مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۷ مطلب در مهر ۱۳۸۸ ثبت شده است


من نمی فهمم اگر هفته ای یک بار این دلشوره ی غریب که معلوم نیست سر و تهش کجاست را نداشته باشم قرآن خدا غلط می شود؟
۲۹ مهر ۸۸ ، ۰۲:۲۴ ۳ نظر

آقای قربانی! مرهم گذاشتید بر زخم های روح من، امروز.


۲۶ مهر ۸۸ ، ۰۱:۰۲ ۱ نظر

همچین جایی بودیم این چند روز. از بهشت -- وقتی پاییزی بشود -- چیزی کم نداشت. سرد بود ولی نه غیر قابل تحمل.

* یادم نیست از کجا مانده در ذهنم این مصرع

۲۱ مهر ۸۸ ، ۰۵:۴۹ ۴ نظر

از خوشی های روزگار یکی این است که پاییز اینجا بی نهایت زیباست. دیگر اینکه ما امروز می رویم یک سفر چند روزه برای رصد برگ های پاییزی. بر گشتم باید بنویسم که یکی از تفریحات فصل سرمای اینجا رفتن به کلبه های بیرون شهر (cottage) است -- البته تا جایی که من دیده ام مجلل تر از آن است که اسمش را بشود گذاشت کلبه. گاهی برای ورزش های زمستانی می روند گاهی هم همینطوری محض عوض شدن حال و هوا. در ضمن کسی در این سفر همراهمان است که خیلی وقت است دلم می خواهد یک دل سیر ببینمش. این سالها هر بار دیده ایم هم دیگر را جسته گریخته و هل هل بوده.

پ.ن: عکس را مرضیه گرفته است پارسال.

۱۶ مهر ۸۸ ، ۲۲:۵۴ ۳ نظر
سعی کن وقتی عصبانی هستی کیک سیب نپزی. هر چقدر هم که روزت روز خوبی بوده باشد تا همان لحظه ی عصبانی شدن باز هم نمی صرفد. کیکت یا بی مزه می شود یا شیرین تر از آنچه باید. ظرفش را کوچک انتخاب می کنی و توی فر سر می رود -- درست شبیه خشمت که مثل یک مایع لزج زجر آور دارد همه ی فضای خانه را پر می کند. سعی کن در طول روز این همه خوش نباشی که هوس کیک سیب کنی بی اینکه حدس بزنی همه ی خوشحالیت ظرف چند دقیقه به یک عصبانیت سیال تبدیل می شود.
۱۵ مهر ۸۸ ، ۱۰:۵۴ ۰ نظر

عمق خرد دین مدارانه یک آدم باید چقدر باشد که یک همچین بیانیه ای بدهد؟

۰۶ مهر ۸۸ ، ۱۲:۵۱ ۷ نظر

- نشسته بودم توی اتاق کارم تو دانشگاه و داشتم درس می خواندم. هم اتاقی جدید که تا حالا ندیده بودمش وارد شد و یک "hi" سرسری گفت و نشست روی صندلی اش پشت به من. خب رسم اینطور نیست. یعنی معمولاً هم اتاقیت را که برای بار اول می بینی یک سلام و احوال پرسی مفصل می کنی و از حوزه کاریت می گویی و می پرسی با کدام استاد کار می کنی و از این جور چیزها. ولی طرف هیچی نگفت و صاف نشست پشت لپ تاپش و من هم که لجم گرفته بود زیر لب خودم را معرفی کردم و او هم همانطور که پشتش به من بود گفت من هم "ریچاردم" و تمام. از در هم که می رفت بیرون من هنوز نشسته بودم و یک "take care"بهش گفتم که جوابی نداد یا داد و من نشنیدم و رفت. عصر همان روز داشتم می رفتم سر کلاس که از دور توی راهرو دیدمش که می آمد به طرف من ای که یک لبخند کج هم روی لبم بود. ولی به من که رسید به شدت خودش را کشید کنار دیوار انگار که من را نمی شناسد و می خواهد به شدت فاصله اش را با من حفظ کند. لبخند من که محو شد هیچ، توی دلم هم کلی غرغر کردم که "طرف انگار نه انگار داره جامعه شناسی می خونه. این چه طرز برخورده؟ حالا گیریم قیافه ی من با شماها فرق می کنه، دلیل نمی شه اینطوری برخورد کنی که ...". به هر حال گذشت تا امروز که من و املی و ریچارد باید می رفتیم سر کلاس 600 نفره مبانی جامعه شناسی خودمان را معرفی می کردیم به عنوان "TA". به خاطر جمعیت زیاد، کلاس توی یکی از آمفی تئاتر های دانشگاه برگزار می شود و ما برای معرفی خودمان رفتیم روی سن. استاد داشت اسامی مان را می خواند که بعدش ما خودمان را معرفی کنیم که گفت این هم ریچارد است که مشکل "دوبینی" دارد*. بعد قیافه ی من دیدنی بود. وجدان درد شدید داشت خفه ام می کرد. دائم به خودم بد و بیراه گفته ام توی این چند ساعت که نمی شد توی چشم های طرف نگاه می کردی و اینقدر از خودت محجوب بازی در نمی آوردی که زودتر می فهمیدی شرایطش را؟

- یک جلسه ای بود-- جلسه که نه workshop بود-- چند روز پیش، مشترک بین بچه های لیسانس و فوق و دکترا درباره ی دانشجوهایی که انگلیسی زبان دومشان است. از قبل هم اسامی را داده بودیم و گفته بودیم زبان اصلی مان چی است. سر کلاس همه رنگ و طرح آدمی بود. می دانستیم که 15 تا چینی- ژاپنی- کره ای- ویتنامی و امثالهم هست، 2 تا ایرانی، 3 تا عرب، 5 تا اروپای شرقی و یک نفر هم سوئیسی. همه بودند غیر آن یک نفر سوئیسی که به نظر می آمد نیست. گروه بندی شده بودیم برطبق زبان اصلی مان که روی انواع مشکلات مشترک بحث کنیم. گروه ها که دور هم جمع شدند یک از این ویتنامی ها مانده بود ویلان و سرگردان. مسئول جلسه گفت تو چرا نمی روی پیش بقیه ی ویتنامی ها؟ گفت خب من نمی فهمم زبانشان را. من سویسی ام و زبان اصلی ام فرانسه است --رگه ی ویتنامی داشت البته. بعد همه کلی خندیدیم از نوع نگاه و قضاوت هایمان.

- صبح زود دانشکده بودم و هنوز هیچ کس نبود. داشتم از کنار یکی از اتاق ها رد می شدم دیدم چراغش روشن است؛ در زدم رفتم تو. یکی از دانشجوهای جدید فوق لیسانس بود که ندیده بودمش تا امروز. گمانم هم سن خودم بود با یک آرایش نه چندان ملیح و یک کت قرمز جیغ. قیافه اش می زد به اروپای شرقی -- روسیه و آن دور و برها. خلاصه که خودمان را معرفی کردیم و از درس و استاد و دانشکده و آرزو و آمال هامان گفتیم. لهجه ی به شدت انگلیسی اش حرف زدنش را برایم دلنشین می کرد. پرسیدم لیسانس کجا بودی؟ گفت نیویورک. پرسیدم این لهجه ات پس مال کجاست؟ گفت انگلستان به دنیا آمده ام و همانجا بزرگ شده ام. پرسید تو ایرانی هستی؟ گفتم خیلی خوب حدس زدی. گفت من فارسی هم بلدم (قیافه من دیدنی بود) پرسیدم how come گفت: پدرم افغان بوده، مادرم هندی. همسر اولم افغانی بود و  فاسی حرف می زد -- یعنی خودش پشتو و اردو می دانست و از همسر اولش فارسی یاد گرفته بود -- همسر دومم هم کانادایی است. و ادامه داد "الحمد لله" -- به همان غلیظی ای که عرب ها می گویند-- که مسلمانم و البته "صوفی" و در ضمن عیدت مبارک. من هم همینطور  خنده و تعجب قاطی عید را تبریک گفتم...

* البته مک کلینچی نگفت "مشکل"؛ گفت ریچارد "دوبین" است. و توی فرهنگ کانادایی -- و گمانم همه ی غرب اینطور باشد-- ناتوانایی جسمی کلاً مشکل به حساب نمی آید، یعنی اساساً به ناتوانی به عنوان مشکل نگاه نمی کنند. بلکه آدم ناتوان را فردی می دانند مثل بقیه که نیاز به تسهیلات بیشتری دارد. در ضمن "دوبین"ی هم یعنی اینکه طرف یک چیز رو چندتا می بیند یا برای یک شیء سایه های اضافه می بیند. و کلاً چشمش نمی تواند روی یک نقطه ی ثابت تمرکز کند به دلیل ضعف عضلات چشم و اینها 


۰۱ مهر ۸۸ ، ۱۱:۰۹ ۱ نظر