مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است


روزی که دارید از ایران می‌روید با ذوق و هیجان غیر قابل وصف با هر مدل ویزایی اعم از دانشجویی، کاری، اقامت، و فلان، که قرار نیست حالاحالاها برگردید، یا اصلا برگردید، یک کاغذ بردارید یا فایل نوت‌تان را باز کنید و در همان مسیر طولانی پرواز، همه‌ی آرزو‌ها و ایده‌هایتان را بنویسید. حتی چیزهای کوچک را. مثلا این‌که می‌خواهید فلان مارک شکلات یا قهوه به راحتی و ارزانی در دست‌رستان باشد یا اینکه دلتان می‌خواهد با کفش قرمز و دامن سفید بروید توی خیابان و وقت برگشتن دامنتان خاکستری مایل به سیاه نباشد، یا موفقیت تحصیلی و مالی و آرامش روانی و جسمی‌ای را که به دنبالش هستید. من اگر جای شما باشم حتی چیزهایی که ازشان فرار کرده‌ام را هم می‌نویسم. روابط فامیلی روی اعصاب، ترافیک، قوانین شهروندی، اوضاع سیاسی، آب و هوا و درس، کار، اجاره خانه. همه‌چیز. تمام راه، ریز ریز بنویسید. هرچه به ذهنتان آمد. حتی هرچه نوشتنش برایتان سخت است یا بی‌معنی‌است. همه را بنویسید.   


یک روز، ده سال، یازده سال، بیست سال بعد، وقتی آن حفره‌ی روی قلبتان با هیچ شکلات و دامن سفید و هوای تمیزی پر نشد، می‌نشینید لیستتان را می‌خوانید و جلوی دست‌آوردهای غرورآمیز و اهداف کوتاه و بلند مدتتان که محقق شده‌اند، تیک می‌زنید و روی همه‌ی آن گزاره‌های بی‌معنی و روی اعصاب انگشت می‌کشید و گریه می‌کنید.

 اقلا از بغض خفه نمی‌شوید. 

۲۱ فروردين ۹۵ ، ۱۷:۰۰ ۱ نظر



بهار شد. خوشگلی‌اش این بود که روز عید هوای اینجا هم بهاری بود و حتی سه‌تا از سنبل‌های باغچه از زیر برف و خاک سرک کشیده بودند. البته آن‌هوا دوامی نداشت و طوفان برفی و باران یخی باز شروع شد.

هفته‌های آخر کلاس‌هاست و همه‌ی هم‌کلاسی‌ها با هم، احساس در‌گل‌ماندگی شدیدی داریم. ولی آن‌روز که عید شد من راستش ترسیدم. از این‌که چقدر زود همه‌چیز دارد می‌گذرد. حتی همین روزهایی که حداقل ۱۵ ساعتش را درس می‌خوانم بلکه برسم به تحویل به‌موقع پروژه‌ها. زود می‌گذرد. اصلا همین حالا هم گذشته و حیف است خیلی. لابد آینده روشن‌است و باید امیدوار بود ولی واقعا به تغییر پیش‌رو که فکر می‌کنم نفسم بند می‌آید. 

دیروز که ایمیل مهدکودک آیه آمد برای ثبت‌نام ترم جدید، دلم گرفت. آیه و من هردو از این مهد خیلی راضی و خوش‌حال بودیم. حالا باید در کشور جدید، شهر جدید، با سیستم آموزشی تازه‌ای کنار بیاییم که بلد نیستیمش. همه‌چیز باز از سر نو شروع می‌شود برای همه‌مان. از مدارک شهروندی و یاد گرفتن راه و چاه تا سیستم اداری و آموزشی تا رفتار آدم‌ها و تعاملات جدید. مهاجرت سخت است، حتی اگر انتخابش کرده باشی. 

کاش سال اتفاق‌های خوب و سلامتی جسمی و روانی‌ باشد برای همه‌مان.


*حافظ خواند برایمان همان روز اول



۰۱ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۳۴ ۱ نظر