مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۷ مطلب در شهریور ۱۳۸۸ ثبت شده است


اینجا همه چیز موقتی است؛ خانه موقتی، شهر موقتی، زندگی موقتی، دوستان موقتی. به هیچ چیز دل نمی شود بست بس که گذرا و ناپایدار است زندگی این ور آب برای کسانی مثل ما که برای تحصیل آمده اند یا کوچ موقت کرده اند. هیچ کدام هم نمی دانیم که برمی گردیم ایران یا نه ولی همه می دانیم که زندگی مان موقتی است مخصوصاً توی این شهر کوچک. بعد از اتمام درس، درصد قابل توجهی از دوستان راهی شهرهای بزرگ می شوند حالا یا داخل خود کانادا یا اگر بتوانند امریکا و اروپا و عده ای هم طبعاً بر می گردند ایران.

اینجا که باشی دائم دوست جدید پیدا می کنی. و هر روز بر تعداد ایرانی هایی که می شناسی اضافه می شود. مخصوصاً اول ترم های پاییز که دانشگاه باز می شود و تو همین طور که توی دانشگاه راه می روی چهره های ناآشنایی را می بینی که حرف زدنشان، راه رفتنشان، رفتار و سکناتشان، لباس پوشیدنشان برایت آشنا است. و چند ماه بعد با احتمال خوبی، بیشترشان را می شناسی. آدم هایی که گرچه نقاط اشتراکت باهاشان زیاد است ولی انگار از ناکجا آباد آمده اند. نه می دانی از کدام شهر و فرهنگند نه فک و فامیلشان را می شناسی، نه هم دانشگاهی ات بوده اند نه دوست مشترکی داری باهاشان و نه هیچ چیز دیگر. ولی همینطوری می آیند با هم دوست می شوید. و با اینکه می دانید همه چیز ناپایدار است باز به هم دل می بندید. بعد آنقدر دل می بندید که موقع رفتن که می شود این چکه چکه ی اشک و دوره کرده ریز و درشت خاطرات تمامی ندارد.

امسال سال رفتن بود. خیلی از دوستانمان رفتند. زندگی مان در این 5 سال در هم تنیده بود ... و رفتند. بیشتر دوستانی که هم زمان با من یا کمی پیش از من آمده بودند اینجا و درسشان را شروع کرده بودند در این 5 سال کارشان به سر انجام رسیده است و در حال کوچ دوباره اند. طوری هم می روند که اثرشان توی زندگی مان بماند. و این اثر به مهربانی ها و دوست داشتن ها محدود نمی شود. این دوستان معمولاً بعد از اینکه بساط زندگی شان را فروخته اند یا پست کرده اند، روزهای آخر که می شود همان وسایل دم دستیشان را که جایی در آن محموله ی پستی یا فروشی نداشته بین بقیه تقسیم می کنند. و همین می شود که اسفند دود کن آزاده می ماند برای من ای که هر سال از ایران اسفند آورده ام بدون اینکه ابزار دود کردنش را بیاورم. و می دانم هر بار که بوی اسفند و کندر بپیچد در خانه ام آزاده هم می آید؛ حتی اگر نخواهم به روی خودم بیاورم.

۳۰ شهریور ۸۸ ، ۰۹:۵۱ ۲ نظر
خیلی خوب است که از همه ی حرف ها را بشنوی. یعنی تحمل داشته باشی آنهایی که با تو هم رای و نظر نیستند حرف بزنند و تو گوش کنی بدون اینکه فحش بدهی یا بخواهی ساکتشان کنی. خیلی رفتار مدنی و دموکراتیکی از خودت نشان داده ای اگر این کار را بکنی. ولی آن لرزش خفیفی که توی بند بند وجودت می دود، آن نفسی که عمیق فرومی دهی، آن یک لحظه ای که چشمت را می بیندی و پلک زدنت کمی بیش از معمول طول می کشد، یعنی اینکه طرف ناخن هایش را گذاشته روی تخته سیاه و با همان صدای فجیع --یادت می آید مدرسه را و بچه های مردم آزار را؟-- هی از بالا تخته را خراش می دهد تا پایین و تو هی صدا را گوش می دهی بی اینکه بخواهی اعتراض کنی. می خواهی اعصابت ریلکس باشد تا بتوانی منطقی جواب بدهی، جواب که سرش را بخورد، همان منطقی فکر هم بکنی کافی است.
پ.ن: حال این روزهای گورد من است
۲۸ شهریور ۸۸ ، ۱۵:۱۳ ۰ نظر
می دانی؟ من اصلاً این خانه را همینطوری دوست دارم. همینطوری که نظم و بی نظمی اش به هم آمیخته. همینطوری که هر طرفش یک سازی می زند وقتی وسواس من خواب است و حال مرتب کاری ندارم. همین که این پنجره از صبح باز است و پرده اش را باد مدام پس و پیش می کند و زیرش جانمازم نیمه پهن است --کی گفته وسط هال نمی شود نماز خواند -- روی یکی از این میزها چند روز است پر نوار کاست شده. یعنی رفته ام آن جعبه ی عهد وزوز شاه که نوارهایمان تویش مدفون است را از یکی از کمد های پایین کشیده ام بیرون و آن ضبط صوتی را که صدایش از ته چاه بیرون می آید هم آورده ام و دانه دانه این نوارها را امتحان کرده ام و از گوگوش رسیده ام به مختاباد و از عصار به مدونا. کاست های ناظری و شجریان شده اند چیزی در حد اسکاچ اعصاب مخصوصاً "مطرب مهتاب رو". به هر حال من همه را ریخته ام روی همین میز، کنار یکی از گلدانهای سبزم.

روی هر طبقه ی میز تلویزیون هم یک سری سی دی و قاب سی دی به صورت کاملاً رندم کپه شده . از هر طبقه هم یک سری سیم آویزان است. روی میز وسط هم حداقل 3 تا کتاب است و 2 تا تلفن و 3 تا ریموت کنترل و عینک و پیش دستی و بقیه ابزار اسنک خوری.  این پتو قرمزه هم که قابلیت جمع شدن ندارد کلاً. یعنی هر بار مرتبش می کنم به دو دقیقه نمی رسد که یکی مان بلاخره می خزد زیرش و باز همان آش و همان کاسه -- چه کاری است خب. بعد این بالشتک های روی مبل ها هم حکایتی است. من هیچوقت نفهمیدم چند تاشان مال کدام مبل است.

اصلاً می دانی چی است؟ خانه باید یک طوری باشد که معلوم کند "موجود زنده" توش زندگی می کند. یک اثری از این موجود زنده و حرکاتش باید باشد و الا که چه فرقی می کند با موزه اگر همیشه همه چیز بر  قاعده و سرجایش باشد؟

۲۴ شهریور ۸۸ ، ۰۸:۳۵ ۵ نظر
ولی این رخوت و سردرگمی یک جایی باید تمام شود.

گاهی حس می کنم همین که من توی این جریانات، ایران نبوده ام باعث شد این قضیه به معمای مبهمی توی ذهنم تبدیل شود و مدام خش بکشد روی اعصابم. یعنی گاهی فکر می کنم اگر رفته بودم توی خیابانی جایی با چند تا آدم دیگر از ته حلق فریاد زده بودم این همه گره نمی افتاد توی معادلات ذهنیم. اگر جایی 4 تا آدم مثل خودم را دیده بودم که گر گرفته اند از چیزهایی که که دیده اند و شنیده اند شاید حالا آرام تر می توانستم بنشینم سر خواندن این لیست بلند بالای مقاله ها و کتاب هایی که بنا بود 3 ماه تابستان خوانده شوند برای پایان نامه ام. شاید می توانستم کمی بیشتر تمرکز کنم روی این کتاب ها و جزوه های آمار که روز روزش خوشم نمی آید بشینم سرشان چه برسد به حالا. شاید انرژی بیشتری می داشتم برای اپلای کردن چند تا کار و اسکالرشیپ و بقیه ی جفنگیات. و از همه مهمتر شاید یک کم بیشتر حواسم را جمع این کنفرانس های در راه می کردم که چند تایی شان توی حوزه ی ریسرچم بود و ددلاین هاشان گذشت تو هیر و ویر بگیر ببندهای ایران و من ابسترکت هایم را نفرستادم. و این ها یعنی زندگی من عملاً تعطیل بوده 4 ماه. به هر حال گذشت و از این هفته رسماً دوباره درس و کلاس ها شروع شده -- نه که این سه ماه تعطیل بود ها؛ دانشگاه تابستان ها تعطیل نیست اینجا ولی می شود کمتر جدیش گرفت مخصوصاً که کلاس یا TA نداشته باشی. 

خواستم از همین تریبون اعلام کنم که قصد دارم برگردم به روند زندگی دانشجویی توی این هوای پاییزی و گمانم این عادت خبر خوانی و تحلیل های بعدش را باید کنترل کنم.   

۲۳ شهریور ۸۸ ، ۰۳:۰۹ ۱ نظر
نمی دانم از برکت ماه رمضان است یا تاثیر اتفاقات اخیر. به هر حال نیازی در درون من دوباره سر برآورده. نیاز به "ذکر" های متمادی و پی در پی. نیاز به تسبیح و استغفار. نیاز به بیشتر ماندن بر سر سجاده. نیاز به این شب بیداری ها به بهانه ی درس و مشق. نیاز به زنده ماندن امید و ایمان. نیاز به دعا کردن با یقین به استجابت. 

فَأَمَّا الَّذِینَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَاعْتَصَمُوا بِهِ فَسَیُدْخِلُهُمْ فِی رَحْمَةٍ مِّنْهُ وَفَضْلٍ وَیَهْدِیهِمْ إِلَیْهِ صِرَاطًا مُّسْتَقِیمًا. نساء 175

۱۸ شهریور ۸۸ ، ۱۳:۱۴ ۴ نظر
اینطور که دارم می شمارم می شوند 12 تا. گلدان های سبزم را می گویم که هر کدام یک سازی می زنند. یکی شان نور زیاد می خواهد، یکی شان سایه. آن یکی زیادی سرمایی است، دیگری زیادی گرمایی. یکی شان سخت جان است و هر بلایی سرش بیاوری باز سرپاست، آن یکی امروز چپ نگاهش کنی فردا به جای گلدان سبز یک مشت برگ زرد خواهی داشت. یکی شان حکومت فاشیستی دارد در مملکتش و برگ های رویی اش بزرگ و رنگی می شوند، زیری ها همانطور سبز یک دست کم جان می مانند تا از هستی ساقط شوند. آن یکی اینقدر پر رو است که چندین بار بهش بی محلی کرده ام که شاید از رو برود و خشک شود -- بس که مثل بائوباب رشد می کند -- ولی نشده و همچنان در حال تکثیر است. یکی شان هم یک موجود لاغر و زوار در رفته ی طفلکی بود روزی که کاشتمش. گمان نمی کردم عمرش به دنیا باشد ولی تا حالا 7 شاخه قلمه ازش گرفته ام و کاشته ام بی اینکه اسمش را بدانم یا حتی رسم زندگیش را -- فعلاً همینطوری با هم خوشیم. یکی دیگر هم هست که چند وقت پیش مرده تحویلم دادند و همینطوری یک کم که بهش توجه کردم دوباره زنده شد و همین پریروز اینقدر که شاخ و برگش زیاد شده بود مجبورم کرد گلدانش را عوض کنم. یک مانی تیری هم دارم که سه تا ساقه داشت آن اوایل حالا فقط یکی شان برگ می دهد. برگ های خندان  5 6 پر. یک دیگر هم دارم که شخصیتش کلاً عجیب و مقاوم است. حتی حاضر نیست برگ های خشک شده اش را حرس کنم. آب که می خواهد قدش را بلند می کند و تمام برگ هایش را می کشد به طرف بالا. غیر از اینها دو تا گلدان التقاطی هم هستند که خودشان نمی فهمند چی اند و کی اند بس که 4 5 6 جور گیاه مختلف توی گلدانشان هست. یعنی من نمی فهمم قصد آن باغبانی که این طور یک سری برگ و گل بی ربط را با هم یک جا کاشته چی بوده. فقط می دانم جدا کردنشان از هم کار سخت تری است از نگاهداریشان کنار هم چون دیگر ریشه هایشان سخت در هم تنیده است. 

...

همه ی اینها را نوشتم که حواسم پرت شود از خواب های آشفته ام. خواب هایم مریض شده اند. پر شده اند از تشییع جنازه، از شیون. پر شده اند از آدمهای سیاه پوش عزادار. از پارچه ی ترمه ی روی تابوت و گلایل های سفید. و من تمام این هفته ای که گذشت را فیلم دیده ام و داستان خوانده ام بلکه حواسم پرت شود از این همه تکان روحی مزمن. گیریم که تلاش مذبوحانه ای بود.

۱۶ شهریور ۸۸ ، ۱۷:۵۱ ۳ نظر
گزینه ی اینویزیبل توی ابزارهای چت پدیده ی کاربردی و پر ابهامی است. وقتی چراغت روشن است و چراغ های روشن را می بینی می دانی که عده ای هم هستند که تو را، چراغ روشن تو را می بینند بی اینکه تو بدانی هستند. وقتی هم که خودت اینویز ای انگار داری سر همه را شیره می مالی که من هستم ولی شما نمی دانید. دنیای مجازی به هر حال عالمی است پر راز و رمز و شاید از این جهت بازتولید کننده ی سیستم قدرت و نگاه از بالا. قدرت انتخاب به چه کسی جواب دادن و به چه کسی جواب ندادن، قدرت پنهان ماندن و پنهان کردن، قدرت نادیده گرفتن ...
۱۰ شهریور ۸۸ ، ۱۲:۲۰ ۳ نظر