مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۳ مطلب در تیر ۱۳۹۳ ثبت شده است


من آدم تصمیم‌های ناگهانی‌ام. به پشت سرم که نگاه می‌کنم همه‌ی تصمیم‌های مهم زندگیم را یکهو گرفته‌ام. نه این‌که بهشان فکر نکرده باشم. فکر کرده‌ام ولی در یک لحظه‌ی بخصوصی که لزوما لحظه‌ی مملو از احساساتی هم نبوده ناگهان تصمیم گرفته‌ام. می‌خواهم بگویم از این آدم‌هایی نیستم که ماه‌ها و سال‌ها طول بکشد تا وضعیتش را از چیزی که هست به چیزی که فکر می‌کنم باید باشد تغییر بدهد. یا مدام از این و آن نظر بخواهد. یک برهه‌ی سنگین فکری را رد می‌کنم بعدش خودم را غافل‌گیر می‌کنم. 

قصه‌ی ازدواجمان مثلا. حالا دیگر حسابش را ندارم که چند ساعت پشت‌سر هم حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم در آن ده روز. ولی این را یادم هست که همین‌طور که نشسته بودیم توی پارک جمشیدیه روی یکی از تخته سنگ‌های مشرف به دریاچه و بلال گاز می‌زدیم، داشتیم درباره‌ی مراسم عروسی و این‌ها نظریه‌پردازی می‌کردیم و این یعنی تمام بود قصه. یعنی تصمیمه گرفته شده بود در ذهنم. شب که داشتم بر می‌گشتم از قنادی سر فرشته، یک جعبه شیرینی مربایی گرفتم و بردم خانه. از در رفتم تو و به اعضای خانه اعلام کردم که دخترشان دارد عروس می‌شود.

می‌دانید از چه حرف می‌زنم؟ از این‌که گاهی آدم تصمیم‌های بزرگ زندگیش را در حین بلال گاز زدن می‌گیرد. در این‌باره داشتیم با زینب حرف می‌زدیم این‌بار که آمده بود پیشمان. همین‌طور که سامان و آیه همه‌ی خانه را گذاشته بودند روی سرشان، داشتیم می‌گفتیم فکرش را بکن نشسته‌ای و چای می‌نوشی و خیلی راحت داری درباره‌ی یک تصمیمی که قطعا زندگیت را زیر و رو خواهد کرد فکر می‌کنی و یک‌باره می‌رسی به آن لحظه‌ی اوج و تمام. 

درباره‌ی بچه‌دار شدن، درباره‌ی عوض کردن شغل و شهر، درباره‌ی سفرهای مهم، درباره‌ی دوستی‌هایم حتی یک‌باره و ساده تصمیم گرفته‌ام. در آن نقطه‌ای که فکر و خیال‌هایم نقطه‌ی اوج را رد کرده و من اتفاق را قطعی فرض کرده‌ام از آن به بعد. 

این روزها هم یکی از آن لحظات است باز. یادم باشد چند ماه دیگر رنگ قلم را سیاه کنم که فراموش نکنم درباره‌ی چی نوشته بودم. 

 

۱۸ تیر ۹۳ ، ۱۷:۳۳ ۱۵ نظر
از آن متن‌هاست که نمی‌دانم قرار است چه بنویسم. ولی می‌دانم که باید بنویسم.

... و روز ادامه‌ی همان روزها‌ست و هنوز جنگ هست و هنوز آدم‌ها آدم‌ نشده‌اند. به اسم عقیده می‌جنگند، به اسم دموکراسی می‌جنگند، به اسم صلح می‌جنگند.

... و روز ادامه‌ی همان روزهاست و من هنوز مثل این شاخه‌های نازک در طوفان، در هپروت سختی این دنیا سرگیجه دارم. 

... و روز ادامه‌ی همان روزهاست و سوال من هم‌چنان باقی‌است که چرا از بین همه‌ی این سال‌ها، دقیقا همین روزها باید گذارم بیفتد به سریال مدار صفر درجه. ندیده‌ بودمش و هزار نفر از دور و نزدیک مدام پیغام می‌دادند که ببین و منِ فراری از ژانر فیلم‌ها و سریال‌های تاریخی یک‌باره به دام دیدنش افتادم.

... و روز ادامه‌ی همان روزهاست و همه‌ی افلاک دست به دست هم داده‌اند که این بغض توی گلو مدام بالا پایین برود و تمام نشود و این شعر و صدا و موسیقی‌اش هم فرود بیاید روی اندوهم. 

... و روز ادامه‌ی همان روزهاست اگرچه ماه خداست و روزهایش مثل همیشه با همه‌ی سال فرق می‌کند.

غرق شده‌ام. 

* علی‌رضا بدیع

۱۲ تیر ۹۳ ، ۱۹:۴۶ ۶ نظر
فصلی نامشخص از داستانی نامفهوم
 
سیزده سال بعد
گفته بود «دوری! خیلی دور. و به خاطر همین هر کاری برات راحته. نه دور جغرافیایی؛ از همه چی دور». این سخت‌ترین فحشى بود که در زندگیش شنیده بود. ولى آن‌وقت که گفته بود، او نفهمیده بود از کجاى حرف‌هایش ناراحت شده‌؛ فکر کرده بود لابد از کل قصه ناراحت است. ولى اینطور نبود. این را وقتى فهمید که می‌خواست سر خودش را با چهار تا مهره و سیم و بست فلزی گرم کند. راه که افتاد سمت فروشگاه و آقاى بنفش «دورهاى سخت» را خواند، همان‌جا دوزاریش افتاد که از کجا سوخته. دوزاری که نه، اشک‌هایش می‌ریخت مثل رگبار تابستان.
دور بودن برایش فحش بود؛ فحش بد. چون نخواسته بود دور باشد هیچ‌وقت. چون تمام تلاشش را کرده بود که نزدیک بماند. به قیمت گزاف. بی‌انصافی بود، سنگین بود این حرفش. 
حالا ولى گذشته. گذشته و با خودش انگیزه‌ را هم برده. دور بودن و دور شدن حالا دیگر خنثى است. بى‌حس شده در برابر کلمات، در برابر مفهوم پشتش حتی. انگار یک‌باره کسی جفت‌پا پریده روى آن قلعه‌ی شنى‌اى که به سختى لب ساحل درستش کرده بود. سست بود از اولش هم. باید می‌دانست حتی اگر  آدمی هم نباشد که قلعه‌ی شنی را خراب کند، قرص ماه که کامل شود، آب بالا می‌آید و همه‌چیز را می‌شوید و باخودش می‌برد. وَ یَبْقَىٰ وَجْهُ رَبِّکَ ذُو الْجَلَالِ وَالْإِکْرَامِ.
 
۰۴ تیر ۹۳ ، ۲۳:۴۶ ۱ نظر