مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۱۱ مطلب در آبان ۱۳۸۹ ثبت شده است


یک روزهایی هم هست در این دنیا که می‌دانی آن چراغ کنار جیمیل مامانت حالاحالا دیگر سبز نمی‌شود؛ دیگر به این زودی از پست‌های جدید دیوار فیس‌بوکش خبری نیست و بغض می‌کنی. می‌دانی دیگر وقت و بی‌وقت نمی‌توانی زنگ بزنی و یک‌باره یادت بیفتد که تهران تازه دم صبح است. ملاحظه‌گر می‌شوی. می‌ترسی زنگ بزنی و از خواب بپرانی‌شان. می‌دانی تا مدتی نمی‌توانی گیرش بیاوردی در حالی که از کلاسش درآمده و هنوز نفس‌نفس می‌زند و تصورش می‌کنی به طرف ماشیش می‌دود...


۳۰ آبان ۸۹ ، ۰۸:۱۶ ۰ نظر
چشم باز می‌کنی و خودت را درون یک ماز بی‌سرانجام می‌بینی. زندگی گاهی سخت است. گاهی مزمن شدن دردها تمام روح و روانت را تبدیل به قطب شمال می‌کند؛ یخ‌زده و تاریک. اینقدر سرد و بی‌حس که حتی پلک زدنت هم نمی‌آید.
۳۰ آبان ۸۹ ، ۰۰:۲۴ ۴ نظر
گمانم 10 سال پیش بود. صبح عید می‌رفتیم سمت لواسان و فشم؛ دوره خانوادگی بود. توی جاده، همان‌جا که پیچ‌پیچ می‌شود، پسر بچه‌ی 3 4 ساله‌ای از خاکی‌های کنار به طرف جاده می‌دوید. محلی نبود. گردو فروش و فال‌فروش و بلال‌فروش لب‌جاده‌ای نبود. بلوز شیری و شلوار پیش‌سینه‌دار کرم‌رنگ ژیگانس تنش بود. موهاش کمی بور بود. بابا زد کنار. ازش پرسیدیم اینجا چه می‌کنی؟ نفسش از ترس بند آمده بود. حتی گریه‌اش نمی‌آمد. همان‌طور نفس‌نفس گفت من توی ماشین بودم. خوابیده بودم با دستگیره‌ی در بازی می‌کردم افتادم توی جاده (به همین راحتی). ما باورمان نشد. مامان می‌ترسید از این‌که گذاشته باشندش سر راه. اسمش را پرسیدیم. آدرس خانه‌شان را می‌گفت کوچه کریمی (حالا یادم نیست اسمی را که می‌گفت؛ می‌خواهم بگویم در این حد آدرس بلد بود ولی اسم و فامیلش را حداقل خوب می‌گفت؛ انگار هزار بار یادش داده باشند که وقتی گم شد چه‌کار کند). پرسیدیم اگر ماشین بابات را ببینی می‌شناسی گفت می‌شناسد. با اینکه ترسیده بود ولی جمله‌هاش درست و مودبانه بود. افتادیم تو جاده به تعقیب. بچه نشست توی بغل مامان. قلبش مثل گنجشک تندتند می‌زد. ماشینشان را که پیدا کردیم بچه داد زد ایناها ایناها بابامه؛ بال در‌آورده بود. چراغ زدیم بوق زدیم کشید کنار. بابا پیاده شد از آقاهه پرسید پسرت کو؟ باباهه با اعتمادبه‌نفس مضاعف نگاه کرد پشت ماشین را و گفت ایناهاش که دید بچه‌ش نیست. هول کرد پیاده شد گیج و ویج زل زده بود به بچه‌ش که توی ماشین ما بود. مامانه پیاده شد گریه‌کنان. بچه را گرفت. نفسش قطع شده بود. آقاهه شماره‌ی بابا را گرفت از فردایش بارها زنگ زد تشکر کرد. بابا همان موقع بهش گفت همین امروز که عید است قربانی کن. قصه ولی همان بود که بچه گفته بود. توی ترافیک با سرعت کم بچه از ماشین افتاده بوده توی جاده و صدای ضبط ماشین بلند بوده و صدای در را نشنیده‌بودند -- می‌دانم یک کم منطقی نیست ولی همین بود.

امروز که کارولینا در اتاق کارم را زد و گفت ‌I have a delivery for you و انگشتر عقیقم توی دستش بود، یاد حال همان باباهه افتادم. کجا بود این؟ دست تو چه می‌کند؟

۲۶ آبان ۸۹ ، ۰۰:۳۳ ۷ نظر
Inception دیده؛ جانش دارد از حلقومش در می آید.
۲۳ آبان ۸۹ ، ۱۱:۰۴ ۲ نظر
آیا وقتی حافظه ی تاریخی ندارد نسل جدید باز هم ایرانی به حساب می آید؟ نفس تولد در یک خاک و دانستن زبانش آیا ملیت را معتبر می کند؟

۱۹ آبان ۸۹ ، ۲۳:۴۸ ۰ نظر
آبان ماه خاصی نبود برای من تا سال‌های بعد از 76. سال‌های مانتوی سرمه‌ای یقه ملوانی با کفش و روسری سفید؛ که همیشه‌ی خدا یکیش سر جاش نبود (مثلاً‌ من همیشه یقه‌ام که به مانتوم دوخته نشده بود، توی کیفم بود و یادم می رفت وصلش کنم صبح به صبح). دبیرستان فرهنگ بود و هزار ادا اطوار. کفش‌های بیرون را دم در با کفش‌های سفید عوض می‌کردیم و وارد ساختمان می‌شدیم. اگر تا زنگ تفریح اول مقنعه‌های مشکی‌مان را در می‌آوردیم و روسری سفید سرمان می‌کردیم که هیچ، اگر نه از آن یک لشکر ناظم و معاون کسی پیدا می‌شد که خفتمان کند توی کلاس یا راه‌رو یا حیاط که هی بچه! چرا هنوز مقنعه‌ات دور گردن است؟ روسری‌ات را کجا گم و گور کردی؟ و ما هم یک طوری بپیچانیمشان (زیاد می‌خندیدیم آن سال‌ها؛ هنوز جو مدرسه عبوس و سنگین نشده بود).

سال 75 ما به عنوان دوره‌ی هفتم مدرسه‌ی دخترانه، سال اول دبیرستان را شروع کردیم. یک کلاس 32 نفره بودیم گمانم. سال دوم مدرسه دو برابر تعداد سال پیش ثبت نام کرد. شدیم دو کلاس. آن 32 نفر قبلی را تقسیم کردند در هر دو کلاس. روز اول همه‌ی قدیمی‌ها یک‌طرف نشسته بودیم، جدیدها یک‌طرف. یکی از ناظم‌ها آمد و گفت این چه وضعش است و همه‌مان را جابه‌جا پخش کرد بین بچه‌های تازه‌وارد. من را نشاند پیش مهرناز. یادم نمی‌آید زنگ اول چی داشتیم؛ شاید دستور زبان فارسی. موقع حضور و غیاب و آشنایی، معلم به اسم مهرناز که رسید و بغل دستی من دستش را برد بالا، یواش گفتم "در گلستانه چه بوی علفی می‌آمد"؛ یعنی مثلا دوستی و اینا که مهرناز یک لب‌خند کج بی‌مزه‌ی لج‌درآر تحویلم داد. تو دلم گفتم عمراً من با تو یکی دوست بشم (رسماً گفتم ها).

رسممان بود برای هم تولد می‌گرفتیم. توی همان مدرسه. زنگ تفریح، درِ کلاس را دور از چشم ناظم‌ها می‌بستیم و دور متولد جمع می‌شدیم و بهش خنزر پنزر هدیه می‌دادیم و مثلاً جشن. اگر کسی از کادر مدرسه آن دور و بر نبود بزن و برقصی هم بر پا می‌شد. همین شد که الان هم منی که هیچ تاریخ و عددی یادم نمی‌ماند، تاریخ تولد خیل کثیری از دوستان دبیرستان را یادم است.

یکی‌شان همین مهرناز آبان‌ماه‌ی. اصلا آبان شد ماه مهرناز. مهرناز خیلی فراتر از مرزهای دوستی است برایم -- می‌داند و می‌دانم. اصلاً اگر دوستی من و مهرناز نبود، هیچ معلوم نیست ما الان کجا بودیم (این را فقط خودش می‌فهمد و درِ طوسی‌رنگ ایوان کلاس سوم مدرسه!). بعدش هم اگر چه دانشگاه‌هامان متفاوت بود ولی به هر بهانه یا او می‌کوبید و می‌آمد زیر پل گیشا یا من می‌رفتم پایین‌تر از سه راه ضراب‌خانه؛ سر همت.

شهریور 79 که رفتم سالن فلان دانشکده تربیت‌بدنی دانشگاه تهران برای ثبت نام و گرفتن کارت دانشجویی (با افتخار فراوان البته) یک دختری سنجاب‌طور توی همه‌ی صف‌ها جلوی من بود. دور و بری‌ها همه یا مدیریت بود رشته‌هاشان یا زبان‌های خارجه، که دختره از من پرسید رشته‌ات چیه؟ جامعه‌شناسی. از همان‌جا خرِ من را گرفت و تا وقتی همه‌ی فرم‌ها را پر کردیم و تحویل دکتر محمودیان دادیم و کارتمان را گرفتیم، آن لب‌خند دوست‌یابانه‌ از روی لبش پاک نشد. موهاش خرمایی بود، هم‌رنگ چشم‌هاش. خط چشم داشت (یک چیزی در حد قرتی با کلاس). بیرون در وقتی از هم خداحافظی کردیم نمی‌دانستم دوستش دارم یا نه (بیش‌تر نه بود جوابم البته). روز اول دانشکده واویلای هجوم سال اولی‌ها برای نوشتن برنامه‌ی واحدهای اجباری‌ای که روی شیشه‌ی اتاق آموزش چسبانده بودند و ساعت‌ها علاف شدن بین کلاس‌هایی که یکی‌شان 8:30 صبح بود دیگری 2:30 عصر باعث شد با نفیسه گرم شوم.

آبان همان سال فهمیدم تاریخ تولد نفیسه دو روز جلوتر از مهرناز است (اینکه چرا تولدبازی این همه مهم بود و هست را هنوز نمی‌دانم؛ شاید آن روزها بهانه‌ی دور هم جمع شدن و هر و کر بود فقط. این روزها هم بهانه است برای ابراز "حقه‌ی مهر بدان مهر و نشان است که بود" لابد). زود دوست شدیم با نفیسه. هم من، هم گروه دوستان دبیرستانی من که زیاد دور هم جمع می‌شدیم و سفر می‌رفتیم و... اینقدر نزدیک که دیگر کسی گمان نمی‌کرد نفیسه با ما هم‌مدرسه‌ای نبوده هیچ‌وقت. گاهی فکر می‌کنم یک قسمت نه‌چندان‌کوچک از آنچه منم، در حرافی و بگو مگو و خنده و گریه با نفیسه شکل گرفت.

آبان به هر حال برای من ماه انار و به است و نفیسه و مهرناز. دلم برای هر دوشان گُر می‌گیرد؛ همه‌ی این شش سال، ثانیه‌های نبودنشان را شمرده‌ام. هر سه پخشیم توی دنیا.

۱۹ آبان ۸۹ ، ۲۲:۳۷ ۳ نظر
بچه که بودیم اولین برف زمستان برایمان مهم بود. روز اول دی اگر برف می‌بارید که دیگر نور علی نور بود. انگار زمستان درست سر موقع شروع شده باشد. چشم‌هایمان برق می‌افتاد و همان زنگ تفریح اول روی برف‌های آبکی این‌قدر ورجه ورجه می‌کردیم که همه‌شان آب می‌شدند.

(این‌ها را دارم دوره می‌کنم که ترسم بریزد! که به خودم بگویم برف نعمت است. به سفیدی‌اش نگاه کن. برف که ترس ندارد. برف که سردرد نمی‌آورد. با برف که نباید افسرده شد. برف که گریه‌دار نیست ... برف که ...)

بچه که بودیم هر شب زمستان دعا می‌کردیم فردا صبح انقدر برف نشسته باشد که مدرسه‌ها تعطیل شود. که من و حسین و مامان یک عالمه لباس بپوشیم و برویم آدم برفی درست کنیم و به هم گلوله برفی پرتاب کنیم و برف و شیره بخوریم. بعد دست‌های از سرما کبودمان را ساعت‌ها جلوی شوفاژ بگیریم و باز هم گرم نشود.

بچه که بودیم، برف خوشی بود.

پ.ن: چقدر خوش‌حالم که دارم چمدان می‌بندم و تا چند ساعت دیگر می‌روم یک‌جای کمی گرم‌تر؛ حداقل برای چند روز. 

۱۳ آبان ۸۹ ، ۱۸:۴۴ ۴ نظر
از راه که رسید خسته بود. من داشتم افطار می‌کردم. هم‌راهی کرد. کمی از روزمان گفتیم و از اخبار رای آوردن جمهوری‌خواهان و بعد من نشستم سر ویرایش مقاله‌ام. زودتر از معمول خوابید. من با لیوان‌های چای پی‌درپی کار کردم. ساعت 1 فکر کردم برای فردا غذا نداریم. بساط قرمه‌سبزی را ریختم توی آرام‌پز، برنج را توی پلوپز. تا ساعت 4 که کار می‌کردم چند بار سرشان زدم. آخرین بار آرام‌پز را گذاشتم روی کم‌ترین درجه. ظرف خالی غذایش را گذاشتم کنار پلوپز. خوابم می‌آمد. کاغذ خالی دم دستم نبود. پشت کارت ویزیت نیکول نوشتم: برای خودت غذا بکش و آرام‌پز را خاموش کن؛ اسمایلی بوس و قلب و اینا. کارت را گذاشتم روی ظرف غذایش.

ساعت 10 صبح بیدار شدم از دل‌شوره‌ی این‌که یادداشت را ندیده باشد. بوی قرمه‌سبزی خانه را برداشته بود. دل‌شوره‌ام بی‌خود بود. پنجره‌ها را باز کردم. روی کارت نوشته: دوستت دارم. اشک‌هام می‌چکد؛ انگار سال‌هاست ندیدمش. 

*منزوی

۱۲ آبان ۸۹ ، ۰۰:۲۷ ۵ نظر
امروز یک روز آرام بود...بود...بود. نه که حالا نیست. حالا هم آرام است اگر طوفان و رعد و برق دل من را نادیده بگیری. دارد از جا می‌کندم این باد تندی که می‌وزد درونم. دارد پرتم می‌کند به تورنتو؛ نه، به ده سال پیش. می‌خواهم به اندازه‌ی همه‌ی این سال‌های دوری از آدم‌هایی که دوستشان دارم و گیر افتادن بین آدم‌های ناهمگون گریه کنم. 

پ.ن: قبول. تجربه‌ی این چند سال، عمری به درد می‌خورد ولی کجا باید تمام شود این تکان‌ها؟ من عین شش سال، از حال "سفر" خارج نشده‌ام، مستقر نشده‌ام.

۰۸ آبان ۸۹ ، ۲۳:۵۳ ۴ نظر
دیشب رفته بودم پیش یکی از این مشاورهای تحصیلی دانشگاه که درباره‌ی رابطه‌ی خودم و استاد گرامی حرف بزنیم (روی اعصاب من است کلاً).

البته اصلاً مهم نیست که من برای چی رفته بودم آن‌جا. مهم این است که نمی‌دانم چرا و از کجا باز رسیدم به دوره کردن تلخی‌های بی‌پایان پارسال و اتفاقات ایران. کارِن گفت: من نمی‌دانم تو چندمین ایرانی‌ای هستی که می‌آیی این‌جا برای موضوعی دیگر و آخرش می‌رسی به حوادث ایران و گلوت باد می‌کند از بغض ...گفت: دردتان هنوز آرام نشده. پرسید: چه می‌کنید؟ گفتم: ا م ی د و ا ر ی م (به همین تکه‌تکه‌ای)

۰۴ آبان ۸۹ ، ۲۲:۲۲ ۱ نظر
تمام دیشب، یکی در گوشش زمزمه کرده «نشان گرفته دلم را، کمان ابروی ماهی». و این "کمان ابروی ماه" بین خواب و بیداری نگهش داشته بود تا خود صبح. چاره‌ای نیست، گاه رفتن است باز؛ «خدای را که مبادا دل از نشانه بیفتد».

پ.ن: مخاطب عام -- و حتی خاص -- ندارد این نوشته. برای من نخ است. همین.

۰۲ آبان ۸۹ ، ۲۲:۰۱ ۱ نظر