مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۱ مطلب در شهریور ۱۳۹۳ ثبت شده است


سفر بودیم. بعد از مدت‌ها. یعنی سفر رفته بودیم ها ولی نه از آن نوع آرام دل‌اِی‌دل‌اِی. همین دو ماه پیش مثلا یک سفر رفتیم سن‌خوزه. وحید باید می‌رفت برای کاری من هم دیدم آن‌جا دوست و آشنا زیاد داریم و دل‌تنگشانیم بلیط گرفتیم و همه با هم رفتیم بی این‌که به طول مسیر فکر کنیم. همین‌قدر برایتان بگویم که مسیر شمال شرق به (تقریبا) جنوب غرب قاره‌ی امریکا دست کمی از سفر کانادا به ایران ندارد. باید با دو پرواز رفت، ترانزیت دارد، اختلاف ساعت دارد، اختلاف دمای هوا دارد و قص علی فلان. حالا گیریم کمی کم‌ترک از پرواز به ایران. بار اولمان البته نبود که می‌رفتیم این مسیر را ولی بار اولمان بود که با آیه می‌رفتیم آن سمت. بدیش این بود که سفر سه روزه بود. نرسیده باید بر می‌گشتیم. خوش گذشت البته. سال‌ها بود سمیه و لیلی را ندیده بودم. زهرا و علی را هم. سلمی را هم. ولی برگشتنه آیه واقعا خسته و نالان شده بود. 
یک ماه پیش که مدام خسته بودیم، تصمیم گرفتیم برویم فلوریدا. یعنی اولش به کوبا یا جامائیکا فکر کردیم ولی وقتی یک کمی راجع بهشان خواندم دیدم الان فصل طوفان‌هایشان است و باید صبر کنیم تا زمستان برسد و آن‌جا هوا خوب شود. بعد به فکر فلوریدا افتادیم. به خاطر ساحل اقیانوس و امکانات تفریحی بچه‌گانه‌ و هم پرواز مستقیم ارزان. به فائزه هم گفتم که نظرش چیست با هم برویم؛ استقبال کرد ولی گفت درس و امتحان دارد و شاید یک برهه‌ی ویکندی را بهمان ملحق شوند. دلم هم دیدن خودش را می‌خواست هم محمدمهدی‌اش را. بعدش یک‌هو برای وحید کار دیگری پیش آمد در پورتلند. اولش من گفتم بهتر است تنها برود اگر قرار است دو سه روزه برویم؛ چون می‌شد مثل همان قصه‌ی سن‌خوزه. ولی وحید پیشنهاد داد که فلوریدا را بی‌خیال شویم، یک هفته مرخصی بگیرد و از پورتلند برویم سن‌دیگو. قصه‌ی سن‌دیگو هم برای ما این‌طور است که من ده سال است آمده‌ام این سر دنیا، میلیان بار رفته‌ام امریکا (که نصف میلیان‌بار هم کلیفرنیا بوده‌ایم) ولی سن‌دیگو نرفته بودم. این‌که چرا این‌قدر حسابش دستم است برای این است که کلی فامیل درجه یک داریم آن‌جا که هربار نشده بود برویم دیدنشان. این‌بار شد. 
یک واقعیت کلی وجود دارد، آن‌ هم این است که کل دنیا فکر می‌کنند کلیفرنیا بهشت است. که البته خیلی هم بی‌راه فکر نمی‌کنند به لحاظ آب و هوایی. ولی جو این ایالت طور غریبی‌است که به دل من یکی نمی‌نشیند. آدم‌هایش از مریخ آمده‌اند انگار. این‌بار هم باز همین قصه فرو رفت توی چشمم. یعنی اگر ما این فامیل‌های پرمحبت عزیز را نداشتیم آن‌جا، اصلا انگیزه‌اش نبود که برویم آن‌سمت.
سفرمان از پورتلند یکی از شهر‌های بزرگ ایالت اورگون است شروع شد. اورگون ایالتی‌است بین کلیفرنیا و واشنگتن. از لحاظ آب و هوایی شبیه ونکوور و ویکتوریای کاناداست - سبز و بارانی شمالی. ایالت ارزانی‌ به حساب می‌آید چون مالیات خرید ندارد. مردمش به نظرم آرام و محترم‌ آمدند. عوضش سن‌دیگو. هوا 40 درجه داغ. پوشش گیاهی خشک و کاکتوسی. البته آخر تابستان است و خشک‌سالی بود و باران نیامده بود و ما هم کلا متخصص هوای افتضاحیم - یعنی کل سال آن‌جا هوا بهشت برین است و فقط روزهایی که ما بودیم خورشید قصد کرده بود همه‌چیز را مذاب کند. ما هم به روی مبارکمان نیاوردیم. ولی واقعیتش این است که بعد از ده سال زندگی در قطب شمال، آستانه‌ی تحمل گرمای بدنمان بسیار پایین‌تر از قبل آمده. مثلا دمای 35 درجه واقعا حس تبخیر بهم می‌داد (سی و پنج درجه چیه آخه؟ حالا خوبه همین کانادا هم دمای 40 درجه‌ی شرجی داریم ولی مدلش فرق می‌کند).
از خوبی‌های غرب امریکا این است که آدم کوه می‌بیند در افق دیدش. کوه خوب است. من مثل این ندید‌ پدید‌ها مدام به کوه‌ها اشاره می‌کردم به آیه می‌گفتم آیه این‌ها کوه است. خانه‌ی خاله‌جان توی گودی یک تپه بود که با خانه‌های اطراف فاصله داشت. یک استخر آبی‌تر از آبی هم داشتند که من و آیه خودمان را رسما هلاک کردیم توی آبش. زیر آن آفتاب سوزان البته من به صورت افتضاحی سوختم (می‌دانستم این بلا سرم می‌آید ها ولی نمی‌توانستم جلوی خودم را بگیرم از ولع زیر آسمان شنا کردن). الان دارم مثل مار کبری پوست می‌اندازم. رنگم هم شده هم‌رنگ آیه. (حالا شما که من و آیه را ندیدید از این توضیح باید تفاوت رنگ پوست مادر و دختر را به وضوح فهمیده باشید). 
یک روز خیلی داغ،‌ آیه را بردیم Seaworld. فکر نمی‌کردم هنوز برایش جذاب باشد ولی بود. حرکات نمایشی دلفین‌ها و شیر‌های دریایی و وال‌ها برایش جالب بود و برایشان دست می‌زد و دنبالشان می‌گشت. یک قسمتی از پارک هم مخصوص شخصیت‌های Sesame Street بود که آیه از دیدن Elmo به شدت هیجان‌زده شد و بدون رعایت صف از لای زنجیرها خودش را رساند به Elmo و پرید بغلش. 
دو تا باغ وحش سن‌دیگو هم دیدنی‌است برای بچه‌ها معمولا. مخصوصا آن‌یکی که حیوانات وحشی دارد که گمانم اولین یا دومین باغ وحش جذاب و طبیعی و حیوان‌دوستانه‌ی دنیاست (100 هکتار با بیش از 650 نوع حیوان). آیه البته بیش‌تر از این‌که به حیوانات علاقه نشان دهد به اتوبوس‌هایی که تور می‌دادند سراسر پارک علاقه‌مند بود و مدام می‌خواست سوار اتوبوس شود. پاندا برایش جذاب بود کمی هم زرافه و شیر. از بین پرنده‌ها توکان را می‌شناسد (منظورم پرنده‌های غیر اهلی‌ست) چون پرنده‌ی بزرگی‌است و صدای عجیبی دارد ازش می‌ترسد. برای من دیدن ببر مهم بود که توفیق دست نداد. علتش هم این بود که ببر بسیار حیوان نجیبی‌است که 22 ساعت در شبانه روز می‌خوابد و فقط وقتی آفتاب رو به غروب است بیدار می‌شود غذایش را می‌خورد یک کم برای خودش می‌چرخد و باز می‌خوابد. در طبیعت این ‌طور است یعنی. آن‌جا هم یک جنگل چند هکتاری با چه تشکیلاتی برای یک عدد ببر درست کرده بودند با آبشار و دشت و دمن و پوشش گیاهی خاص. بعد طرف با آن ابهتش فقط 2 ساعت در شبانه روز رخ می‌نمود و بقیه‌اش را در غار خواب بود.  

ساحل اقیانوس آرام البته حکایتی‌است. از رنگ آبش گرفته تا گیاهانی که آب با خودش می‌آورد تا حفر‌ه‌های ساحلی و انواع خرچنگ‌ها و ماهی‌ها و البته موج‌سوارها.  
سفر خوب است. چرا آدم‌ها تصمیم گرفتند یک‌جانشین شوند؟ من اگر دست خودم بود اصلا در سفر زندگی می‌کردم. 


۲۷ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۳۶ ۵ نظر