چاىهاى سبز... سبزهاى دور... دورهاى سخت ...
چهارشنبه, ۴ تیر ۱۳۹۳، ۱۱:۴۶ ب.ظ
فصلی نامشخص از داستانی نامفهوم
سیزده سال بعد
گفته بود «دوری! خیلی دور. و به خاطر همین هر کاری برات راحته. نه دور جغرافیایی؛ از همه چی دور». این سختترین فحشى بود که در زندگیش شنیده بود. ولى آنوقت که گفته بود، او نفهمیده بود از کجاى حرفهایش ناراحت شده؛ فکر کرده بود لابد از کل قصه ناراحت است. ولى اینطور نبود. این را وقتى فهمید که میخواست سر خودش را با چهار تا مهره و سیم و بست فلزی گرم کند. راه که افتاد سمت فروشگاه و آقاى بنفش «دورهاى سخت» را خواند، همانجا دوزاریش افتاد که از کجا سوخته. دوزاری که نه، اشکهایش میریخت مثل رگبار تابستان.
دور بودن برایش فحش بود؛ فحش بد. چون نخواسته بود دور باشد هیچوقت. چون تمام تلاشش را کرده بود که نزدیک بماند. به قیمت گزاف. بیانصافی بود، سنگین بود این حرفش.
حالا ولى گذشته. گذشته و با خودش انگیزه را هم برده. دور بودن و دور شدن حالا دیگر خنثى است. بىحس شده در برابر کلمات، در برابر مفهوم پشتش حتی. انگار یکباره کسی جفتپا پریده روى آن قلعهی شنىاى که به سختى لب ساحل درستش کرده بود. سست بود از اولش هم. باید میدانست حتی اگر آدمی هم نباشد که قلعهی شنی را خراب کند، قرص ماه که کامل شود، آب بالا میآید و همهچیز را میشوید و باخودش میبرد. وَ یَبْقَىٰ وَجْهُ رَبِّکَ ذُو الْجَلَالِ وَالْإِکْرَامِ.
۹۳/۰۴/۰۴