مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است


امروز حالم خوب است و بله که حال خوب به هورمون‌ها بند است. ولی همه‌اش آن نیست. اینکه یک‌باره کشف کردم چیزهایی را یاد گرفته‌ام که فقط با تجربه‌ی سخت زندگی یادگرفتنی‌ست، حالم را خوش کرده. دیر است؟ شاید. ولی بهتر از نفهمیدن و کشف نکردنش بود.

از همه‌ی قوی بودن و سرسخت بودن و عامل بودن و هزار صفت متناقض دیگر که به وفور در خودم دیده‌ام هم بگذرم، از این جرئت تغییر نمی‌توانم بگذرم. از این‌که فهمیدم ساختن پیله‌ی تنهایی برای من آسان است، حتی زندگی یک‌نفره در غار هم برایم ممکن است ولی اینکه یک‌باره سرت را بیاوری بالا و هیچ‌کس، مطلقا هیچ‌کس را نداشته باشی برای ادامه ترسناک است.

ساختن فضای خالی و کشف احوالات درونی برایم لازم بود؛ همیشه هست. ولی طول کشیدنش انرژی‌بر و مستهلک‌کننده بود. انگار دوره‌ی طولانی مراقبه‌ام تمام شده. باید برگردم میان آدم‌ها.

 

جمعه‌ی گذشته از اتاق کارم در دانشکده که بیرون آمدم، مسیر کنار رودخانه را گرفتم تا به ایستگاه اتوبوس برسم. مخصوصا این راه را برای عصرها انتخاب کرده‌ام. پیاده‌رویش بیشتر است و صدای آب دارد و انبوه درخت و گیاهان وحشی. پرنده‌ها هم هستند. گاهی حتی نشسته‌ام روی سنگی و فرود نرم غازها روی آب را نگاه کرده‌ام.

 

آن روز دیر راه افتاده بودم؛ یک ساعت به غروب. روی نیمکت‌های رو به رودخانه پسری نشسته بود و کنار دستش لیوان بزرگ نوشیدنی مک‌دانلد و چند دستمال کاهی استفاده شده. صورتش را با دست‌هاش پوشانده بود و گریه می‌کرد. رد شدم.

 

چند قدم جلوتر چشمم به خروش آب رودخانه افتاد و خلوتی دانشگاه در ساعت‌های آخر هفته. ایستادم. این‌پا آن‌پا کردم و برگشتم. اولین‌بار بود این تصمیم را گرفته بودم. نزدیکش که رسیدم گفتم ببخش نمی‌خواهم مزاحم خلوتت شوم ولی کاری از دستم بر می‌آید؟ خوبی؟ صورتش را آورد بالا گمانم هنوز ۲۰ سالش نبود. چشم‌هاش سرخ بود، پوست صورتش ملتهب و نفسش بند آمده بود. طوری سعی می‌کرد به زور دم و باز دم کند که انگار تمام راه‌های تنفسیش از سیمان پر شده. دردناک بود. گفتم می‌خواهی کمکت کنم برویم کلینیک دانشگاه؟ زل زده بود به صفحه‌ی مبایلش و سعی می‌کرد بگوید چیزی نیست، خوب می‌شود. گفتم آب می‌خواهی؟ بریده بریده گفت دستمال. از توی کیفم یک بسته دستمال بهش دادم. خدا خدا می‌کردم کاش داستان شکست عشقی‌ای چیزی باشد بتوانم ۴ جمله‌ی هم‌دلانه یا خنده‌دار بگویم حالش عوض شود و اقلا از رودخانه دور شود. ولی نبود. 

 

ایمیل گرفته بود که برادرش برای سال‌های طولانی به زندان محکوم شده و نگران حال مادرش بود که این خبر حتما او را از پا در می‌آورد. مادرش بیماری قلبی داشت و این بچه باید بار همه‌چیز را یک‌باره بر دوش می‌کشید. گفتم حتما خیلی سخت است برای تو، برای مادرت و برای خودش. گفت از سخت هم سخت‌تر. داشت به زور جلوی گریه‌اش را می‌گرفت و نفسش بدتر بند می‌آمد. نشستم کنارش روی نیمکت گفتم گریه کن! زندگی گاهی سخت می‌شود و باید گریه کرد. اشک‌هاش بند نمی‌آمد. چند دقیقه بعدش ازم پرسید دانشجو‌یی؟ گفتم آره. همین ساختمان پشتی، طبقه‌ی ۴. پی‌اچ‌دی ارتباطات. گفت منم اقتصاد می‌خوانم سال اولم تمام شده. کجایی هستی اصالتا. گفتم ایرانی. گفت من فلسطینی-اردنی‌ ام. یک‌کم از حال و هوای تابستان دانشکده و کارهایم گفتم. او هم گفت کار تابستانی می‌کند در دانشگاه و حالش با اعداد و ارقام خوش است. گفتم دقیقا برعکس من. هیچ‌وقت عدد‌ها را نفهمیدم. پرسید چند سال است اینجایی؟ گفتم. گفت ما ۵ سال است آمده‌ایم. گفتم چقدر انگلیسیت بی‌لهجه‌ست. خندید. چند بار هم معذرت خواهی کرد که گریه کرده این‌همه. گفتم من نمی‌دانم کار خوبی کردم که آمدم کنارت نشستم یا نه ولی می‌دانم تنهایی سخت‌تر می‌کند اوضاع را. نفس عمیق کشید. اسمم را پرسید. اسمش را گفت و همانطور که داشت بلند می‌شد برود گفت هرچه خدا بخواهد همان می‌شود. گفتم آره.

و رفتیم.

 

تا ایستگاه، زلف بر باد مده‌ی نامجو گوش کردم. شریک تلخی‌ها و خوشی‌ها.

۲۸ مرداد ۹۸ ، ۱۲:۰۳ ۴ نظر

چند سال پیش من دست به خودکشی دسته‌جمعی زدم. دقیقا عین همان کاری که نهنگ‌ها می‌کنند. یا فرقه‌هایی که اعضایشان را قانع می‌کنند به ایمان آوردن و مرگ دسته‌جمعی در روز و ساعت مشخص. من یک نفر بودم ولی همه‌ی من یک نفر نبود. همه‌ی من شلوغ بود. پر از آدم‌های مختلف با ویژگی‌ها و حس‌های مختلف. مرز بین زندگی و مردن یک نفس است. نفسی که می‌رود و دیگر باز نمی‌گردد. این را دوباره امروز یادم آمد وقتی خبر رسید یکی دیگر از آدم‌های ندیده‌ی آنلاین خودش را کشته. یکی از دوستان نزدیکش پرسیده بود یعنی می‌توانستم کاری کنم؟ من دوست داشتم بهش بگویم نه! وقتی تصمیمش را گرفته بود دیگر گرفته بود. شاید باید می‌دانستید که اتفاق یک‌باره نمی‌افتد، سال‌ها طول می‌کشد ولی در یک‌لحظه قطعی می‌شود. کشوی کناری را باز می‌کنم و جعبه‌ی قرص‌ها را بیرون می‌آورم و یکی از هر کدام با یک قلپ قهوه‌ی سرد قورت می‌دهم و هرچه بد و بیراه بلدم نثار آن‌هایی می‌کنم که همین پریروز خرخره‌ی کسی که گفته بود به روان‌پزشک مراجعه کنید اگر افسرده‌اید و از دارو گرفتن نترسید را می‌دریدند و فکر می‌کنم این‌ها هیچ ایده‌ای ندارند از تمام شدن دنیا برای آدم‌ها. دنیا گاهی تمام می‌شود برای کسی؛ نه که سیاه شود، سخت شود، تنگ شود، دردناک و غمگین شود. تمام می‌شود. از تپیدن می‌ایستد. فهمیدنش البته برای کسی که تجربه نکرده شاید ناممکن باشد.  چند نفر نوشته بودند آدم چطور به همچین‌جایی می‌رسد؟ سوال من دقیقا برعکس بود. آدم چطور ممکن است به همچین‌جایی نرسد؟


من البته گمانم راه در رو اش را پیدا کردم چند سال پیش. آنجایی که فهمیدم تنها راه ادامه این است که در همین زندگی نفس خودم را و همه‌ی خود‌هایم را بند بیاورم. که بعدش شاید دوباره زنده شوم. آزمون و خطا بود ولی گمانم جواب داد. راه غیرقابل پیش‌بینی‌ای بود. حالا که به مسیرش نگاه می‌کنم، مسیری که هنوز تمام نشده، فکر می‌کنم ارزشش را داشت. باید این‌طور پیش می‌رفت. یک‌جایی در زندگی هست که مواجهه با مردن لازم است. همان‌طور که مواجهه با زندگی.  


پ.ن 

شاید هم روح برایان مگی همین‌طور که داشت دنیا را ترک می‌کرد نگاهی به پشت سر انداخت - مواجهه با مرگ

۰۴ مرداد ۹۸ ، ۱۱:۵۸ ۲ نظر