مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۱۵ مطلب در اسفند ۱۳۸۷ ثبت شده است


فروردینی که با صدای یک سینه سرخ شروع شود حتماً سال پر آوازی را در پی دارد. سینه سرخ نشسته درست روی نوک شیروانی. پرهای زیر گلویش و بین دوبالش و روی سرش سرخ است. اندازه اش، قدر مشت بسته ی من. و می خواند. با طلوع آفتاب می خواند. و من از پشت این پنجره چشمانم برق می زند.
۳۰ اسفند ۸۷ ، ۱۹:۴۹ ۲ نظر

نوروز 1388

۳۰ اسفند ۸۷ ، ۱۴:۰۳ ۲ نظر
تکرار شد. امسال منتظر خبرهای بزرگ و اتفاقات بزرگ خواهم بود. دوباره همان آیه تکرار شد. آین آیه ای که سر و سری دارد با من و من همچنان عاجز از درکش. تکرار شد. و درست چند ساعت بعد از آن خبری عجیب رسید. این هم آغازش.

غفلت جایز نیست این بار. نشانه ها در راهند. 

پ.ن: تفال حافظ مان هم عجیب بود. «نماز شام غریبان چو گریه آغازم» از میان آن همه غزل.

۳۰ اسفند ۸۷ ، ۰۰:۰۷ ۰ نظر
دیروز و پریروز و پس پریروز که به بهانه ی درس هیچ خانه تکانی نکردم. درس هم نخواندم. غم و غصه و اینا. امروز هم پرزنتیشن داشتم. قبل از کلاس یک آن به سرم زد به مامان زنگ بزنم. می ترسیدم. می ترسیدم بزنم زیر گریه دوباره حال خودم و خودش را بگیرم. ولی زدم دیگر. بعد هجوم مامان بود و یک دنیا انرژی و هیجان و بوی عید. از پیاده روی دیروزش گفت از سر پل رومی تا سر پل تجریش. چشم هام را بستم و تجریش فریم فریم تبدیل شد به عکس. داشت هفت سین می چید. گفتم من دیشب نصفه چیدم. خودش بحث خاتمی را پیش کشید. دوباره بغض کردم و گفتم بگذریم. خندید گفت چیه گریه ای. گفتم بگذریم. خندید. خنداند.

برف می بارد مثل چی. ولی دیگر مهم نیست. مامان دنیا را عید کرد یک بار دیگر. همیشه فکر می کنم من عمراً نمی توانم همچین انرژی مثبتی به بچه هایم بدهم. بحث امروز کلاسمان هم البته بی ربط نبود به کل فضای ذهنی من. از "فرهنگ دیداری" رسیدیم به بت ها و طبعاً رب النوع ها. یکیشان Willendorf Goddess. و آخرش این شد که از چشم یک بچه مادر، خداست.

همین.

۲۹ اسفند ۸۷ ، ۰۴:۵۲ ۲ نظر

روابط اجتماعی در سطوح مختلف

- وَبِالْوَالِدَیْنِ إِحْسَانًا ۚ إِمَّا یَبْلُغَنَّ عِندَکَ الْکِبَرَ أَحَدُهُمَا أَوْ کِلَاهُمَا فَلَا تَقُل لَّهُمَا أُفٍّ وَلَا تَنْهَرْهُمَا وَقُل لَّهُمَا قَوْلًا کَرِیمًا وَاخْفِضْ لَهُمَا جَنَاحَ الذُّلِّ مِنَ الرَّحْمَةِ وَقُل رَّبِّ ارْحَمْهُمَا کَمَا رَبَّیَانِی صَغِیرًا 23 -24

- وَآتِ ذَا الْقُرْبَىٰ حَقَّهُ وَالْمِسْکِینَ وَابْنَ السَّبِیلِ وَلَا تُبَذِّرْ تَبْذِیرًا 26

- وَلَا تَجْعَلْ یَدَکَ مَغْلُولَةً إِلَىٰ عُنُقِکَ وَلَا تَبْسُطْهَا کُلَّ الْبَسْطِ فَتَقْعُدَ مَلُومًا مَّحْسُورًا 29

- وَلَا تَقْتُلُوا أَوْلَادَکُمْ خَشْیَةَ إِمْلَاقٍ ۖ نَّحْنُ نَرْزُقُهُمْ وَإِیَّاکُمْ 31

- وَلَا تَقْرَبُوا الزِّنَا ۖ إِنَّهُ کَانَ فَاحِشَةً وَسَاءَ سَبِیلًا 32

- وَلَا تَقْتُلُوا النَّفْسَ الَّتِی حَرَّمَ اللَّهُ إِلَّا بِالْحَقِّ 33

- وَلَا تَقْرَبُوا مَالَ الْیَتِیمِ إِلَّا بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ حَتَّىٰ یَبْلُغَ أَشُدَّهُ ۚ وَأَوْفُوا بِالْعَهْدِ 34

- وَأَوْفُوا الْکَیْلَ إِذَا کِلْتُمْ وَزِنُوا بِالْقِسْطَاسِ الْمُسْتَقِیمِ 35

- وَلَا تَقْفُ مَا لَیْسَ لَکَ بِهِ عِلْمٌ 36

- وَلَا تَمْشِ فِی الْأَرْضِ مَرَحًا 37

داشتم فکر می کردم کدامش شامل حالمان نیست؟ و کدام کتابی است که یکجا این همه حرف حساب بزند؟

پ.ن: همه اش در سوره ی اسراء است

۲۸ اسفند ۸۷ ، ۰۷:۴۱ ۱ نظر
کسی توی گودر لینک شر کرده بود "دانلود فول آلبوم های ابی". بعد من دیشب نصفه شبی یکهو تبدیل شدم به یک دختر 14-15 ساله ی طاغی؛ دخترکی که شب ها تا صبح ابی گوش می داد با پنجره باز. دخترک سرکشی که بی خیال چشم غره های بابا و تهدیدهای مامان با مداد روی تمام دیوارهای اتاقش شعر نوشته بود؛ فروغ، سهراب، حافظ، شاملو، مصدق، نیما. دخترک تمام خرت و پرت های ویترین اتاقش را خالی کرده بود و پرش کرده بود از کتاب. و کتاب هایش همیشه جا کم داشتند. لابه لای کتاب ها هم پر بود از کارت تبریک های عید و تولد از دوستای دور و نزدیک. دخترک همه اش 14-15 سالش بود و فکر می کرد چند سال دیگر دنیا را فتح خواهد کرد با ورود به دانشگاه.   

...تشنه و مومن به تشنه موندن غرور اسم دیار ما بود اونکه سپردی به باد حسرت تمام دار و ندار ما بود...

پ.ن: تا کی بشود دوباره این دخترک برگردد به 27-28 سالگیش.

۲۵ اسفند ۸۷ ، ۲۲:۱۰ ۲ نظر


هر آینه به راستی بهتر است بر من که هیچ خیال خانه تکانی دم عید را به خود راه ندهم. چه کلاً چه جزءً. چه ماینور چه میجر. همانا رستگاری در آن است که این امر خطیر را تا انتهای ترم به تعویق انداخته، و حتی ذره ای آرزوی خانه ای مملو از بوی وایتکس و آل-پرپس و ایزی-آف و سی-ال-آر و پرده و دیوار و پنجره ی تمیز و براق را با افکار جامعه شناسانه ی خود مخلوط ننمایم.

پ.ن: میز کارم را هفته ای 3 بار مرتب می کنم. باز ببین چه خبرش است و حدیث مفصل بخوان از این مجمل.

نقطه.

۲۵ اسفند ۸۷ ، ۰۴:۴۱ ۵ نظر
یعنی چی که من این همه حسودیم شده الان؟ نشد ها. چقدر به رخ ما می کشی "عزیز علیه ما عنتم" را؟ ما از خاک کمتر؛ شما یک نظری عمیق بفرما بلکه دل ما هم یک طوریش شد. یک طوری از این مدل ها که می گن و سرریز می شن؛ اسمت رو که می آرن انگار دارن عرش رو سیر می کنند. یکی امروز داشت سر می رفت ازت که حرف شد. بعدش من از عصر تا حالا همینطوری حسودی به حال طرف.
۲۲ اسفند ۸۷ ، ۱۳:۲۱ ۰ نظر
دل آدم بد چیزیه. هی تنگ می شه. هی تنگ تر می شه. هی راه می افته می ره یک جایی که نباید بره. راستی هیچ دقت کردی وقتی به کسی می گی دلم تنگته یعنی چی؟ یعنی دلم تنگ تو اه. پیش تو اه. (دیدی می گن فلانی رفته تنگ فلانک نشسته؟)--بافتم ها--


امروز رکورد خودم را زدم. 20 صفحه متن خفن در یک ساعت. رکورد قبلیم 13 صفحه بود فکر کنم. ولی لذتی بردم شدید با این کتابی که فردا پرزتنش خواهم کرد.

۲۱ اسفند ۸۷ ، ۱۰:۲۵ ۲ نظر
آقای نام‌جو! چه قشنگ است جا پای کاریکاتوریست های دانمارکی گذاشتن؟ بر عبور از خطوط اخلاق و سنت خرده ای نیست ولی عقیده و تقدس، حتی در این غربی‌ترین کشورهای دنیا هم جزو خط قرمز هاست. نه از آن جهت که همه باید بپذیرندش از آن جهت که دین و باور های دینی هنوز هم به پشتوانه‌ی پیروانش --اگر حتی فقط اجتماعی نگاهش کنیم-- در جامعه‌ی انسانی ته لهجه‌ی همان "کالچر" ی‌است "که می خواهند به "مالتی" اش برسند. که از روی خشم و کینه به عقاید و زندگی هم نتازند و آرامش هم‌سایه شان را به هم نزنند. که اسامه‌بن‌لادن نباشند. تو هم روزی از این عصبانیتت کم می شود و می شوی شهروند "ببعی" این دنیای مالتی‌کالچر. چاره اش زمان است و نفس آزاده. فقط باید چند سال از به این ور آب آمدنت بگذرد.
۱۶ اسفند ۸۷ ، ۲۱:۴۵ ۴ نظر

با این هجمه ی آدم های شناس و ناشناس آدم نمی دونه کجا فرار کنه. همین روزها است کرکره ی پروفایلمو بکشم پایین و درشو تخته کنم و تعطیل وبرم پی کارم. فیس بوک رو اعصابمه.


۰۹ اسفند ۸۷ ، ۲۲:۱۶ ۰ نظر
دیده ای چه حالی می دهد وقتی چیزی را دوست داری فقط برای خودش؟ دیده ای چقدر کیف می کنی وقتی آهنگی را می شنوی و یاد هیچ کس خاص و هیچ موقعیت زمانی و مکانی خاصی نمی افتی و فقط از خود خود موسیقی سر ذوق می آیی. دیده ای چقدر لذت دارد وقتی پس از سالها کشف کنی هنوز این ریتم را دوست داری حتی بیش از گذشته و چه حس خوبی است وقتی می بینی هنوز می خواند. لئونارد کوهن را به خاطر همین چیزها دوست دارم. همین که مزه ی هیچ چیز نمی دهد جز خودش را. اصلاً یک طوری اوریجینال باقی مانده. مثل بقیه ی آهنگ ها و ریتم های دیگر نقاب خاطره ندارد. خود خودش است. دوستش دارم چون فکر کنم تنها کسی است که صدای یک نواختش عوض خسته کردن سر شوق می آوردم. دوستش دارم چون می داند چه می خواند و این را به تو هم می فهماند. دوستش دارم چون این همه سال نبودنش باعث شد برای من و نسل من نوستالژی نشود و خودش بماند و یاد هیچ چیز را برایمان زنده نکند جز "صدای صاف و براق" خودش که با اینکه "این روزها خط و خش دارد" ولی به شدت دوست داشتنی است و به دل می نشیند. 


۰۹ اسفند ۸۷ ، ۱۰:۲۵ ۰ نظر