دیروز یک خانمی ایمیل زده بود دربارهی یکی از وسایلی که روی سایت گذاشته بودم برای فروش. دارم دور و برم را خلوت میکنم. هرچیزی را که در این دو سال استفاده نکردهایم، بستهبندی کردهام که یا ببخشم و یا بفروشم. خانمه گفته بود که خریدار است ولی چون ماشین ندارد و مسیر دور است، من برایش ببرم وسیله را. اول فکر کردم ولش کن، لابد مشتری دیگری پیدا میشود ولی بعدش رفتم پیشبینی هوا را نگاه کردم دیدم عالیست هوا. گفتم میآورم برایت. گفت پول بنزینت هم با من. گفتم چی بهتر از این. بامزهگی اینجور خرید و فروش این است که هیچ ایدهای نداری که طرف کی هست و چی هست و چهجور آدمیست. خانهاش آنطرف پل بود. آنطرف پل بخش فرانکوفونهاست. استان از اونتاریو تبدیل میشود به کبک و اسم شهر میشود گتینو. آیه را سوار کردم و با هم راه افتادیم. فکر کرده بودم بعدش میرویم مرکز شهر را میگردیم. شاید کنار کانال یا رودخانه قدم زدیم و یک ناهاری خوردیم و برگشتیم. ولی خوبی رفتن به وسط شهر این است که نمیدانی از کجاها سر در میآوری و چهچیزهایی ممکن است ببینی.
محلهای که آدرس داده بود را من دوبار بیشتر ندیده بودم. فضا و بافت کاملا متفاوتی دارد از اینسر شهر. طبقهی پایینتری آنطراف زندگی میکنند تا جایی که من دیدهام. آدمهای سوراخسوراخ (منظورم گوشواره و حلقهی لب و فلان است) بیشتر میبینی. مدل موهای عجقوجق بیشتر میبینی. بازوها و صورتهای تتو شده بیشتر میبینی و خانههای سادهتر و قدیمیتر بدون فضای سبز. شاید هم من همینقدرش را دیدهام و جاهای متفاوت دیگری هم داشته باشد. خلاصه که خانهی طرف را که پیدا کردم خانم فرانسویای که به زور انگیسی حرف میزد در را باز کرد. میانسال بود و موهای سیاه کلاغی و پوست سفیدو چشمهای تیلهای سبز-طوسی. خیلی گرم سلام کرد و دعوت کرد بروم داخل. گفتم دخترم توی ماشین است و اگر میخواهد دستگاه را امتحان کند ببیند سالم یا نه بعد پول را بدهد. گفت نیازی نیست و فقط پرسید واقعا کار میکند؟ گفتم واقعا کار میکند و من فقط سه بار ازش استفاده کردهام. پول را داد و ده بار گفت you are very kind که اینهمه راه آمدی اینجا. گفتم هوا خوب است میخواهم با دختر شهر را بگردیم.
بعدش رفتیم سمت بیواردمارکت. به آیه قول دونات داده بودم خودم هم قهوهی صبح را نخورده بودم هنوز. میخواستم ببینم دستفروشها آمدهاند و بساطشان را پهن کردهاند یا نه. نصفه و نیمه باز بودند. همهی رستورانها میزو صندلیهای ایوانشان را چیده بودند و داشتند سایهبانهایشان را راه میانداختند. هنوز کشاورزها نیامده بودند. چند خیابان را با آیه قدم زدیم تا رسیدیم به آن شیرینی فروشی فرانسوی معروف. قصهاش این است که دفعهی اولی که اوباما آمده بوده اتاوا، از این مغازه برای دخترش بیسکوئیت میخرد. هر وقت وارد مغازه شوی تلویزیون سمت چپ دارد گزارش آن روز را پخش میکند. آیه را بغل کردم که بیسکوئیتها را ببیند. آن را که شکل پینهدوز بود انتخاب کرد. برای خودم قهوه گرفتم و نشستیم کمی.
بعدش راه افتادیم بین خنزرپنزر فروشهای مکزیکی. آدمها به شدت خوشحال و خوشاخلاق و ذوقزده از هوایی که قرار است دیگر خوب باشد. از مغازهی نانوایی 6 تا نان بیگل تنوری خریدیم و آیه شروع کرد یکیش را خوردن و پیاده رو را با ذوق بالاپایین رفتن.
وسط راه یادم افتاد که فردا قرار است برای یکی از دوستان که دیروز دخترش زودتر از موعد به دنیا آمد، غذا ببرم. از آنجایی که سه هفتهاست به صورت نیمهوقت گیاهخوار شدهام، گوشت و مرغ نداشتیم در خانه. فکر کردم تا این سرشهر آمدهام بروم مغازهی شرقالاوسط خرید. به زور و زحمت آیه را قانع کردم که سوار ماشین بشود. در و دیوار مغازه پر بود از تبلیغ جشن سیزده رجب روز شنبه. اگر برنامهی هیئت خودمان نبود، حتما میرفتیم آنجا. هیجانانگیزترین قسمت امروز آنجا بود که گوجه سبز و چغالهبادام و به پیدا کردیم.
به سمت خانه آمدنه، آیه پارک جلوی دانشگاه را دید و گفت میشه بریم پارک. من هم پیچیدم سمت پارک. چقدر هم وسایل و بازیهای جدید و امتحاننشدهای داشت برای آیه. آیه اصلا دوست ندارد تنهایی بازی کند. هرجا صدای بچهها بیاید آیه میرود قاطیشان و خودش را داخل بازی میکند. مثلا یک عده دارند میدوند آیه هم بدون اینکه بداند جریان چیست شروع میکند بینشات دویدن. خلاصه توی پارک هم بچههای مدرسه آمده بودند بازی و آیه هم به دنبالشان.
بعد از یک ساعت بازی، خوشحال و شاد و خندان برگشتیم خانه و حالا آیه تخت خوابیده.
سنبلهایی که وحید دوسال پیش کاشته بود برای بار دوم گل دادهاند جلوی خانه.