مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است


سال‌هاست شب‌های قدر سختم است بین آدم‌ها باشم. در شلوغی صدای مداح‌ها و سخنران‌ها. سال‌هاست شب قدر شب رویارویی خودم است با خودم. کمی قرآن، کمی دعا، کمی کتاب، باقی را می‌نشینم و فکر می‌کنم به روزهایی که گذراندم به این‌که کدام آرزو؟ کدام هدف، کدام نقطه است آن‌جا که باید بهش برسم. امسال شب قدر سوم را ولی رفتیم مسجد. می‌خواستم ببینم چطور برگزار می‌کنند مراسم را. بعد از نماز رفتم سالن افطار خانم‌های فارسی‌زبان، داشتند سوپ و هلیم می‌کشیدند. سفره‌ها را از قبل چیده بودند. سینی‌های لوبیاپلو بعدش آمد. تند‌تند کشیدیم و دادیم سر سفره‌ها که داشتند پر می‌شدند. طبق معمول از نظم و سامان مدیریت برنامه خبری نبود و همه‌جا شلوغ بود و صف‌ها به هم‌ریخته. سر ساعت ۱۰ هم باید سفره‌ها جمع می‌شد چون برنامه‌ی فارسی در این سالن قرار بود برگزار شود. بعد از افطار، سه برنامه‌ی مستقل به زبان‌های مختلف برگزار شد شامل سخنرانی و مداحی. ساعت ۱۱ همه‌ی جمعیت منتقل شدند به سالن اصلی و مولانا* عابدی قرآن سر گرفت که آن‌ها که زودتر می‌خواهد بروند.


ساعت ۱۲ می‌خواستند جوشن کبیر را شروع کنند که آیه خوابش گرفت. از ساعت ۸ رفته بود با دوستانش در اتاق بازی بعدش آمد از ذوق این‌که الان نصفه شب است و او هنوز نخوابیده، بساط نقاشیش را پهن کرد وسط مسجد و همه‌ی بچه‌ها هم دورش. بعد کم‌کم مداد‌ها و ورق‌ها و استیکرها را سپرد به دیگران و دنبال جایی می‌گشت که بخوابد کنارم. جا نبود ولی. رفتیم در سالن کناری که مخصوص تازه‌مسلمان‌‌هاست و شب‌های برنامه‌های شلوغ، مامان‌های بچه‌دار و نوجوان‌ها آن‌جا جمع می‌شوند و برنامه هم مستقیم پخش می‌شود. خلوت و خنک است معمولا. سی‌وپنج فراز وسطی را مولانا واحدی خواند. یادم باشد روزی از کلاس‌های حفظ قرآنش برای بچه‌ها و مسابقاتی که برگزار می‌کند و کلاس‌های قرائتش بنویسم. صدای خوشی دارد، خیلی خوش. بعد از جوشن کبیر در سالن اصلی صد رکعت نماز شب قدر را می‌خواندند. یاد سال‌های واترلو افتادم و مسجد خوجه‌ها. ایرانی‌ها مراسم شب‌ قدر را در کلاس‌های دانشگاه برگزار می‌کردند ولی قبل از ساعت ۱۱ باید کلاس را خالی می‌کردیم. بعدش آواره می‌شدیم. گاهی قرار می‌گذاشتیم خانم‌ها می‌رفتند خانه‌ی یکی از دوستان، آقایان خانه‌ی دیگری چون معمولا همه با هم جا نمی‌شدیم در آن‌ خانه‌های کوچک. سال‌های بعدش گاهی می‌آمدند خانه‌ی ما. ولی سال‌های آخری که آن‌جا بودیم، با دوستان هندی و پاکستانی حرف زدیم و بعد از برنامه‌ی خودمان به حسینیه‌ی آن‌ها می رفتیم که بزرگ و جادار بود. آن‌ها از لحن و صدای دعا خواندن ایرانی‌ها خوششان می‌آمد ما هم از مهمان‌نوازی و برنامه‌ریزی منظم آن‌ها. بیشترمان آن‌موقع بچه نداشتیم آن‌ها هم از ۱۰۰ رکعت نماز نمی‌گذشتند. خلاصه تا خود صبح چهار رکعت و دو رکعت نماز قضا می‌خواندیم پا به پایشان. 


آیه سرش را گذاشته بود روی چادر نماز و خوابش برده بود و من نمی‌توانستم بروم آن سالن برای نماز. این‌جا قرار بود دعای مجیر بخوانند و مناجات مسجد کوفه و سوره‌ها را. دعای مجیر را یکی از عراقی‌ها شروع کرد خواندن و چقدر خوب می‌خواند. من به آتش‌ها فکر کردم. به آتش‌هایی که در درون هر کداممان برپاست و قرار است خاموش شود در طول این ماه. هر فراز دعای مجیر انگار به یکی از آن آتش‌هایی که نباید باشد اشاره می‌کند. به صفاتی از خدا که نمی‌بینیم و خودمان را سر درگم می‌کنیم ... بعدش سحور بود. هلیم پاکستانی تند و تیز و باقی لوبیاپلو بعد هم نماز جماعت صبح. آیه هم آن وسط‌ها از خواب پرید و شاکی بود که هنوز صبح نشده باید صبر کنیم صبح از مسجد برویم خانه. قصد کرده بود کل شب را در مسجد بخوابد ولی ما داشتیم خلل وارد می‌کردیم در تصمیم‌های مهم زندگیش. 


چیزی در دعای مجیر آن‌شب بود که بین سر و صدای بچه‌ها و رفت و آمدشان و چراغی که مدام روشن و خاموش می‌شد، من را یاد عرفات انداخت. شاید رنگارنگی تصویر آدم‌ها، شاید این‌که هرکس سرش به کاری بود، شاید لحن دعا، شاید آن‌که نه وقت خواب بود نه بیداری، شاید این‌که دل آدم‌ها بی‌تاب بود ولی مطمئن به رحمت و غفران خدا...


*«مولانا» عنوانی‌ست که هندی‌ها و پاکستانی‌ها به معممین جمع می‌دهند و چون جمعیتشان غالب است باقی هم همین‌طور خطاب می‌کنند امام جماعت‌های مسجد را. 

۳۰ خرداد ۹۶ ، ۱۵:۴۱ ۰ نظر

با خودم

یادم نمی‌آید بار اول کی دعای ابوحمزه را خواندم. فقط یادم می‌آید که دیگر از دلم جدا نشد. آن نقطه‌ی شوق‌انگیز اتصال ماه مبارک و حج برای من دعای ابوحمزه بود. نمی‌توانستم دعاهای طواف را بخوانم، نمی‌توانستم هیچ دعای دیگری بخوانم. هرچه را شروع می‌کردم به ته صفحه نرسیده، کتاب را ورق می‌زدم که باز ابوحمزه را شروع کنم. دعای سحر و جوشن کبیر و غیره هم حکمش برایم همان بوده. ابوحمزه داستان اعتراف‌ها و نگرانی‌های من است. اعتراف‌هایی که معنی استغفار می‌دهد. نگرانی از این‌که یادم رفته باشد که چشمم هنوز به آن «مقام رفاقت» است و دست‌بردار نیستم. از آن دعاهایی‌ست که هرچه می‌خوانمش مشتاق‌تر می‌شوم و هرسال، ماه مبارک باز تازه است برایم. 


این شب‌ها به هوای آیه قبل از افطار یکی از کلیپ‌های جوشن کبیر را گذاشته‌ام که صدایش بپیچد توی خانه. بهش گفتم این‌ها اسم‌های خداست. گفت یعنی خدا وان بیلیون ثری‌هاندرد فایو ثازند (یا عددی شبیه این) اسم داره؟ خوشش آمد که یک عالم کلمه می‌تواند نام کسی باشد. هر بار آمد میخ شد جلوی تلویزیون که ببیند کدام اسم‌ها را می‌شناسد.


---

با دیگری

شب دوم قدر داشتم دنبال کتابی می‌گشتم که یادم افتاد سال‌هاست نهج‌البلاغه‌ی ترجمه‌ی دشتی را باز نکرده‌ام. آن یکی که ترجمه‌ی شهیدی‌ است چون حاشیه‌نویسی کلاس‌های پراکنده را دارد بیشتر ورق خورده. نمی‌دانستم چه می‌خواهم بخوانم ازش گفت ولَوْ أَنَّ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرَضِینَ کانَتَا عَلَی عَبْدٍ رَتْقاً ثُمَّ اِتَّقَی اَللَّهَ لَجَعَلَ اَللَّهُ لَهُ مِنْهُمَا مَخْرَجاً*... قصه‌اش طولانی‌ست. این‌شب‌ها هر چه خوانده‌ام و شنیده‌ام، حتی گذری و سرسری، گفته‌اند به خدا اعتماد کن. انگار یادم رفته و مدام باید از در و دیوار تذکر ببارد که اعتماد کن! اعتماد با توکل فرق دارد. اعتماد سخت‌تر است. وقتی هیچ نزدیکی و تناظری بین آنچه در ذهن داری و گمان می‌کنی درست است با اتفاقات بیرونی زندگی‌ات نمی‌بینی، اعتماد سخت‌تر هم می‌شود. ولی این‌ ماه مبارک همه می‌گویند اعتماد کن، این برایت بهتر است. 

---

با خودت

چه کنم بعد از ماه مبارک؟ خیلی پیشترها نمی‌فهمیدم فرق بین روزهای دیگر را با روزهای ماه رمضان. این‌که خدا همه‌ی کائنات را بسیج می‌کند که تو از سر سفره‌اش بلند نشوی به هیچ بهانه‌ای. انگار لگام نفست را کس دیگری محکم چسبیده که طغیان نکنی و سرت به کار و حالت باشد. دقیقا از روز بعد از عید فطر، همه‌چیز فرق می‌کند. تویی که باید عنان را به کف بگیری بار دیگر و این سخت است. گاهی میان کارهایم و چیزهایی که می‌خوانم فشار دلتنگی اینقدر زیاد است که گویی دیوانه‌ای می‌خواهد زنجیر پاره کند و رها کند خودش را. ابوحمزه‌ی این روزها، قرار است ذخیره‌ی آن لحظات باشد ... کی تمام می‌شود؟ کی‌ تمام می‌شوم؟


*خطبه‌ی ۱۳۰

۲۷ خرداد ۹۶ ، ۱۳:۵۴ ۰ نظر

آمده‌ام تورنتو برای شرکت در کنگره‌ی علوم اجتماعی و علوم انسانی کانادا. هر سال یکی از دانشگاه‌ها میزبان کنگره می‌شود. ۳۰۵ انجمن در گرایش‌های مختلف، هم‌زمان نشست برگزار می‌کنند در دو هفته. اولین‌بار است در انجمن مطالعات ارتباطات و رسانه مقاله ارائه می‌کنم. با این‌که همیشه روی مبحث رسانه کار کرد‌ه‌ام ولی قبلا عضو انجمن جامعه‌شناسی بودم. سال پیش مقاله‌ام را فرستادم برای انجمن مطالعات ادیان که ازش استقبال هم شد ولی کنفرانس هم‌زمان شد با اسباب‌کشی به امریکا و من شرکت نکردم. امسال مقاله‌ام درباره‌ی دین‌داری شبکه‌ای‌ست.  


چند هفته قبل از آمدن به این فکر کردم که آیه را با خودم بیاورم یا نه. چندبار ازم پرسیده تو چه کار می‌کنی. هنوز نمی‌تواند تصور کند که من وقتی درس می‌خوانم و این‌همه می‌نویسم و می‌نویسم و می‌نویسم و کنفرانس می‌روم و جلسه دارم، یعنی دارم چه‌کار می‌کنم. سال پیش چون دانشگاه آمده بود و اتاق کارم را دیده‌ بود، برایش کم‌تر سوال پیش می‌آمد. یک‌بار که مهدکودکش تعطیل بود و من کلاس داشتم، بردمش با خودم سر کلاس. برایش خوراکی و وسایل نقاشی برده بودم که یک ساعت اول را با همان‌ها تاب آورد. ساعت دوم، نمی‌توانست روی صندلی بند شود. برایش کارتون گذاشتم ببیند. کنگره معمولا برای بچه‌دارها برنامه‌ی مهدکودک‌ روزانه برگزار می‌کند. ولی نمی‌خواستم برود آن‌جا. تمام نکته این بود که با من باشد. آخرش فکر کردم من دو روز کامل می‌خواهم از این سالن بدوم در آن‌ یکی سالن و سخنرانی پشت سخنرانی. بهش ممکن است سخت بگذرد. ولی سال بعد گمانم یکی از کنفرانس‌هایی که می‌خواهم بروم را با آیه بروم، برای تلطیف فضاهای رسمی هم خوب است. هدف پررنگ‌تری دارم از این‌کار که شاید روزی سر فرصت نوشتمش. ایده‌‌ی کلی‌اش این است:‌ درک ترکیب فضای غربی، زن محجبه، پذیرفته شدن، کنشگری اجتماعی، تعامل فرهنگی، ... این‌ها را باید تصویری بفهمد.


---


آمدنه وقتی نشستم توی هواپیما، یاد ماه مبارک پارسال افتادم که ایران بودم. حسین بلیت مشهد گرفت برایم. آیه را گذاشتم پیش مامان. عصر رفتم فرودگاه که شب‌قدر آخر را حرم باشم و صبح فردایش برگردم. در طول پرواز با دختر کناریم حرف می‌زدیم. او هم تنها می‌رفت. دانشجو بود. یاد سال‌های دانشجویی ایرانم افتادم. مثل عکس، فریم‌های تهران تا مشهد آمد جلوی چشمم، آن ذوق زیارت بعد از دو سال. انگار یک حلقه نگاتیو عکس را یک‌باره از زیر خرت و پرت‌های کشوی به‌هم ریخته‌‌ای در آوردند و ریختند جلوم. گوشی‌هایم را گذاشتم و All the light we cannot see را پلی کردم. فقط داستان است که می‌رهاند از خاطره. 


۰۹ خرداد ۹۶ ، ۱۹:۲۷ ۵ نظر