مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۶ مطلب در اسفند ۱۳۸۹ ثبت شده است


«یاد باد آن‌که ز ما وقت سفر یاد نکرد»


۲۴ اسفند ۸۹ ، ۲۱:۵۲ ۲ نظر
امروز هوا آفتابی است؛ شبیه بهار. کمی بعد از این‌که من در جای همیشگیم جاگیر شدم یک پسر بچه‌ی ده دوازده ساله وارد می‌شود و روی یکی از مبل‌های سمت چپ می‌نشیند. باباش بعداً وارد می‌شود و لپ‌تاپش را باز می‌کند و دنبال پریز برق می‌گردد که آن‌جا نیست. جایشان را با دختر کناری من عوض می‌کنند و باباهه می‌رود قهوه بگیرد و از پسر می‌پرسد که آیا مافین می‌خورد که او می‌گوید مافین هویج. پسره می‌آید به من یک نگاهی می‌اندازد و مودبانه می‌پرسد که آیا از پشت سر من می‌تواند سیمش را رد کند که من برایش رد می‌کنم. باباهه که می‌آید ازش می‌پرسد آیا به اندازه کافی "نایس و پولایت" برخورد کرده وقتی سیم را می‌خواسته رد کند یا نه. بعد پسر (تقریباً با داد) می‌گوید من که گفتم مافین هویج، این که وافل‌ه. باباهه می‌گوید بخور خوبه! پسره به جای باباهه شروع می‌کند با لپ‌تاپ ور رفتن. ‌شاید بازی می‌کند؛ با صدای بلند بیخ گوش من. باباهه می‌گوید صداش را کم کن! پسره به بند کفشش نیست.

یک مادر و سه بچه وارد می‌شوند؛ بادکنک به دست. صورتی و نارنجی و بنفش و آبی. پسره که از آن دو دختر کوچک‌تر است همش توی نخ کارهای آن‌هاست. گمان نکنم خواهر برادر باشند، حتما دوستند که این‌طور برای پسرک مهم است که آن دخترها چه می‌گویند و چه می‌خورند و چطور.

غیر از دو گروه دیگر که به نظر جلسه‌های نیمه‌رسمی دارند با هم و میان‌سالند، بقیه، زن و مردهای سال‌خورده‌ی دل‌شادی‌اند که صبح از خواب پاشده آلاگارسون کرده‌اند، آمده‌اند دوتایی با هم صبحانه‌ی وسط هفته‌شان را بخورند. موهای یک‌دست سفید و ماتیک قرمز گوجه‌ای وجه مشترک خانوم‌های این گروه است.

۲۳ اسفند ۸۹ ، ۲۰:۳۷ ۵ نظر
حال من خوب نیست. نشسته است گوشه‌ی دیوار به تاریکی اتاق بی‌پنجره فکر می‌کند و غمش را مثل یک تکه نان خشک به دندان می‌کشد. حال من البته این‌طورها نبود که همیشه آرام گرفته باشد این گوشه. اولش که خوب نبود فکر کرده بود گرسنه است. کمی که توی آش‌پزخانه گشته بود فهمیده بود هیچ هم گرسنه نیست. بعد رفته بود کمی بپّربپّر کرده بود که هورمون هیجانش جریان پیدا کند ولی آن وسط‌ها یک‌باره برگشته بود سراغ همان "ساری گلین"‌ و ادامه‌ی گریه‌اش. حالا هم حال من منتظر است. منتظر است که بهار شود؛ منتظر است که او بهار شود، تا حال من خوب شود.  

* (+)

۲۱ اسفند ۸۹ ، ۰۳:۱۲ ۱ نظر

این گل‌ "همیشه‌بهار"‌ هم اسمش غلط‌اندازه؛ دو روز که می‌گذره می‌پژمره.

آدمام با این اسم گذاشتنشون!


۱۸ اسفند ۸۹ ، ۲۱:۱۱ ۱ نظر
آب و هوای بعضی دوستی‌ها از اعصار مختلف تشکیل می‌شود. عصر خورشیدهای تابان، عصر یخ‌بندان‌های کوچک، عصر یخ‌بندان‌های بزرگ. هر کدام از این دوره‌ها هم ویژگی‌ها و دلایل احتمالی خود را دارند. آن‌طور که شواهد و قراین می‌گویند، این روزها عصر یخ‌بندان دیگری شروع شده. نمی‌دانم کوچک است یا بزرگ. نمی‌دانم عمق سرما چقدر خواهد بود. نمی‌دانم بناست فقط یک لایه نازک برف رویمان بنشیند یا قرار است قندیل ببندیم و شبیه یخ‌چال‌های قطبی شویم. ولی می‌دانم عصر خورشیدهای تابان هم آمدنی است.  

پ.ن:

1- سرچشمه اصلی گرما، خورشید است؛ روزگاری یاسین خواندیم این‌روزها تبارک. شاید گرم شدیم، خدا را چه دیدی؟

2- دلیل اصلی یخ‌بندان‌های کوچک و بزرگ، فعالیت‌های آتش‌فشانی است؛ آتش‌فشان‌های سیاسی، عقیدتی، علمی و غیره

3- خدا اگر حسین علی‌زاده را نیافریده بود، زندگی حتماً چیزی کم داشت (+)

۱۶ اسفند ۸۹ ، ۲۲:۳۸ ۱ نظر

مسئله‌ی شناخت

پیتر برگر و توماس لاکمن در کتاب "ساختار اجتماعی واقعیت" بستر شناخت واقعیت را زندگی روزمره، تجربه‌ی کنش و تعاملات اجتماعی می‌دانند. زندگی روز‌مره از نظر آن‌ها واقعیتی عینی است که پایه‌ی بقیه‌ی شناخت‌ها را در ذهن ما شکل می‌دهد. در واقع آنها بر این عقیده‌اند که کنش متقابل با محیط اجتماعی، فرهنگ‌ها، و محصولات آن‌ها باعث شکل‌گیری شناخت در انسان می‌شود. 

---------

امروز با یکی از دوستانم در ایران چت می‌کردم که دختر مذهبی با تحصیلات و فعالی است. حرف‌هایمان با چند سوال و نظرخواهی مربوط به حوزه‌ی کارش شروع شد. بعد دو تا سوال دیگر پرسید که خیلی دلم می‌خواست رو‌ در رو برایش توضیح می‌دادم که نمی‌شد طبعاً. اول پرسید:«دانشگاه های کانادا دوره های علمی مدیریت رسانه یا روانشتاسی رسانه دارن می زارن؟»* من جواب دادم هر دانشگاهی که در حوزه‌های مطالعات رسانه، مدیریت، روان‌شناسی، مطالعات فرهنگی، جامعه‌شناسی و بقیه‌ی علوم مرتبط کار کند، ممکن است روی این گرایش‌ها کار کند بسته به حوزه‌ی تخصصی اساتید و گرایش دانشجوها. برایش گفتم این‌ها چیزهای جدیدی نیست که کانادا یا بقیه ممالک غرب یکهو به نظرشان مهم رسیده باشد و شروع کنند رویش کار کردن. در واقع سال‌هاست که سرمایه‌گذاری کرده‌اند روی بخش علوم اجتماعی و انسانی. گیریم دانشگاه‌های بزرگ و شناس آمریکا زودتر و کانادا کمی دیرتر به سبب قدمت کمی که جامعه دارد. البته هنوز هم سرمایه‌گذاری روی بخش فنی و علوم طبیعی بیش‌تر است.

من چند سال است که در این فضا درس می‌خوانم. چیزی که دیده‌ام در رابطه با این گرایش‌های تخصصی این است که وقتی دانشجویی درخواست پذیرش می‌فرستد برای دانشگاهی در مقطع فوق یا دکتری باید طرح و موضوعی که علاقه‌مند است در آن کار کند را به دانشگاه ارائه دهد (گرچه پیش می‌آید که بعد از ورود موضوع کارش را عوض کند). این طرح تحقیق می‌شود یکی از عناصری که در کنار بقیه‌ی مدارک در پذیرش دادن به دانشجو موثر است. علتش هم این است که هر دانشکده برنامه‌ها‌ی کوتاه و بلند مدتی دارد برای رسیدن به هدفش (یکی از اصلی‌ترین اهداف گرفتن بودجه از دولت یا سازمان‌های دیگر است). مثلاً دانشکده‌ی جامعه‌شناسی سعی می‌کند هم تعدادی دانشجو بگیرد که به کار کمّی علاقه‌مندند و هم تعدادی دانشجو که تحقیقات کیفی انجام می‌دهند. در مورد موضوع کار تحقیقاتی هم وضع به همین منوال است. اینجا در اکثر دانشگاه‌ها رشته‌های مستقلی برای "جامعه‌شناسی شهری"،‌ "جامعه‌شناسی توسعه"، "جامعه‌شناسی ارتباطات"‌ و... وجود ندارد. استادها هر کدام در یک یا چند حوزه‌ی مشخص فعالیت می‌کنند و دانشجویی که با آن‌ها کار می‌کند طبعاً در آن حوزه‌ای متخصص می‌شود که درموردش تحقیق می‌کند. موضوع تحقیق را هم خود دانشجو انتخاب می‌کند. این موضوع می‌تواند در حوزه‌ی کار تحقیقی‌ای باشد که استاد برایش بودجه دارد که در این صورت از بودجه‌ی استاد هم می‌تواند استفاده کند یا می‌تواند روی موضوعی مستقل کار کند، استاد راهنماییش ‌کند و درآمد دانشجو از Teaching Assistantship (کمک استادی) تامین شود.

همه این توضیحات را دادم که به این نکته برسم که از این‌که استادی/ دانشکده‌ای قبول می‌کند که روی موضوعی مثل مدیریت رسانه‌ای در حوزه‌ی خاورمیانه کار کند "توهم توطئه" نسازید1. فکر  نکنید که خیلی باهوش و استعداد هستید که یک هم‌چین "خطری" را از جانب "دشمن" حس کرده‌اید. موضوع ساده‌تر از چیزی است که از تویش توطئه در بیاید2. زمینه‌ای که من پشت سوال دوستم می‌بینم، (با شناختی که از موقعیت و محیط او دارم) همین گفتمان "همه‌ی دنیا با ما دشمن‌اند"‌ است. همین که همه‌ی دنیا یکی یک تبر دستشان است و حمله کرده‌اند به ریشه‌های ناب ایرانی-اسلامی ما. همین که "جهانی شدن" بالذات چیز مذمومی است مگر آن را در گفتمان دینی (آن هم شیعی) تبیین کنیم3.

سوال دوم دوستم این بود که: «یه گرایشه جدیدی بین زنان غیرمسلمان غربی بوحود اومده: روسری سر کردن و حجاب کردن. شما خبر دارید؟»* چشم‌های من گرد نشد از این پیش‌فرضی که حتی به صورت سوالی هم پرسیده نشد بلکه به عنوان یک فکت واقعی در نظر گرفته شد:‌ "یک گرایشی وجود دارد" چون باز هم این سوال در بستر بسیار آشنایی ایجاد شده:‌ ادعای این‌که "موجی در دنیا راه افتاده به نام گرایش به فطرت". البته کمی که دقت کنی می‌بینی این فطرتی که دوستان ازش صحبت می‌کنند چیزی است در مایه‌های قوانین شرعی شیعه‌ی 12 امامی، ورژن جمهوری اسلامی. یعنی اصولاً وقتی می‌خواهند بار ارزشی حرفشان را بالا ببرند به موضوع "فطری"‌بودن و نه "دینی" بودن اشاره می‌کنند برای اثبات حق بودن نظرشان. وقتی هنوز ایران بودم حرف گرایش زنان غربی بود به اعاده‌ی ارزش‌های خانوادگی و "جنبش بازگشت به خانه" در تقابل با جنبش زنان ایران. آن زمان چیزی که از جنبش زنان سر زبان‌ها بود ورژن روشنفکرانه‌ای بود در حد فمنیزم تندروانه‌ای که از نیازهای واقعی زنان جامعه فاصله داشت (البته همان موقع هم آدم‌های کاردرستی وجود داشتند که می‌دانستند اعاده‌ی حقوق قانونی زن در جامعه ربطی به آن فمنیزم تند و تیزی که عده‌ای برایش جان می‌دادند و عده‌ای هم مقابلش قداره می‌کشیدند ندارد و برای رسیدن به حداقل‌های حقوقی تلاش می‌کردند). خلاصه که آن جنبش را مثال می‌زدند که بگویند فطرت زن به خانه‌نشینی نزدیک‌تر است و این‌که مسئولیت حفظ و پرورش خانواده بسیار خطیرتر است از "جلوه‌گری" او در مجامع عمومی.

به دوستم جواب دادم که بگذار از جای دیگری شروع کنم: ‌از نوع پوشش کانادایی‌ها و احساسی که نسبت به محجبه‌ها دارند. تا اینجا که من از دوستان کاناداییم شنیده‌ام بچه‌هایشان اجازه ندارند هر چیز که دلشان خواست بپوشند و بروند مدرسه یا توی خیابان. این را هم از تجربیات بچه‌گی خودشان یاد گرفته‌اند و این چیز جدیدی نیست در این جامعه. مادر و پدرهایشان دائم لباس و رفت و آمدهایشان را کنترل کرده‌اند تا سنی که آنها از خانه‌ی پدری رفته‌اند. البته همیشه هم از نسل جدیدی که لباس‌ پوشیدنشان به سمت عریانی پیش می‌رود و غیرقابل مهار هم هست شاکی‌اند. برایش گفتم تصویری که از جامعه‌ی غربی، در ایران به نمایش درآمده از نظر من بسیار کم با واقعیت جامعه‌ی اینجا مطابق است. گفتم این که بگویی عده‌ای به صورت فطری به سمت "روسری" سر کردن رفته‌اند چیز عجیبی است برای منی که 6 سال است این جا زندگی می‌کنم. باحجاب بودن در این جامعه (که اتفاقاً بسیار هم ادعای چند فرهنگی بودن و آزادی دارد) هنوز انتخاب سختی است. بارها از دوستان کاناداییم شنیده‌ام که کانادایی‌ها از باحجاب‌ها می‌ترسند؛ که اگر آماری گرفته شود و از مردم بپرسند اولین گروهی که دلشان می‌خواهد از جامعه کنار گذاشته شوند چه کسانی هستند خواهند گفت "باحجاب‌ها"؛ چون‌که فکر می‌کنند زیر روسری همه‌ی ما یک بمب مخفی است که در صورت بروز اتفاقی ما منفجرش خواهیم کرد (صدقه سر تندروی رسانه‌ها و بنیادگرایی افرادی مثل بن‌لادن و مقتدی صدر و امثالهم). اکثریت جامعه سخت‌شان است که با افراد باحجاب حشر و نشر داشته باشند. البته در محیط‌های دانشگاهی و بسته به زمینه‌ی خانوادگی‌ای که افراد درش بزرگ شده‌اند و هم به دلیل قانونی که تمام اعضای جامعه را به لحاظ حقوقی بدون در نظر گرفتن دین، نژاد، جنس (و غیره) "تقریبا"‌4 یکی می‌داند، ظاهر جامعه برای باحجاب‌ها خوب و آرام است ولی گرایش به شبیه شدن به آن‌ها به نظرم ادعای غیر واقعی و عجیبی است.

در این سال‌ها از میان دوستان غیر مسلمانم فقط یک دوست لهستانی داشته‌ام که به علت علاقه‌ای که به فرهنگ‌های سنتی و بومی دارد و هم نشست و برخواست با دوست‌پسرهای مسلمانش، بسیار علاقه‌مند به فرهنگ و پوشش اسلامی است. من تا به حال ندیده‌ام که روسری سرش کند ولی چندین بار به من گفته که به روسری‌ها و شال‌های من چشم دارد و یک روز همه را از من بلند خواهد کرد و دانه‌دانه سرش خواهد کرد. این "موج‌ فطری پوشش اسلامی در جامعه‌ی غرب" را من ندیده‌ام دوست عزیز. از بین همین‌ها هم که مسلمان می‌شوند عده‌ی کمی‌ زیر بار حجاب می‌روند چه برسد به بقیه.

--------

برگردیم سر بحث شناخت. عده‌ی کمی از دوستان مذهبی من در ایران، خوب و زیاد کتاب می‌خوانند، فیلم می‌بینند، دنیای مجازی را می‌شناسند؛ ابزارهایی که باعث تعامل و شکل‌گیری شناخت آن‌ها از دنیای بیرون می‌شود. رسانه‌های داخل ایران هم تحلیل‌های گنگ برپایه‌ی نظریات اغلب نادرست تحویل جامعه می‌دهند. حباب ناپیدایی دور جامعه کشیده شده که شناخت آدم‌ها را از دنیای بیرون و حتی جامعه‌ی خودشان دچار اختلال کرده5.  


[1] این‌که دانشگاه‌های معتبر موسسات و دانشکده‌های جداگانه‌ای برای مطالعات خاورمیانه، شرق دور، آفریقای شمالی/جنوبی/مرکزی، آمریکای لاتین دارند را من هم می‌دانم و می گذارم به حساب روند ایجاد شناخت در جامعه‌ جهانی. این میان رجال سیاسی/برنامه‌ریزان اقتصادی/... همه‌ می توانند از نتایج به دست آمده‌ی تحقیقات این موسسات انواع استفاده را ببرند چه برای بهبود وضع موجود و چه در جهت جنگ‌افروزی بر هم زدن صلح. 

[2] در این چندسال زیاد پیش آمده که با دوستانم در ایران راجع به موضوع پایان‌نامه‌هایم حرف بزنم و چشم‌هاشان درخشیده باشد که «آهان! ببین چه زرنگند. از تو استفاده می‌کنند برای رسیدن به شناخت عمیق جامعه‌ی "اسلامی" ‌ایران که بعد تیشه به ریشه‌مون بزنن» در این جور مواقع من چه جوابی دارم بهشان بدهم غیر از اینکه موضوع بحث را تغییر بدهم به چیزی قابل فهم‌تر؟

[3] من در ضمن منکر دین ستیزی بعضی از کنش‌گران و نظریه پردازان سیاسی نیستم. ایده‌ای که خسارت‌های سنگینی به جامعه‌ی جهانی زده و محدود به اسلام و شیعه هم نیست. 

[4] این "تقریباً" ای که می‌گویم با استاندارد جامعه‌ی ایده‌آل است و اصلا با جامعه‌ای مثل ایران قابل مقایسه نیست. این "تقریباً" مثالش می‌شود این‌که زنان روبنده‌دار در بعضی استان‌های کانادا طبق قانون مجبورند موقع حضور در دادگاه و یا رای دادن نقاب را از صورت برداند برای تطبیق مدارک که این هم فعلا با سر و صدا و انتقادات صریح و جدی روبه‌روست.

[5] لازم است توضیح دهم که این‌ها "نیش" نیست و حتی از سر لج؟

* عین جمله‌های خودش است

---------

مردمک

30 میل

هزاردستان

۰۴ اسفند ۸۹ ، ۰۲:۲۹ ۱۱ نظر