مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۷ مطلب در خرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است


یکى از آشناهاى دنیاى مجازى من چند روز پیش از دنیا رفت. مى‌‌دانستم مریض است ولى نه در این حد. این‌‌که من چقدر آن‌روز عصر تا شب بى‌‌صدا گریه کردم به بهانه‌‌هاى مختلف، بماند. موضوع بغرنج‌‌، تعریف اتفاق بود براى دور و برى‌‌هام. مثلا من بگویم کى بود این آدم؟ دوست بودیم؟ نه. ما یک سال و خرده‌‌اى بود هم‌‌دیگر را توى یکى از همین شبکه‌‌هاى اجتماعى مجازى مى‌‌شناختیم. نمى‌شناختیم حتی. در حد مراودات روزمره و لایک و کامنت. همین. آدم چطور مى‌‌تواند به دیگران بگوید این آدمى که بود در روزمره‌‌هایم (در همان حد کامنت و لایک و استتوس) مرده و دیگر نیست و من اصلا نمى‌‌دانم کى بود حتى. من فقط چیزهایى را از او مى‌‌دانستم که خودش در شبکه مى‌نوشت. از این بغرنج‌‌تر این است که براى خودم هم نامعلوم است دلیل شدت این ناراحتى. این‌‌که فهمیده‌‌ام در شهر کوچکى در جنوب زندگى مى‌‌کرد و امکانات پزشکى این قدر محدود بود که هر بار بیماریش اوج مى‌‌گرفت مجبور مى‌‌شد برود شیراز و واقعا مریضیش چیز کشنده‌‌اى نبوده دردم را زیادتر مى‌‌ کند البته.

یک‌بار دیگر این ویژگی ناتمام و ممتد بودن دنیای مجازی حتی بعد از نیستی کاربر خورد توی ذوقم. چیز دردآوری‌ست. آدم نمی‌داند با این پروفایل‌هایی که دیگر صاحبانشان توی این دنیا نیستند چه کند. با چراغ دائم نارنجی کسی که دیگر نیست. با استتوس‌هایی که مانده‌‌اند روی دیوار و هی خودشان را می‌کنند توی چشم ما زنده‌ها ...

۲۹ خرداد ۹۲ ، ۰۶:۴۱ ۱ نظر
یک حرکتى راه افتاده از طرف بچه‌‌هاى این طرف آب که مى‌روند از دوستانى که داخل ایرانند و به هر دلیلى انتخابات را تحریم کرده‌اند، خواهش و تمنا که لطفا بروید به جاى ما راى بدهید. و بعله ما طرف‌دار اصلاحات بودیم و هستیم و خواهیم بود پس لطفا به روحانى راى بدهید از جانب ما. تابه‌حال چندین نفر از دوستانم موفق شده‌اند کسانى را پیدا کنند که طرف حاضر شده جاى آن‌ها برود و راى بدهد (شوخى: لابد این دوست ما هم که دستش به صندق راى نمى‌رسد، به جاى آن دوست تحریمى باید ٤ تا لیچار بار حکومت کند). اولا من هنوز کسى را پیدا نکرده‌ام که هم‌چین کارى براى من بکند، ثانیا اگر یک تحریمى حاضر شده این کار را بکند یعنى کم‌‌‌‌کارى از ماست لابد که هنوز تحریمى باقى مانده. 

حالا فیس‌بوک و پلاس و فرندفید و غیره دارد مى‌ترکد از توصیه‌ى دوستان که چطور دیگران را قانع کنیم به راى دادن. انواع راه‌کارهایى که ممکن است در این دو روز جواب بدهد و ایده‌هاى مبتکرانه دارد بروز  مى‌کند از در و دیوار. من ولى هنوز راضى نشده‌ام زیر بار این یک قلم بروم. تبلیغ کنم؟ تخم امید پخش کنم؟ واقعا؟ من که خودم هنوز ته تردیدم؛ ولى بنا را بر امید گذاشته‌ام. حتى مطمئن نیستم رایى شمرده شود ولى براى خودم به اندازه‌ى یک راى دلیل دارم. که چاره‌ى دیگرى هم مگر هست؟ که ما راه و روشى را که فکر مى‌کنیم صواب است مى‌رویم. که هزار چیز دیگر. ولى هنوز حاضر نیستم مثل ٤ سال پیش بنشینم پاى تلفن از این سر دنیا به دوست و فامیل و آشنا زنگ بزنم که بروید و به میرحسین راى بدهید. که بعد، آن روزها پیش بیاید و من هرلحظه خودم را نفرین کنم که چه امید و شورى انداختم در دل مردم. که بعدش طالب راى هاشان باشند و بریزند توى خیابان و قلب من بیاید در دهنم که آیا زنده و سالم بر مى گردد از خیابان؟ چه نفرین‌ها که نکردم خودم را. هنوز حاضر نیستم دیگر آن‌طور سنگ به سینه بزنم. تنها کارى که تا همین حالا حاضر به انجامش شده‌ام  تغییر عکس پروفایل فیس‌بوکم بوده و این دو متن اینجا. حالا هم باز از همین تریبون نیمه‌رسمى اعلام مى‌کنم که راى ندادن هیچ چیز را درست نمى‌کند. 

پ.ن. آهاى! از پاى اینترنت کوفتى پاشید برید دو نفر، پنج نفر، ده نفر دیگر را قانع کنید به راى دادن.

۲۱ خرداد ۹۲ ، ۰۸:۴۸ ۱۵ نظر
یک روزهایی را هرچه کنی باز هم روز رضا یزدانی‌ست با صدای خش‌دار و طغیان‌گرش. این روزها نمی‌توانی شجریان گوش کنی، اصلا حالت نمی‌خواند باهاش. به نظرت زیادی تحریر می‌رود. صدای کمان‌چه روی اعصابت است. این روزها نمی‌توانی هیچ کس دیگری را گوش کنی به غیر از رضا یزدانی که خراب‌ترت کند. سیاه شود دنیایت. یاد همه‌ی مزه‌های تلخ بیفتی. روحت یک‌جایی گیر کند میان خاطره‌های مبهمی که حتی حوصله‌ی فکر کردن بهشان را دیگر نداری. یک روزهایی فقط روز رضا یزدانی‌ست مخصوصا که باران بیاید و آدم افتاده باشد در حالت سکون و سکوت و «ما هیچ ما نگاه»...

همه‌ی این‌ها را بافتم که بگویم آیه از دو چیز می‌ترسد؛ یکی صدای جاروبرقی و یکی صدای رضا یزدانی! حالا «آن‌» روزها که می‌رسد، شجریان «باید» افاقه کند یا ابی مثلا یا نمی‌دانم هر کس دیگری غیر از یزدانی. 

۱۶ خرداد ۹۲ ، ۰۷:۳۵ ۳ نظر
مامان و بابا و نگار حرکت کرده‌اند به سمت ما. الان دقیقا وسط راه‌اند. قرار است این‌بار بیش‌تر از دفعه‌های قبل بمانند. از برکت آمدنشان یکی این‌که این خانه دارد کم‌کم شکل خانه می‌شود. البته هنوز خیلی کار دارد. ولی دیده‌اید آدم یک‌کارهایی را مدام عقب می‌اندازد تا وقتی که مهمان بخواهد بیاید، بعد یک‌هو می‌فهمد یک هردود از آن کارهایی دارد که تا پیش از آمدن مهمان باید انجام شود؟ همان‌کارهایمان مانده هنوز. 

امروز داشتم تند‌تند اتاق آیه را جمع و جور می‌کردم در حالی که گذاشته بودمش توی تختش که بخوابد و داشت برای خودش غلت می‌زد و من اسباب‌بازی‌های ریخته پاشیده را از کف اتاق جمع می‌کردم که دیدم دو تا چشم سیاه دارد از لای نرده‌های تخت من را نگاه می‌کند. دور تختش بامپر دارد (که من ترجمه‌ش را نمی‌دانم؛ فرض کن چیزی شبیه ضربه‌گیر ابری مثلا برای این‌که سرش نخورد به چوب تخت). بامپر را کشیده بود پایین سرش را آورده بود بالا من را نگاه می‌کرد؛ موووش‌وار!

همین روزهاست که آدم درگیر هزار کار است و گاهی بچه را هم رصد می‌کند که ببیند خوب و خوش است، از همان راه دور متوجه می‌شود بچه به بعضی از کلمه‌ها عکس‌العمل نشان می‌دهد. و آدم دهنش باز می‌ماند که اِ! تو کی این را یاد گرفتی یعنی. داشت اعتراض می‌کرد که چرا تنهاست و من توی آش‌پزخانه‌ام، سرک کشیدم و براش شعر خواندم و گفتم دست دست - طبعا خودم هم دست زدم. دیدم آیه هم دارد ادای من را در می‌آورد. فکر کردم اتفاقی‌ست، ولی نبود. یا چند روز است فهمیده‌ایم وحید که از در می‌رود بیرون و دستش را تکان می‌دهد، آیه هم دستش را به نشانه‌ی بای‌بای تکان می‌دهد. اعتراض هم خوب بلد شده هر چیزى را نخواهد چند «نه‌»ی قاطع مى‌گوید و منصرفت مى‌کند از کارى که مى‌خواستى بکنى یا چیزى که مى‌خواستى بدهى بخورد. هیچی دیگر. همین‌طوری می‌شود که آدم لابد یک‌روز چشم‌هاش را باز می‌کند می‌بیند بچه دارد سویچ ماشین را بر می‌دارد برود بچرخد که دلش گرفته مثلا!

۱۵ خرداد ۹۲ ، ۱۱:۱۳ ۳ نظر

بعضی آدم‌ها شبیه شیرازند

بس‌که مست‌کننده‌اند 

و من را یاد غزل و بهارنارنج می‌اندازند

بعضی آدم‌ها شبیه دریای جنوبند

بس که شرجی‌اند 

و من را یاد زلال آبی خلیج فارس و طبع گرم مردمش می‌اندازند


من دلم سفر می‌خواهد

۱۵ خرداد ۹۲ ، ۱۰:۲۶ ۳ نظر

دیروز از صبح هوس خمیربازی و ورز دادن و این‌چیزها توی سرم بود. ولی آیه لثه‌هایش متورم بود و درد می‌کرد و یک‌بند جیغ می‌زد. نقشه کشیده بودم که وقتی خوابید کلوچه‌ای، نانی، شیرینی‌ای چیزی بپزم. ولی معمولا به همین سادگی نیست. آیه ساعت 8:‌30 می‌خوابد و من تازه کارهای شخصی‌م شروع می‌شود و حتی حرف زدن دونفره‌مان با وحید. خلاصه که دیشب ساعت 10 بود که من رفتم سراغ آرد و مایه‌خمیر و شکر و زنجفیل و خرما و گردو که کلوچه درست کنم. طبعا درست کردن خمیرش بیش از یک ساعت طول کشید تا ور بیاید و این‌ها. من مدام در ذهنم از تصور این‌که چند وقت دیگر می‌توانم با آیه بنشینم و با هم خمیر بازی کنیم توی دلم ذوق می‌کردم. داشتم فکر می‌کردم یعنی از چند سالگی می‌تواند چه کارهایی را بدون کمک من انجام دهد که آخرش یک سری کلوچه یا بیسکوئیت درست و درمان و قابل خوردن داشته باشیم؟ امروز این پست را دیدم. فهمیدم  خیلی هم نباید صبر کنم. زود می‌رسد آن روزها.

یاد پستی افتادم که آیه دوماهش بود نوشته بودم. کمی ایده‌آل‌نگرانه‌ است ولی غیر عملی نیست:

 «مهمان‌ها رفتند. الان من مانده‌ام و دختر. حالا باید شروع کنم چیزهایی که سال‌ها برایشان نقشه کشیدم را عملی کنم. باید برای دختر قرآن بخوانم و شعر. بیش‌تر قرآن را باید بگذارم بر عهده‌ی وحید که قرائت‌های مختلف بلد است. خودم‌ بیش‌تر باید دعا بخوانم با دختر.

شعر را فعلا باید از غزل شروع کنم. حافظ و سعدی و مولوی. باید یک زمانی هم بگذارم برای شاهنامه – بعدتر شاید. یعنی برنامه‌ام برای شاهنامه مفصل است. باید نمایش بازی کنیم شاهنامه را باهم. از وقتی نگار شاهنامه را نقالی می‌کند این ایده آمد توی ذهنم که باید من و دختر با هم شاهنامه‌بازی کنیم. در این حد خیال بافته‌ام که حتی با هم بنشینم یک‌سری لباس نمایش بدوزیم؛ شنل و کلاه و این‌ چیزها. یک‌سری هم وسایل دست و پا کنیم یا بسازیم؛ زره و شمشیر و گرز و دیگر اقلام. خدا را چه دیدی شاید چند سال دیگر دیدم دور و برمان بچه زیاد است و ظرفیتش هست، یک کلاس نمایش تاریخ ادبیات راه انداختیم. مثل کلاس‌های تاریخ ادبیات خانوم فقیه که هم‌چین از رودکی و سنایی و انوری و ناصر خسرو بگیر تا حافظ و سعدی و جامی تا نیما و سهراب و فروغ‌، همه را از بر شویم یک‌بار دیگر.

همین کاردستی درست کردن هم خودش جزو برنامه‌ است. کاغذ و پارچه و چسب و قیچی و غیره. شاید هم رفتم از این کتاب‌های کاردستی گرفتم و با هم نشستیم از این‌جور چیزها سر هم کردیم. کلی هم کتاب قصه‌ی فارسی برای آیه خریدم این‌بار که ایران بودم.

یک‌سری هم موسیقی درست و درمان باید با هم گوش کنیم. گوش هر دوتایمان تربیت شود – آن زمان‌ها که سه‌تار می‌زدم خوب یاد گرفته بودم چطور صداهای سره را از ناسره تشخیص بدهم؛ باید برگردم به آن دوره. این‌بار ایران رفتم موسسه‌ی نظر و یک‌سری سی‌دی‌ خریدم. واقعا که درود به ناصر نظر با این‌همه کاری که برای موسیقی بچه‌ها کرده

از همه‌ی این‌ها مهم‌تر باید بازی خلق کنیم باهم. باید توانایی‌هایش را کم‌کم کشف کنم و پا‌به‌پای هم ذوق کنیم از بازی‌هایمان. یک روزهایی هم که هوا خوب است باید برویم برگ و گل و درخت و رودخانه و ابر و خاک و پرنده و خزنده و درنده و جانواران دیگر را کشف کنیم.»

حالا شیرینی‌پزی و آش‌پزی هم شده جزو برنامه. نمی‌دانم چرا آن‌موقع یادم نبود.

کلوچه‌های زنجفیلی‌خرمایی‌گردوئی نصف‌شبانه

۰۷ خرداد ۹۲ ، ۲۳:۱۲ ۸ نظر
چند روز است دارم فکر می‌کنم به این‌که باید در اقصی نقاط خانه که رفت و آمد دارم کتاب‌های مختلف بگذارم، و تقریبا گذاشته‌ام. چرا؟ چون مگر آدم چقدر می‌تواند دور خانه دنبال کتاب‌هایش بگردد. بعد حوصله نمی‌کند و می‌رود سراغ همان اینترنت گردی لعنتی و یک دنیا اطلاعات پراکنده که به درد هیچ می‌خورند فقط. یک‌گوشه‌ی آش‌پزخانه را گذاشته‌ام برای کتاب‌هایی که مربوط به تربیت بچه و این‌چیزهاست. توی اتاق آیه چند تا مجله‌ی جامعه‌شناسی گذاشته‌ام که وقتی دارم می‌خوابانمش و هی برای خودش توی تختش وول می‌خورد، من چکیده مقاله‌ها را بخوانم. رمان‌ها و داستان‌ها البته جایشان کنار تخت‌خواب خودم است. روی میز نشیمن هم هنوز بین شعر و نوشته‌های مذهبی معلق مانده‌ام. 

پیداست که خانه‌ام بازار شام است؟ بله هست. کجاش بد است اصلا؟ آدم بچه‌دار که تازه خانه عوض کرده طول می‌کشد تا زندگیش منظم شود و این اصلا چیز بدی نیست (این البته تلقین است به خودم). چون بچه کار دارد و تمام وقت آدم را پر می‌کند. نه‌ این‌که من از این مادرها باشم که یک‌بند بچه پر کمرشان است و دارد از کت‌وکولشان بالا می‌رود (خوب و بدش را نمی‌دانم). من فکر می‌‌کنم - جدای از این‌که بچه نباید دچار کمبود محبت شود - با این سرعت یادگیری و کسب مهارت، حتما اگر آزاد باشد بهتر و بیش‌تر یاد می‌گیرد یا تخیل می‌کند. بنابر این آیه از این بچه‌های آویزان به مادر نیست. ولی مهم این نیست. مهم این است که همین‌طور که نشسته روبه‌روی این پنجره و خیره شده به حرکت برگ‌ها که با باد تکان می‌خورند، من یک‌هو هوس می‌کنم زیر گردنش را ببوسم و آیه با دوتا دندان تازه نیش زده‌اش سعی می‌کند من را گاز بگیرد و هارهار بخندد.

تازگی‌ها هم خودش را شکل این حشره‌هایی می‌کند که روی آب یک حرکت عقب‌جلوی‌ای از خودشان نشان می‌دهند ولی عملا جلو نمی‌روند. روی دست و پاهایش حالت چهاردست و پا می‌گیرد ولی نمی‌تواند برود جلو و لجش می‌گیرد. بعد من باز فکر می‌کنم خب چاره‌ای هم مگر آدم دارد غیر از این‌که بپرد ماچش کند؟ و من چقدر این روزها شگفت‌زده‌ام از سرعت یادگیری بچه‌آدم‌ها، یادگیری حرکات و چیزهای خودبه‌خودی. 

حرف کتاب‌ها بود. همین‌طوری می‌شود که من باید هرجای خانه یک کتاب داشته باشم برای همان چند دقیقه‌ای که وقتم خالی می‌شود و آیه غذایش را خورده و تمیز است و غذای خودمان حاضر است و آیه دارد بازی می‌کند یا خواب است و من آشپز‌خانه‌ را «تقریبا» مرتب کرده‌ام و به این فکر نمی‌کنم که دو تا از اتاق‌های بالا هنوز پر از جعبه است. به ایمیل‌های جواب نداده‌ام و به پی‌گیری کار تحقیقی و آن یکی کار فروشگاهِ فلان هم فکر نمی‌کنم. همان‌طور وسط هر کاری، چند دقیقه، چند صفحه و باز ادامه‌ی کارها. 

۰۶ خرداد ۹۲ ، ۲۱:۵۱ ۱ نظر