اول بهار، دوستم زنگ زد گفت لیلی را میخواهم بنویسم کلاس تابستانی، میخواهی اسم آیه را هم بنویسی که هر دو با هم بروند و تنها نباشند؟ لیلی یک سالی از آیه بزرگتر است. گفتم فکر خوبیست. من که نمیشناختم کلاسهای تابستانی را. یعنی اصلا اولین سالیست که آیه به سن کلاس تابستانی رسیده. کلاسی را معرفی کرد که تعریف ازش زیاد بود. عملا فقط بازی و ورزش و سرگرمی بود برنامهشان و هر هفته موضوعی متفاوت بود، هفتهی اول خلاقیت و سرگرمی، هفتهی دوم صحراها و حیات جانوریشان و هفتهی سوم منابع انرژی و حرکت طبیعی. روز اول، دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. از بابت آیه خیالم راحت بود. میدانستم به محض وارد شدن میدود وسط حیاط و مشغول بازی میشود و اصلا یادش میرود با من خداحافظی کند. مشکلم این بود که آدمها را نمیشناختم، مربیها را، تیم لیدرها را، خانوادهها را. هزار فکر و خیال در سرم میچرخید. اگر این شد چه؟ اگر فلانطور بود چه؟ اگر آن موقعیت پیش بیاید؟ اگر فلان اتفاق بیفتد ... آیه و لیلی را بغل کردم و باهاشان خداحافظی کردم و ایستادم از میلههای کنار مدرسه نگاهشان کردم. دختر جوان نارنجی پوشی تیملیدرشان بود. گمانم ۲۵ سالش هم نبود. لباسها رنگارنگ، صورتهای شاد و خندههای بیهوا، دستها و صورتها پر از اکلیلهای براق و نقشهای خندهدار. در رفتار مربیها چیزی بود که مطمئنم میکرد. در کتابخانهی نزدیک مدرسه مشغول کارم شدم. وقتی رفتم دنبال آیه، اینقدر خوشحال بود و چشمهاش برق میزد که. وسط حرفهاش خرد خرد از آدمها پرسیدم. از میس کت، از بچهها، از مربیها، از رفتار آدمها ... از وقت غذا، از دستشوییها، از کلاسها، از حیاط بازی ... انگار بخواهی یا نخواهی نگرانی بابت چیزهایی که هیچ لزومی ندارد، جزو وظایف مادریت تعریف شده ...
سه هفته تمام شد. روز آخر آیه با گریه و اشک و زاری خداحافظی کرد با مربی و دوستانش. بعد دو هفته ماند خانه. نیازی نیست بگویم که کارهای من یک خط هم پیش نرفت بسکه روزهایمان به بازی و مهمانی و استخر و پارک گذشت. بعد مثل یک یاغی تماموقت شروع کرد به اعتراض. اول گفت یک بچه از دلت دربیار با من بازی کنه. برایش گفتم به این تابستان قد نمیدهد حتی اگر راضی هم بشوم. بعد گفت دوستام رو دعوت کن خانه بازی کنیم. چندبار دوستانش آمدند. بعد حوصلهاش از خانه سر رفت گفت میخواهم بروم مدرسه. پرس و جو کردم یک کلاس دیگر پیدا کردم اسمش را نوشتم. الان دو روز است که دارد میرود و خوشحال است.
این کلاسهای تابستانی مال همهی بچههاست. از هر فرهنگ و خانوادهای ولی محیطهایشان از سالمترین محیطهایی که من در بچهگی تجربه کردهام، سالمتر و سادهتر و بچهگانهتر است. حتی از مدرسهی اسلامیای که سال پیش میرفت به مراتب محیط آرامتر و پذیرفتنیتری دارند. تجربهی خیلی خوبی بود برای من که احتمال میدهم آیه را روزی در مدارس عمومی و دولتی ثبت نام کنم.
دیروز که رسیدیم خانه گفت مامان دو یو نو هو هری پاتر ایز؟ خیلی خندهام گرفت. چون محیط جدید باعث شده با ایدهها و شخصیتها و داستانهای تازه مواجه شود که پیش از این نمیشناخت. تلویزیون ما روزی یک ساعت روشن میشود آنهم برای کارتونهای سن آیه. گمانم او هیچوقت ما را در حال دیدن فیلم و اخبار و اینها ندیده. نه تبلت دارد برای بازی نه کارتونهای دیزنی را دیده. طبعا مراوده با آدمهای تازه سیل اطلاعات جدید را جاری کرده در ذهنش. گفتم بله. هریپاتر اسم یک پسریه توی یک کتاب داستان. گفت نو ایت ایز اِ مووی. گفتم از روی داستان کتاب فیلمش رو ساختند. گفت شما دیدی؟ گفتم بله. پرسید ایز ایت ریل؟ گفتم داستانش تخیلیه، ولی آدمهای واقعی در فیلمش بازی میکنند. چند وقت است شدهام محک واقعی بودن یا نبودن اشخاص و داستانها و مکانها و جانوران. میآید میپرسد دایناسورا واقعیاند؟ بله ... نیم ساعت توضیح. اژدها واقعیه؟ نه .... نیم ساعت توضیح، یک میلیون سوال، بیستهزار جواب... بماند.
دیروز حین مکالمه دربارهی هری پاتر گفت دوستم گفته بعضی از اون آدما کارهای خیلی بدی میکنند توی فیلم. گفتم بله بعضی آدمها کارهای بد میکنند. گفت اگر من بزرگ بشم و خیلی بزرگ بشم و کار خیلی خیلی بدی بکنم شما منو دیگه دوست نداری؟ در یکهزارم ثانیه چقدر حرف و خیال و ایده رد شد از ذهن من؟ گفتم آدمها اشتباه میکنن ولی هیچچیز تو دنیا باعث نمیشه من تو رو دوست نداشته باشم. هرکاری هم که بکنی باز من دوستت دارم ولی از کار بدت خیلی ناراحت میشم و راجع بهش میتونیم صحبت کنیم. بعد در ذهنم داشتم به تمام احتمالاتی فکر میکردم که ممکن است باعث شود من نتوانم بپذیرم ازش... چقدر دردناک! چقدر دنیا میتواند غریب و دوستنداشتنی باشد. چقدر همهچیز ممکن است ... احساس عجز از اینکه خیلی چیزها را بلد نیستم و باید با سرعت آیه بدوم که یاد بگیرم، گاهی زیادی پررنگ میشود.
*جیلیون، عدد بعد از میلیون است به زعم آیه.