می‌روم آیه را بردارم. مبینا وسط راه می‌گوید خاله آیه خوابش برده. سرعتم را زیاد می‌کنم که میان رفت و آمد‌‌ آدم‌ها از خواب نپرد و بترسد. دیر می‌رسم، می‌بینم بغل دختر دوستم گریه‌کنان به سمت من می‌آید. گیج شده از آن فضای جدید مدرسه و نمی‌دانسته از کدام طرف به سالن فارسی برسد. بغلش می‌کنم، راه را نشانش می‌دهم و می‌گویم فردا شب زودتر می‌آیم دنبالت. ساعت از ۱۰ گذشته که راه می‌افتیم سمت خانه. 



۳۱ شهریور ۹۶ ، ۱۴:۴۰ ۲ نظر

تمام هفته‌ی گذشته اژدهای درونم نعره کشید و دنیا را تیره و تار کرد. پایش را از گلیم خودش درازتر کرده بود من هم حریفش نبودم. یعنی تا آن‌جا کار را پیش برد که هر دو جشن عید غدیر که دیروز دعوت داشتیم را سربند غرش‌های اژدها نرفتم. یعنی یکیش را رفتم، نیم ساعت نشستم، نه ننشستم حتی، همان‌طور ایستاده، آیه بپر بدو راه انداخت، اعصاب اژدها نکشید، شعله‌ور شد، زدم بیرون از مسجد و برگشتیم. آن‌یکی که جشن زنانه بود و بهترین موقعیت برای بیشتر آشنا شدن با گعده‌های جا افتاده‌ی این‌شهر که اصلا تصورش هم برای اژدها با آن حالش ناممکن بود. آیه را با وحید فرستادم موزه‌ی بچه‌ها، خودم نشستم مقاله را ویرایش کردم با صدای بلند موسیقی شمن‌های جنگل‌های دور که اژدها از رو برود. مدام هم بد و بیراه گفتم بهش که حتی فرصت نداد فکر کنم به این‌که امسال در بسته‌های کادوئی آیه چه بگذاریم که به دوستانش عیدی غدیر بدهد. اصلا هدیه درست نکردیم امسال، دید و بازدید هم نداشتیم. هرچه تمام توانم را جمع کردم که بروم خرید نشد. راهی نبود از میان دود و آتشی که راه انداخته بود اژدها. حتی فکر کردم عوضش یک دیگ غذا درست کنیم ببریم برای یکی از شلترهای بی‌خانمان‌ها. آن‌هم نشد. خشم اژدها را ندیده‌ای که این‌ تصورات را قابل دست‌رس می‌دانی. من دیده‌ام ولی. خدا نصیب گرگ بیابان نکند.

وحید و آیه که برگشتند خانه با هزار جور عیدی و گل و خنده، به اژدها گفتم بشین بینیم بابا! هی هیچی نمی‌گم فکر می‌کنه چه خبره! انگار دنیا صاحاب نداره این‌طوری قیل و قال راه انداخته! در عین ناباوری نشست درحالی که هنوز ته‌مانده‌ی دود و خاکستر از حلقش می‌زد بیرون. من هم بساط باقالی پلو ای را که پخته بودم برداشتم باهم رفتیم پیک‌نیک. والا! از سر راه نیاوردیم عمرمان را که بدهیم دست اژدها به آتش بکشد دود کند بفرستد هوا. 

پ.ن

حالا اصلا قرار نبود این‌ها را بنویسم. آمد بوده بنویسم آخرین واحد درسی را انگار گرفته‌ام و دارم می‌گذارنم (انگارش مال این است که هنوز کارهای اداریش کمی مانده). سال تحصیلی دانشگاه‌های کانادا فردا شروع می‌شود، این‌جا یک‌ماه پیش شروع شد. حساب کردم کلاس بیست و پنجم هستم امسال (چرا تمام نمی‌شود درس خواندن من؟). مردم‌شناسی رسانه اسم درس این ترم است. این‌قدر هیجان‌انگیز و پرملات است که از ذوقش خوابیدنم به فنا رفته. یعنی استاده یک‌طور خونسردانه‌ای هفته‌ای سه‌کتاب ۲۰۰ صفحه‌ای گذاشته برای خواندن و بحث. هر کدام از کتاب‌های را شروع می‌کنی، می‌خواهی خودت را گم و گور کنی بین ورق‌هایش از  فرط جذابیت موضوع و روش و شیوه‌ی نگارش (لیست منابع). خلاصه داستانی شده (معلوم شد چرا درس خواندن من تمام نمی‌شود؟ بسوزد پدر اعتیاد!).  


۲۰ شهریور ۹۶ ، ۰۱:۳۷ ۵ نظر

همین حالا آیه را رساندم مدرسه‌ی جدیدش. آخر به این نتیجه رسیدم که مانتسوری را باید امتحان کند تا پیش از دبستان. چون متولد نیمه‌ی دوم سال است، دو سال کامل وقت دارد. دو‌هفته‌ از ماه پیش در برنامه‌ی تابستانی همین مدرسه شرکت کرد. مربی‌ها و برنامه و‌ محیطش به نظر معقول و قابل اعتماد آمد. چند جلسه با معلم‌ها و کادر حرف زدم دیروز هم جلسه‌ی آشنایی پدر مادرها بود. به غیر از برنامه‌ی آموزشی و باقی چیزها، محیط چندفرهنگی برای من مهم بود. این مدرسه گمانم جزو بهترین‌ها بود از این لحاظ. مدارس مانتسوری زیادی را در شش ماه گذشته سر زده‌ام و برنامه‌های آموزشی و فرهنگی‌شان را زیاد با هم مقایسه کرده‌ام. گاهی مدارس فقط نام سیستم را یدک می‌کشند، گاهی فقط ابزارهای شناختی را دارند ولی برنامه‌ی درسی شان بسیار از اصلش دور است. گاهی محیط کلاس و مدرسه اصلا سبک‌ش نمی‌خواند با فلسفه‌ی مانتسوری، گاهی هم آدم‌ها را می‌بینی تعجب می‌کنی که حتما یک‌جای کار می‌لنگد. زیاد هم در مورد معایب و محاسن این روش خواندم. آمارها را نگاه کردم، خروجی‌ها را... آخرش ولی تصمیمم همین مدرسه‌ای شد که خودش موسسه‌ی پرروش مربی‌های این متد است. اعضای اصلی کادر و مربی‌های باسابقه‌ای دارد؛ دانش‌آموزهای سال‌های اولش حالا کالج را تمام کرده‌اند...


هم‌زیستی و صلح و چند فرهنگی را می‌گفتم. پارچه‌های نقاشی شده‌ی سمبل‌های همه‌ی ادیان و مجسمه‌های معرفی نژادهای مختلف و پرچم کشور‌های دنیا و نقشه‌ی بزرگ رنگ شده‌ به دست خود بچه‌ها و‌ رشته‌ی درناهای اوریگامی، مهره‌های حساب کتاب و ابزار ایجاد صدا و موسیقی و اشکال هندسی و باقی ابزار ریز و درشت مهارت‌های روزمره، انواع گل و گیاه داخل کلاس، خانه‌ی مرغ و خروس‌های توی حیاط و باغچه‌های سبزی و صیفی‌جات، به علاوه‌ی حضور دو معلم چینی، یک رمانیایی، دو اسپانیایی، دو امریکایی، یک هندی، دو ویتنامی، و یکی از افریقای جنوبی به همراه پدرمادرهایی که ازدواج‌های بین نژادی کرده‌اند و گرم و راحت‌اند با آدم‌هایی که شبیه خودشان نیستند، محیط را برایم امن‌تر جلوه می‌دهد. یک خانواده‌ی ایرانی دیگر هم هستند که هنوز ندیدمشان. همه‌ی این‌ها به کنار، آن نظم و ترتیب محیطی که از فضای ذهنی معلم‌ها و برنامه‌ی آموزشی شروع می‌شود و به بچه‌ها و رفتارهایشان سرایت می‌کند را این‌جا بیش از باقی مدارس دیدم. خط باریکی‌ست بین رفتار پادگانی و نظم در عین نشاط محیط‌های مانتسوری. 

بماند


دغدغه‌ی زبان فارسی و مسایل اعتقادی و مدل‌های آموزش مذهبی و  ایجاد گروه‌های دوستی از بین جمع‌های مسلمان حالا پررنگ‌تر شده برایمان. گمانم باید باز به فکر راه انداختن گروه جلسه قرآن جدید باشیم. یا برویم سراغ کلاس‌های روزهای شنبه‌ یک‌شنبه‌های کانون توحید یا مسجد صبا. 


۲۰ شهریور ۹۶ ، ۰۱:۰۲ ۱ نظر
آن‌ ماه‌های آخری که ایران بودم و داشتیم فرم‌های مهاجرت را پر می‌کردیم برای عکس پرسنلی رفتم عکاسی و اندازه‌ها را دادم. آقای عکاس گفت برای کانادا؟ گفتم بله. گفت می‌دانم اندازه‌ها را. حاضر شو بیام. رفتم نشستم روی صندلی. آمد گفت این‌طوری می‌خواهی عکس بگیری؟ به روسری‌ام اشاره کرد. گفتم بله. گفت قبول نمی‌کنند. گفتم شما کارت را بکن، من قوانینشان را می‌دانم. گفت من روزی ۱۰۰ تا از این عکس‌ها می‌گیرم. همه چه با حجاب چه بی‌حجاب، روسری‌هاشان را بر می‌دارند برای عکس پرونده‌ی مهاجرت. گفتم شما عکس را بگیر. هیچ‌کجای قوانین، همچین تبصره‌ای ندارد. عکس را با زور و اکراه انداخت و تحویل داد. در عکس معلوم است که چقدر حرص خورده‌ام از دستش که درباره‌ی انتخاب من و قوانینی که هیچ ازشان نمی‌دانست اظهار نظر کرده بود.  

ده ماه بعد که داشتم از کانادا بر می‌گشتم ایران، بار اولی بود این‌همه مدت دور بودم و ذوق برگشتن داشتم. هواپیما که نشست و یک لایه به لباس‌های خانم‌های جمع اضافه شد، از حجابم خجالت کشیدم؛ حسی که هیچ‌وقت در کانادا تجربه‌اش نکرده بودم. انگار من مسئول بودم که این آدم‌ها به زور روسری و مانتو بپوشند و جوراب پاکنند و آستین‌هایشان را پایین بکشند. سرم را انداختم پایین و به این فکر کردم که گرچه همه دور و برم دارند فارسی حرف می‌زنند، چه دوریم از هم. گفتن ندارد که در پروازهای به سمت ایران، خانم‌ها حجاب‌هایشان را می‌گذارند توی کیف همراه‌شان که دم دست باشد. بارها دیده‌ام دم گیت پروازهای اروپایی به ایران، آدم‌ها استرس گرفته‌اند که روسری‌شان در چمدان اصلی که به بار داده‌اند جامانده یا آستین بلوزشان یا قد دامنشان کوتاه است و حالا چه گِلی سرشان بگیرند. از قدیم گفته‌اند المسافر کالمجنون! آدم این‌قدر آن روزهای آخر سفر به ایران بدو بدو دارد که هیچ بعید نیست از سر عادت، همچین چیزهایی را در لحظه‌ی آخر فراموش کند. خجالتش می‌ماند برای امثال من که از اول بهم چپ‌چپ نگاه کرده‌اند. آن بار اول مدام از خودم پرسیدم این‌ها چطور زیر بار رفته‌اند؟ ما چرا تحمل کرده‌ایم همچین حرف زوری را؟ هنوز هم هربار ایران می‌آیم تعجب می‌کنم که چطور به این‌جا رسیدیم. چطور ماها که حجاب را انتخاب کردیم، اعتراض نکردیم به ندیده شدن حق باقی آدم‌ها؟ چطور تن دادیم به این نگاه جنسیت‌زده و خودمان را تحقیر کردیم؟

ولی شاید شما آن‌طرف قصه را نشنیده باشید تا به حال. خدا نکند کسی از اروپا و امریکا برسد فرودگاه ایران و حجابش کامل باشد یا از آن عجیب‌تر، از کیفش چادر در بیاورد و سرش کند. نگاه‌ها و پوزخند‌های خدمه و مسئولان قسمت‌های مختلف فرودگاه امام شروع می‌شود (جمع نمی‌بندم، ولی خیلی وقت‌ها این‌طور است). باورشان نمی‌شود که کسی واقعا این لباس را انتخاب کرده باشد. باورشان نمی‌شود اگر بگویی در غرب، دیدن مسلمان پوشیه‌ای اصلا چیز عجیبی نیست، که عده‌ای واقعا برای برابری حقوق اقلیت‌های مذهبی، جنسیتی، نژادی... تلاش می‌کنند. سیاست چندفرهنگی اجرایی و عملی را نشنیده‌اند. همه‌ی دردهایی که از زور و اجبار قوانین نامعقول کشیده‌اند را یک‌باره خالی می‌کنند برسر آن زن حجاب‌داری که پاسپورت خارجی یا گرین‌کارد دارد. خیلی وقت‌ها پیش آمده که به این آدم‌ها سخت‌تر بگیرند. بارشان را باز کنند. سوال‌پیچشان کنند. بارها شده از من و دوستانم پرسیده‌اند دانشجویی آنجا؟ بله. کدام دانشگاه؟ تورنتو/ واترلو/ اتاوا/ وسترن/ کرنل/ استنفورد/ برکلی/ ... با همین چادر می‌ری دانشگاه؟ نه. بورسیه‌‌ی وزارت علومی؟ نه. لحن تحقیر آمیز و مشمئزکننده‌ی مسئولان فرودگاه درحالی که پاسپورت و مدارکمان برای چک‌شدن دستشان است، تجربه‌ایست که خیلی از ما داریم در بدو ورود به ایران. انگار خارج را هدر داده‌ایم. انگار همه‌ی تجربه‌هایی که آن‌ها دوست داشته‌اند داشته باشند را ما یک‌جا به آتش کشیده‌ایم. انگار جایمان آن‌جا نیست، از عدالت به دور است ما با این حجاب آن‌جا باشیم.  

هر دوی این رفتارها دو روی یک‌ سکه‌اند. تند که بروی، نیازهای آدم‌ها را که نادیده‌ بگیری، حق انتخاب و آزادی عمل‌شان را نفی کنی، حلقه را که مدام تنگ‌تر کنی، چیزی نمی‌ماند تهش جز یک مشت رفتار اغراق‌شده‌ی بی‌بنیان که نه دین‌داریمان را نشان می‌دهد نه مدرن و خوش‌فکر بودنمان را. فقط این را نشان می‌دهد که باید فکری کنیم به حال خودمان و محیط ناامن فکری و اخلاقیمان. 

۰۳ شهریور ۹۶ ، ۱۵:۵۷ ۶ نظر