امروز که کارولینا در اتاق کارم را زد و گفت I have a delivery for you و انگشتر عقیقم توی دستش بود، یاد حال همان باباهه افتادم. کجا بود این؟ دست تو چه میکند؟
سال 75 ما به عنوان دورهی هفتم مدرسهی دخترانه، سال اول دبیرستان را شروع کردیم. یک کلاس 32 نفره بودیم گمانم. سال دوم مدرسه دو برابر تعداد سال پیش ثبت نام کرد. شدیم دو کلاس. آن 32 نفر قبلی را تقسیم کردند در هر دو کلاس. روز اول همهی قدیمیها یکطرف نشسته بودیم، جدیدها یکطرف. یکی از ناظمها آمد و گفت این چه وضعش است و همهمان را جابهجا پخش کرد بین بچههای تازهوارد. من را نشاند پیش مهرناز. یادم نمیآید زنگ اول چی داشتیم؛ شاید دستور زبان فارسی. موقع حضور و غیاب و آشنایی، معلم به اسم مهرناز که رسید و بغل دستی من دستش را برد بالا، یواش گفتم "در گلستانه چه بوی علفی میآمد"؛ یعنی مثلا دوستی و اینا که مهرناز یک لبخند کج بیمزهی لجدرآر تحویلم داد. تو دلم گفتم عمراً من با تو یکی دوست بشم (رسماً گفتم ها).
رسممان بود برای هم تولد میگرفتیم. توی همان مدرسه. زنگ تفریح، درِ کلاس را دور از چشم ناظمها میبستیم و دور متولد جمع میشدیم و بهش خنزر پنزر هدیه میدادیم و مثلاً جشن. اگر کسی از کادر مدرسه آن دور و بر نبود بزن و برقصی هم بر پا میشد. همین شد که الان هم منی که هیچ تاریخ و عددی یادم نمیماند، تاریخ تولد خیل کثیری از دوستان دبیرستان را یادم است.
یکیشان همین مهرناز آبانماهی. اصلا آبان شد ماه مهرناز. مهرناز خیلی فراتر از مرزهای دوستی است برایم -- میداند و میدانم. اصلاً اگر دوستی من و مهرناز نبود، هیچ معلوم نیست ما الان کجا بودیم (این را فقط خودش میفهمد و درِ طوسیرنگ ایوان کلاس سوم مدرسه!). بعدش هم اگر چه دانشگاههامان متفاوت بود ولی به هر بهانه یا او میکوبید و میآمد زیر پل گیشا یا من میرفتم پایینتر از سه راه ضرابخانه؛ سر همت.
شهریور 79 که رفتم سالن فلان دانشکده تربیتبدنی دانشگاه تهران برای ثبت نام و گرفتن کارت دانشجویی (با افتخار فراوان البته) یک دختری سنجابطور توی همهی صفها جلوی من بود. دور و بریها همه یا مدیریت بود رشتههاشان یا زبانهای خارجه، که دختره از من پرسید رشتهات چیه؟ جامعهشناسی. از همانجا خرِ من را گرفت و تا وقتی همهی فرمها را پر کردیم و تحویل دکتر محمودیان دادیم و کارتمان را گرفتیم، آن لبخند دوستیابانه از روی لبش پاک نشد. موهاش خرمایی بود، همرنگ چشمهاش. خط چشم داشت (یک چیزی در حد قرتی با کلاس). بیرون در وقتی از هم خداحافظی کردیم نمیدانستم دوستش دارم یا نه (بیشتر نه بود جوابم البته). روز اول دانشکده واویلای هجوم سال اولیها برای نوشتن برنامهی واحدهای اجباریای که روی شیشهی اتاق آموزش چسبانده بودند و ساعتها علاف شدن بین کلاسهایی که یکیشان 8:30 صبح بود دیگری 2:30 عصر باعث شد با نفیسه گرم شوم.
آبان همان سال فهمیدم تاریخ تولد نفیسه دو روز جلوتر از مهرناز است (اینکه چرا تولدبازی این همه مهم بود و هست را هنوز نمیدانم؛ شاید آن روزها بهانهی دور هم جمع شدن و هر و کر بود فقط. این روزها هم بهانه است برای ابراز "حقهی مهر بدان مهر و نشان است که بود" لابد). زود دوست شدیم با نفیسه. هم من، هم گروه دوستان دبیرستانی من که زیاد دور هم جمع میشدیم و سفر میرفتیم و... اینقدر نزدیک که دیگر کسی گمان نمیکرد نفیسه با ما هممدرسهای نبوده هیچوقت. گاهی فکر میکنم یک قسمت نهچندانکوچک از آنچه منم، در حرافی و بگو مگو و خنده و گریه با نفیسه شکل گرفت.
آبان به هر حال برای من ماه انار و به است و نفیسه و مهرناز. دلم برای هر دوشان گُر میگیرد؛ همهی این شش سال، ثانیههای نبودنشان را شمردهام. هر سه پخشیم توی دنیا.
(اینها را دارم دوره میکنم که ترسم بریزد! که به خودم بگویم برف نعمت است. به سفیدیاش نگاه کن. برف که ترس ندارد. برف که سردرد نمیآورد. با برف که نباید افسرده شد. برف که گریهدار نیست ... برف که ...)
بچه که بودیم هر شب زمستان دعا میکردیم فردا صبح انقدر برف نشسته باشد که مدرسهها تعطیل شود. که من و حسین و مامان یک عالمه لباس بپوشیم و برویم آدم برفی درست کنیم و به هم گلوله برفی پرتاب کنیم و برف و شیره بخوریم. بعد دستهای از سرما کبودمان را ساعتها جلوی شوفاژ بگیریم و باز هم گرم نشود.
بچه که بودیم، برف خوشی بود.
پ.ن: چقدر خوشحالم که دارم چمدان میبندم و تا چند ساعت دیگر میروم یکجای کمی گرمتر؛ حداقل برای چند روز.
ساعت 10 صبح بیدار شدم از دلشورهی اینکه یادداشت را ندیده باشد. بوی قرمهسبزی خانه را برداشته بود. دلشورهام بیخود بود. پنجرهها را باز کردم. روی کارت نوشته: دوستت دارم. اشکهام میچکد؛ انگار سالهاست ندیدمش.
*منزوی
پ.ن: قبول. تجربهی این چند سال، عمری به درد میخورد ولی کجا باید تمام شود این تکانها؟ من عین شش سال، از حال "سفر" خارج نشدهام، مستقر نشدهام.
البته اصلاً مهم نیست که من برای چی رفته بودم آنجا. مهم این است که نمیدانم چرا و از کجا باز رسیدم به دوره کردن تلخیهای بیپایان پارسال و اتفاقات ایران. کارِن گفت: من نمیدانم تو چندمین ایرانیای هستی که میآیی اینجا برای موضوعی دیگر و آخرش میرسی به حوادث ایران و گلوت باد میکند از بغض ...گفت: دردتان هنوز آرام نشده. پرسید: چه میکنید؟ گفتم: ا م ی د و ا ر ی م (به همین تکهتکهای)
پ.ن: مخاطب عام -- و حتی خاص -- ندارد این نوشته. برای من نخ است. همین.