مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

Interpretive Repertoire

جمعه, ۴ مرداد ۱۳۹۸، ۱۱:۵۸ ق.ظ

چند سال پیش من دست به خودکشی دسته‌جمعی زدم. دقیقا عین همان کاری که نهنگ‌ها می‌کنند. یا فرقه‌هایی که اعضایشان را قانع می‌کنند به ایمان آوردن و مرگ دسته‌جمعی در روز و ساعت مشخص. من یک نفر بودم ولی همه‌ی من یک نفر نبود. همه‌ی من شلوغ بود. پر از آدم‌های مختلف با ویژگی‌ها و حس‌های مختلف. مرز بین زندگی و مردن یک نفس است. نفسی که می‌رود و دیگر باز نمی‌گردد. این را دوباره امروز یادم آمد وقتی خبر رسید یکی دیگر از آدم‌های ندیده‌ی آنلاین خودش را کشته. یکی از دوستان نزدیکش پرسیده بود یعنی می‌توانستم کاری کنم؟ من دوست داشتم بهش بگویم نه! وقتی تصمیمش را گرفته بود دیگر گرفته بود. شاید باید می‌دانستید که اتفاق یک‌باره نمی‌افتد، سال‌ها طول می‌کشد ولی در یک‌لحظه قطعی می‌شود. کشوی کناری را باز می‌کنم و جعبه‌ی قرص‌ها را بیرون می‌آورم و یکی از هر کدام با یک قلپ قهوه‌ی سرد قورت می‌دهم و هرچه بد و بیراه بلدم نثار آن‌هایی می‌کنم که همین پریروز خرخره‌ی کسی که گفته بود به روان‌پزشک مراجعه کنید اگر افسرده‌اید و از دارو گرفتن نترسید را می‌دریدند و فکر می‌کنم این‌ها هیچ ایده‌ای ندارند از تمام شدن دنیا برای آدم‌ها. دنیا گاهی تمام می‌شود برای کسی؛ نه که سیاه شود، سخت شود، تنگ شود، دردناک و غمگین شود. تمام می‌شود. از تپیدن می‌ایستد. فهمیدنش البته برای کسی که تجربه نکرده شاید ناممکن باشد.  چند نفر نوشته بودند آدم چطور به همچین‌جایی می‌رسد؟ سوال من دقیقا برعکس بود. آدم چطور ممکن است به همچین‌جایی نرسد؟


من البته گمانم راه در رو اش را پیدا کردم چند سال پیش. آنجایی که فهمیدم تنها راه ادامه این است که در همین زندگی نفس خودم را و همه‌ی خود‌هایم را بند بیاورم. که بعدش شاید دوباره زنده شوم. آزمون و خطا بود ولی گمانم جواب داد. راه غیرقابل پیش‌بینی‌ای بود. حالا که به مسیرش نگاه می‌کنم، مسیری که هنوز تمام نشده، فکر می‌کنم ارزشش را داشت. باید این‌طور پیش می‌رفت. یک‌جایی در زندگی هست که مواجهه با مردن لازم است. همان‌طور که مواجهه با زندگی.  


پ.ن 

شاید هم روح برایان مگی همین‌طور که داشت دنیا را ترک می‌کرد نگاهی به پشت سر انداخت - مواجهه با مرگ

۹۸/۰۵/۰۴

نظرات  (۲)

خب نکته اینجاست که این حس مردن یا تمام شدن یا بند آمدن از کجا ناشی می شود؟ کدام قسمت از فرایندهای شیمیایی مغز یا نرون ها عامل این بند آمدن هستند که مراجعه به روان پزشک و دریافت قرص بتواند آن را التیام ببخشد؟ 

قرص هایی که خود می آیند یکجا را درست کنند اما می زنند function جای دیگر را مختل می کنند. سرچشمه این تمام شدن دنیا از کجاست؟ معلولیت فلسفی؟ ژن افسردگی؟ در چرخه کارما گرفتار شدن؟ 

شاید به مدد آرامش حاصل از قرص ها بتوان کمتر به خود پیچید، کنار شومینه چمباتمه زد و زل زل به نور آتش خیره شد تا شاید در لحظه ای آگاهی هجوم آورد و اوضاع decode شود.   
پاسخ:
از کسی که بیماری دیابت داره هم این سوالا رو می‌پرسی؟ بهش می‌گی دکود کن ببین آیا دارو به نفعته یا ضررت؟ بهش می‌گی دچار یاس فلسفی شدی قندت رفته بالا؟ کارما رفته تو خونت؟ آرامشت رو حفظ کن درست می‌شه؟
آخ نرگس این روزهای منه این که میگی مواجهه با مردن، دقیقا لحظه هایی که کمی امید درم زنده میشه، با خودم فکر میکنم وقتی این روزهارو از سربگذرونم به همه خواهم گفت که من از قبل از مرگ یک بار مردم اون روزها!
پستت رو که خوندم فهمیدم اشتباه میکنم که پیش روانپزشک نمیرم، هربار که تصمیم میگیرم برم یکی از عزیزانم کمی سستم میکنه و میترسم از رفتن، دیروزم که یکی بهم پیشنهاد کرد برم، باز سست شدم و تصمیم گرفتم صبر کنم اول از روانشناس مشاوره بگیرم و بعد برم. ولی باید برم قبل از اینکه این دو مردنم به هم پیوند بخورن:/ باید زود برم.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">