مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است


بعد از دو روز مداوم باران، بیشتر برف‌ها آب شد. امروز آفتاب هم بود حتی. 

وحید صبح رسید. رفتیم آن کافه‌ی گیاهی که همیشه دلم می‌خواست ببرمش. با آن آقای موحنایی با عینک سبز خوش و بش کردیم؛ گمانم صاحب کافه‌ است. بعد رفتیم سمنو و شیرینی و سنجد خریدیم از مغازه‌ی ایرانی. نصف هفت‌سینمان جور شد با این حساب. 

آیه صبح به عشق این‌که وحید می‌رود دنبالش رفت مهدکودک. 

حالا من نشسته‌ام این‌جا به چمن‌هایی که از زیر برف‌های حیاط سرک می‌کشند نگاه می‌کنم و چای سبز و بیسکوئیت نوتلا می‌خورم و قرار است مقاله‌ام را بنویسم ولی دنیا کلا به بند کفشم نیست. این را البته دیروز که گبریلا مدام از استاد می‌پرسید سوالات امتحان جامع یک ماه دیگر «دقیقا» چه ساعتی برایمان ایمیل می‌شود فهمیدم. حق داشت البته. من و او تنها بچه‌دار جمع ۷ نفره‌ی دانشجوهای دکتری هستیم. برای نوشتن امتحان جامع اول ۵ روز وقت خواهیم داشت. البته آن بقیه ۵ روز ۲۴ ساعته وقت دارند ولی من و گبریلا ۵ روز ۷ ساعته؛ تازه اگر بچه‌هایمان سالم و سلامت و کم ادا باشند. ما از ۹ صبح تا ۴ عصر که بچه‌ها مهدکودک‌اند، وقت نوشتن داریم، باقیش را بچه‌داریم. خلاصه گبریلا کلا اضطراب افتاده به جانش. من؟ نمی‌دانم شاید از شدت استرس است که زده‌ام به بی‌خیالی یا شاید هم فکر می‌کنم همین است که هست؛ مگر چه‌کار می‌شود کرد؟ فوقش درخواست وقت اضافه می‌کنیم؛ شاید قبول کردند.

 این‌قدر بهار است که آدم رویش نمی‌شود به چیز دیگری فکر کند. 

۲۷ اسفند ۹۴ ، ۱۵:۰۹ ۲ نظر

زمستان امسال از مزخرف‌ترین زمستان‌هایی بود که در کانادا تجربه کرده‌ام. هرچه فکر می‌کنم دو تا خاطره‌ی قشنگ از زمستان پیدا کنم، کم‌تر به نتیجه می‌رسم. بس‌که از هر چیز سردی بدم می‌آید؛ آب سرد، میوه‌ی سرد، هوای سرد، لمس پوست سرد و حتی بستنی. تنها خاطره‌ی خنده‌دار امسال برای من آن روزی بود که از صبح برف گرفت و تا عصر رسید به ۷۰ سانتی‌متر. رکورد بارش برف در یک روز در اتاوا زده شد. آن‌روز از خانه کار می‌کردم. عصر که رفتم آیه را بردارم، ماشین گیر کرد و با مرارت زیاد با کمک هم‌سایه‌ها درش آوردیم. ماشین‌های برف روب آن‌روز اصلا کار نکرده بودند و ماشین من باز نمی‌توانست آن همه برف را رد کند. خلاصه با آیه مدت زیادی برف پارو می‌کردیم که بتوانیم ماشین را بگذاریم در پارکینگ. 

بدی زمستان امسال البته این نبود. زمستان به نسبت گرمی بود که مدام برف و باران یخی از آسمان می‌ریخت و دما افت می‌کرد و همه‌ی خیابان‌ها تبدیل به پیست پاتیناژ می‌شد و مصیبتی بود صبح زود مهدکودک بردن آیه و آن مسافت طولانی رانندگی کردن تا دانشگاه. 

این چند روز ولی هوا بهتر شده. زمستان کوتاهی بود امسال. و من مدام دارم فکر می‌کنم یک زمستان دیگر جان - تقریبا سالم - به در بردیم. خیلی جدی خیال می‌کنم، هرسال سرما و حس‌های بد زمستانی‌م، من را بیش از یک‌سال پیر می‌کند، چه برسد که امسال وحید هم نبود و هر روزش برای من سنگین و پراضطراب‌گذشت، با چند دور مریضی آیه و خودم. ولی دارد تمام می‌شود. هم سرما، هم دوری. زنده ماندیم انگاری. 

 

۲۴ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۵۱ ۰ نظر

نشسته‌ام کتاب Agnotology را گذاشته‌ام رو به رویم به ۲۰۰ صفحه‌ای نگاه می‌کنم که باید هفته‌ی بعد ارائه کنم سر کلاس. ولی فکرم پیش آن نوشته‌ی چند سال پیش است که گفته بودم دوستی‌های کهنه، مست می‌کند آدم را. همه‌اش البته این نیست. انگار همین که بدانی در یک گوشه‌ای از این عالم کسی برایش مهم است که حالت خوب باشد بدون این‌که قضاوتت کند یا نصیحتت کند یا بخواهد نتیجه‌ی معقول و حساب‌شده بگیرد از اتفاقات روزگار، راحت‌تر می‌توانی نفس بکشی و از سنگینی بارهایت کمی کاسته می‌شود. 

این، آن روی هیجان‌انگیز زندگی‌ست. آن روی پیچیده و مه‌آلودش که گاهی از پسش خورشید را می‌بینی و گاه نه.


پ.ن. گاهی حتی دوستان نزدیک هم با زیادی منطقی و معقول نگاه کردن به معادلات زندگی، بعد احساسی آدم را نادیده می‌گیرند - یا کم ارزش‌تر جلوه می‌دهند - و شاید همین باعث زخم زدن‌های ناخودآگاه است و سستی بند دوستی‌ها. و امان از «دانای کل» بازی

۲۱ اسفند ۹۴ ، ۱۴:۰۰ ۲ نظر