مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۳ مطلب در دی ۱۳۹۶ ثبت شده است


زیر قبه بودم. نمی‌دیدمش البته. تمام ضریح امام حسین را پوشانده بودند برای تعمیر. سقف کاذب زده بودند رویش را هم. یک راه باریک برای زیارت خانم‌ها باز گذاشته بودند که دو صف می‌شد به سمت ضریح که تنگ بود و همه هل می‌دادند و باقی داستان‌ها که می‌دانی. اگر می‌خواستی زیر قبه یا جایی نزدیک، لحظه‌ای بایستی، ناچار باید وارد آن صف می‌شدی. من دو بار ایستادم در صف. یک‌بار شب جمعه با آیه و یک‌بار صبح جمعه بعد از طلوع آفتاب، تنهایی. به ضریح نرسیده سلام دادم و راهم را باز کردم به سمت راست. تکه‌ای را فرش انداخته بودند و نزدیک‌ترین‌جا بود انگار. رفتم نماز خواندم یکی به نیتی برای خودمان و یکی برای باقی. همان‌جا دعا کردم محبت امام حسین، همه‌ی سوراخ‌های دلم را پرکند، بشود جایگزین همه‌ی دل‌تنگی‌ها. بشود جواب همه‌ی سوال‌ها و سردرگمی‌ها، بشود نشانه، بشود مسیر، بشود دل‌آرامی آن لحظه‌ها که نمی‌دانم کدام جهت را به آیه نشان بدهم. یادم افتاد که بیش از خودمان حالا بچه‌ها مهم‌اند. بچه‌هایی که انگار شک‌های ما را بیشتر از یقین‌هایمان به ارث می‌برند. 

حالا این چند روز نشسته‌ام فایل وان‌نوت را باز کرده‌ام و هزار متن دیگر بهش اضافه کرده‌ام و دنبال نخ استجابت دعاهایم می‌گردم.

۲۴ دی ۹۶ ، ۱۱:۳۹ ۰ نظر

پریشب نیمه‌های شب آیه از خواب بیدارم کرد و گفت دلم درد می‌کند. تشک‌م کثیف شده. پرسیدم جیش کردی؟ گفت نه. رفتم دیدم حالش به هم خورده روی بالش و تشک ولی کلمه ندارد توضیح بدهد درباره‌اش. وحید بیدار شد. من آیه را بردم زیر دوش. موهای بلندش کثیف شده بود. شستمش. وحید پتو بالش‌ها را در آورد انداخت در ماشین لباس‌شویی. لباس تن دختر کردم و هی از خودم پرسیدم نکند ویروس باشد؟ نه حتما سردیش کرده دیروز، سر دلش سنگین بوده. بردمش اتاق خودمان بینمان بخوابد. باز دنده به دنده شد گفت حالم بد است. بردمش دستشویی. فکر کرده بود. ملافه انداختم روی زمین اتاق خودش. دو تا بالش بردم، دستش را گرفتم تا خوابش برد باز. من ولی بی‌خواب شده بودم. در توئیتر چرخیدم و اینستاگرام نگاه کردم. فکر کردم. به «که چی» فکر کردم. به ساعت‌های هم‌قدمی‌ها. به این‌که ددلاین مقاله دوشنبه است و مدارس هم تعطیلند چند روز پشت سر هم. 

ساعت ۷ و نیم آیه بیدار شد. به وحید گفتم سرم گیج می‌رود از بدخوابی، دختر را خودش ببرد مدرسه. آماده‌اش کردم. غذایی که برای ناهارش گذاشته بودم را ندادم. کراسان تکه‌تکه کردم، یک کاسه ماست گذاشتم و کمی پاستای ساده‌. آن‌ها که رفتند نشستم کراسان و حلواارده‌ی تازه رسیده خوردم. دلم فیلم ایرانی خواست. فصل نرگس را نمی‌دانم چرا شروع کردم دیدن. داستان‌های شلوغ و شلخته‌ای را در هم آمیخته بود با بازی‌ها ضعیف. ولی موضوع اهدای عضو را دوست داشتم که بهش پرداخته بود. بعد از مهاجرت دوباره، باز آن دایره‌ی قرمز را گذاشته‌ام روی گواهی‌نامه‌ام «organ doner». چه چیز بهتر از این‌‌که آدم اعضایش را بدهد به کسی که می‌خواهد زنده بماند؟

تمام طول روز هیچ کاری نکردم، سرم گیج می‌رفت. چند متن کوتاه و بلند نوشتم. سعی کردم فهرست منابع پروژه‌ی جدید را سر و سامان بدهم. چند کتاب کودک هم به گودریدز اضافه کردم، فکر کردم سه‌شنبه‌ که نگار را می‌بینم ازش بپرسم تالیف‌های انتشارات نردبان را چرا اضافه نمی‌کنند آنجا؟ وقت رفتن دنبال آیه شد. حالم بدتر شده بود. وقتی برگشتم خوابم می‌آمد. تا حالا این‌همه وقت جت‌لگ اذیتم نکرده بود. آیه هم خسته بود. تندتند کته گذاشتم در پلوپز  و مرغ و هویج و کرفس و پیاز را هم گذاشتم سر گاز بپزد. به زحمت راضیش کردم کنارم بخوابد. خواب دم غروب بود. بیدار که شدم دلهره و عذاب وجدان داشتم. آیه را هم بیدار کردم. بداخلاق شده بود. کمی تلویزون دید. هنوز ناخوشی زیر پوستش بود. برایش غذا کشیدم. کمی کرفس خورد و چند قاشق پلو ماست. وحید رسید. آیه هنوز خوابش می‌آمد. وحید بردش  مراسم مسواک و کتاب قبل از خواب. من هنوز گیج بودم. از چای سیاه لاهیجان که عمه آمدنه داده بود ریختم در قوری، به یاد نجف تویش دو تا لیموی عمانی انداختم. گذاشتم دم بکشد. کمی غذا خوردم. ضعف کرده بودم. از بعد از صبحانه چیزی نخورده بودم.  مقاله هم هنوز مانده بود. نماز خواندنه، عشا را نشسته خواندم. نای بلند شدن نداشتم. نکند ویروس بوده من هم گرفته باشم؟ آیه روی تختش بند نشد آمد روی مبل. می‌گفت این‌جایم درد می‌کند با دست سر معده‌ش را نشان می‌داد. نمازم که تمام شد خوابش برده بود. بلندش کردم بردم روی تختش باز گفت این‌جا درد می‌کند. توی تخت کنارش دراز کشیدم. خوابمان برد ولی جایمان تنگ بود. ساعت ۳ بیدار شدم. چراغ‌ آشپزخانه روشن بود. وحید توی اتاق با چراغ‌های روشن خوابش برده بود. چراغ‌ها را خاموش کردم. برای خودم از چایی که دیشب نخورده بودم ریختم گذاشتم ماکرویو گرم شود. از این نبات‌های دسته‌دار زعفرانی آوردم چرخاندم توش. لپ‌تاپم را روی میز غذاخوری باز کردم این‌ها را نوشتم. چایم، ترشی چای لیموی نجف را نداشت. 

۱۹ دی ۹۶ ، ۱۵:۰۶ ۰ نظر

روزهای آخر که قرار بود چمدان ببندم و فشار ددلاین‌های آخر ترم و آخر سال، روال زندگی را نابود کرده بود، هزار بار پیش خودم غر زدم که چه کاری بود؟ بلیت ایران گرفتنت چه بود دیگر در این وانفسا؟ آن‌هم وقتی مامان و نگار به اصرار من تن به آمدن از کانادا دادند و بابا گفت نمی‌آید. «اصرار» از آن مقولاتی‌ست که یاد گرفته‌ام ازش بگذرم. «اصرار» نکنم وقتی نمی‌دانم تهش به کجا می‌رسد، حتی وقتی فکر می‌کنم که می‌دانم تهش به کجا می‌رسد. به هر حال نهایت اصرارم چهار کلمه‌ی تلگرامی بود و دو تا استیکر. کار دیگری ازم بر نمی‌آمد. تحمل تصویر ایران بدون مامان بابا، از ظرفیتم فراتر بود. حتی اگر دوز قرص‌ها را دوبرابر می‌کردم، سوراخی که توی دلم ایجاد کرده بود را پر نمی‌کرد. گمانم جای نوشتن‌ این‌ها این‌جا نیست (کی این‌همه سانسورچی شدم؟ می‌دانم از کی). به هر حال باید با این واقعیت کنار بیاییم که حالا هرکداممان یک‌طرف دنیاییم و دورهمی خانوادگی آرزوی دور و درازی‌ست. 


سه هفته هم نشد سفر ایرانمان. هیچ‌وقت این‌ سال‌ها زمستان ایران نرفته بودم، هیچ‌وقت این‌قدر کوتاه ایران نرفته بودم. انگار برش کوتاهی از بی‌فضایی و بی‌زمانی. مخصوصا آن سه روز. شب قدر رمضان گذشته، زهرا نوشت این‌سال‌ها فقط زیارت کربلا خواسته تا خود صبح. من همان‌طور که توی سالن انگلیسی‌زبان‌های مسجد نشسته بودم و آیه لای چادر سفید با گل‌های ریز آبی روی پایم خوابش برده بود، وسط سطرهای دعای مجیر یاد توئیت زهرا افتادم. زیارت کربلا از آن اتفاقاتی‌ست که باید کل عالم امکان دست به دست هم بدهد تا در سفر ۲۰ روزه، شدنی شود. شد. یک نماز ظهر و عصر پنج‌شنبه کاظمین، یک شب جمعه کربلا، یک نماز صبح شنبه نجف. تجربه‌ی بی‌بدیل زیارت‌های چندساعته و کوتاه از (معدود) مواهب دوران مهاجرتم است. حجم لذتی که از این سفر بر دلم نشست، التیام تلخی حال و تجربه‌ی ماه‌های اخیر بود. حدی از گم‌شدگی و بی‌جوابی دردآوری را داشتم تجربه می‌کردم که کنارآمدنی نبود. انگار یقین از آن چیزهایی‌ست که مدام کم‌رنگ‌تر می‌شود. نه فقط در حوزه‌ی معنویات، که روند و تصمیم‌های زندگی هم. نمی‌دانم شرایط زندگی‌ست یا سن است یا دنیایی که روی دور تند است یا چه ... هر آنچه سخت و استوار است دود می‌شود و به هوا می‌رود طور. گاهی آن‌چنان نمی‌توانی اتفاقات را برای خودت ترجمه و تفسیر کنی که مستاصل مجبوری عقب بایستی و فقط نگاه کنی. فاز انفعال کامل. خدا کند گذشته باشد این فصل از زندگی به برکت زیارت امام حسین. 

 

باقی سفر هم خوشی تجربه‌ی عمه بودن است. تکه‌ای از دلم است حلما. تفاوت گذاشتن بین دوست داشتن آیه و حلما برایم آسان نیست. همان‌طور که تحمل دوری ازش. کاش خدا راه‌های زندگی‌ خانوادگی‌مان را به هم وصل‌تر کند. 

۱۶ دی ۹۶ ، ۰۳:۴۰ ۲ نظر