مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

از میان تمامِ رفتن‌ها

شنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۶، ۰۳:۴۰ ق.ظ

روزهای آخر که قرار بود چمدان ببندم و فشار ددلاین‌های آخر ترم و آخر سال، روال زندگی را نابود کرده بود، هزار بار پیش خودم غر زدم که چه کاری بود؟ بلیت ایران گرفتنت چه بود دیگر در این وانفسا؟ آن‌هم وقتی مامان و نگار به اصرار من تن به آمدن از کانادا دادند و بابا گفت نمی‌آید. «اصرار» از آن مقولاتی‌ست که یاد گرفته‌ام ازش بگذرم. «اصرار» نکنم وقتی نمی‌دانم تهش به کجا می‌رسد، حتی وقتی فکر می‌کنم که می‌دانم تهش به کجا می‌رسد. به هر حال نهایت اصرارم چهار کلمه‌ی تلگرامی بود و دو تا استیکر. کار دیگری ازم بر نمی‌آمد. تحمل تصویر ایران بدون مامان بابا، از ظرفیتم فراتر بود. حتی اگر دوز قرص‌ها را دوبرابر می‌کردم، سوراخی که توی دلم ایجاد کرده بود را پر نمی‌کرد. گمانم جای نوشتن‌ این‌ها این‌جا نیست (کی این‌همه سانسورچی شدم؟ می‌دانم از کی). به هر حال باید با این واقعیت کنار بیاییم که حالا هرکداممان یک‌طرف دنیاییم و دورهمی خانوادگی آرزوی دور و درازی‌ست. 


سه هفته هم نشد سفر ایرانمان. هیچ‌وقت این‌ سال‌ها زمستان ایران نرفته بودم، هیچ‌وقت این‌قدر کوتاه ایران نرفته بودم. انگار برش کوتاهی از بی‌فضایی و بی‌زمانی. مخصوصا آن سه روز. شب قدر رمضان گذشته، زهرا نوشت این‌سال‌ها فقط زیارت کربلا خواسته تا خود صبح. من همان‌طور که توی سالن انگلیسی‌زبان‌های مسجد نشسته بودم و آیه لای چادر سفید با گل‌های ریز آبی روی پایم خوابش برده بود، وسط سطرهای دعای مجیر یاد توئیت زهرا افتادم. زیارت کربلا از آن اتفاقاتی‌ست که باید کل عالم امکان دست به دست هم بدهد تا در سفر ۲۰ روزه، شدنی شود. شد. یک نماز ظهر و عصر پنج‌شنبه کاظمین، یک شب جمعه کربلا، یک نماز صبح شنبه نجف. تجربه‌ی بی‌بدیل زیارت‌های چندساعته و کوتاه از (معدود) مواهب دوران مهاجرتم است. حجم لذتی که از این سفر بر دلم نشست، التیام تلخی حال و تجربه‌ی ماه‌های اخیر بود. حدی از گم‌شدگی و بی‌جوابی دردآوری را داشتم تجربه می‌کردم که کنارآمدنی نبود. انگار یقین از آن چیزهایی‌ست که مدام کم‌رنگ‌تر می‌شود. نه فقط در حوزه‌ی معنویات، که روند و تصمیم‌های زندگی هم. نمی‌دانم شرایط زندگی‌ست یا سن است یا دنیایی که روی دور تند است یا چه ... هر آنچه سخت و استوار است دود می‌شود و به هوا می‌رود طور. گاهی آن‌چنان نمی‌توانی اتفاقات را برای خودت ترجمه و تفسیر کنی که مستاصل مجبوری عقب بایستی و فقط نگاه کنی. فاز انفعال کامل. خدا کند گذشته باشد این فصل از زندگی به برکت زیارت امام حسین. 

 

باقی سفر هم خوشی تجربه‌ی عمه بودن است. تکه‌ای از دلم است حلما. تفاوت گذاشتن بین دوست داشتن آیه و حلما برایم آسان نیست. همان‌طور که تحمل دوری ازش. کاش خدا راه‌های زندگی‌ خانوادگی‌مان را به هم وصل‌تر کند. 

۹۶/۱۰/۱۶

نظرات  (۲)

سفر بخیر. چقدر سخته از این راه دور بری ایران و بعد مامان و بابات نباشن. هرچقدر هم که منطقی باشی بازم سخته پذیرشش.

زیارت قبول

۱۹ دی ۹۶ ، ۰۳:۱۶ میخوانمت

گاهی گمان نمیکنی و میشود، گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود، گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست، گاهی تمام شهر گدای تو میشود...



گاهی سرشارم از امید به این گاهی ها و گاهی لعنت به تمام این گاهی ها

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">