مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۸ مطلب در مرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است


دکتره گفت این خنده را با یک دنیا پول هم نمی‌توانی بخری. خنده‌ی آیه که تو بغل من آرام و قرار نداشت و می‌خواست بپرد عینک دکتر را بکند از چشمش را می‌گفت. یک‌هو یادم افتاد من قول داده بودم به خودم هیچ لحظه‌ای از لحظات خوشی‌آور با آیه بودن را از دست ندهم؛ که داده‌ام این یکی دوماه. دلم خالی شد. اصلا یادم رفت که دو هفته‌است باز نشانه‌های دندان درآوردنش خسته کرده من را. عصبی و نا آرام که بودم این حال آیه هم شده بود مزید بر آن‌ها. باز شب‌ها نمی‌خوابد و ساعتی یک‌بار باید جایش عوض شود و پوست پاهایش سوخته و این‌ها. یادم رفت برای بار دوم بود که آمده بودم دکتر برایش در عرض این ده روز. یادم رفت این یک ماه هر روز کم‌تر از 5 ساعت خوابیده‌ام. 

عوضش یادم آمد چقدر خوش می‌شوم از این‌که وقتی از خانه می‌آیم بیرون آیه برای همه‌ی عابرین دست تکان می‌دهد و آن هفته در صف پرداخت یک فروشگاه وقتی خانوم جلویی برایش دست تکان داد و گفت «های» آیه هم دست تکان داد و - خیلی شیک - با هم لحن گفت «های». (حالا هی من خودم را بکشم از صبح تا شب دست تکان بدهم بگویم «سلام»). امروز بعد از دکتر باید چند جای دیگر هم می‌رفتم و هوا هم ناجوان‌مردانه گرم بود. آیه دوبار به من گفت «هاب» البته منظورش آب بود. خلاصه که یادم می‌رود این لحظات را وقتی این‌قدر درگیر است ذهنم و حالم بد است. دکتره خوب آدمی بود. 


۲۹ مرداد ۹۲ ، ۰۷:۳۸ ۶ نظر

وسط تلخى روزگار اگر من آیه را نداشتم لابد تا حالا کم آورده بودم. خوب است که خنده هاى آیه هست. شیطنت هاى بچه گانه اش هست. خوب است که هر روز با یک کار جدید هیجان زده مى کند آدم را. حالا دیگر یاد گرفته دستش را بگیرد به درى دیوارى میزى بایستد و راه برود. دو هفته پیش در برابر چشمهاى گرد شده ى من و وحید شروع کرد از پله ها بالا رفتن. فکر کردیم حالا به پله ى دوم یا سوم که برسد مى ایستد لابد ولى همه ى ١٥ پله را رفت بالا و آخرش براى خودش دست زد. همین هفته ى پیش هم که من حواسم نبود یکهو دیدم ١٠ تا پله را آمده بالا و وسط پاگرد دوم نشسته با شادمانى؛ لابد خدا هواى پشت سرش را داشته که از پس سر زمین نخورد. کلمات را هم سعى مى کند تقلید کند. البته فعلا آهنگ کلمات را اجرا مى کند تا خودشان را ولى منظورش را مى رساند اگر گرسنه باشد یا بخواهد برود بیرون گردش و بازى. معنى خیلى از حرف هاى ما را مى فهمد و اگر ازش بخواهیم کارى را انجام دهد اگر حالش را داشته باشد انجام مى دهد وقتى خوابش مى گیرد شروع مى کند از من بالا رفتن که بغلش کنم. وقتى بیرون مى رویم به نشانه ى سلام براى همه دست تکان مى دهد و براى سگ ها هاپ هاپ مى کند. 

بودنش در این روزهاى لعنتى بیش از آنچه فکر کنم غنیمت است.


۲۱ مرداد ۹۲ ، ۲۲:۲۴ ۶ نظر
وقتى با تمام محبتى که نسبت به کسى دارى سعى مى کنى از بهترین راه هاى ممکن کمکش کنى ولى او اصلا درکى از میزان انرژى و محبتى که دارى برایش مى گذارى ندارد و راه حل هاى "معقول" را براى بهتر شدن حال خودش و اوضاع زندگیش به بند کفشش هم حساب نمى کند...
۱۸ مرداد ۹۲ ، ۲۰:۰۵ ۴ نظر
ماه رمضان با این ترکیب در زندگیم ندیده بودم و به ذهنم هم نمى رسید که روزى ببینم. ماه رمضان بى مهمانى بى افطارى بى سحرى بى شب قدر حتى. سخت و نفس گیر. مدام سرم را بالا آوردم و گفتم خدااااا زیر ضربه هاى این امتحانت بد در حال شکستنیم. صداى استخوان هاى روحم را بارها شنیده ام این روزها. نمى دانم تجربه کرده اید یا نه (خدا البته نصیب گرگ بیابان هم نکند این حال را) ولى تحمل مریضى جسم - هرچند کشنده- به مراتب از تحمل بیمارى روح ساده تر است؛ هم براى بیمار هم براى اطرافیانش. این را براى آنهایى نوشتم که نگران حال جسمى من و آیه و بقیه ى اطرافیانم بودند. ظاهر همه چیز خوب است اما تو باور نکن. درهاى رحمت خدا باز است وگرنه معلوم نبود چه عاقبت بدترى در انتظارمان بود...

مگر اویى که این روزها در صحن حضرت امیر است و کم کم مى رود که باز زائر حضرت حسین شود دعاهاى تحت قبه اش بالا رود و حال ما منقلب شود.

۱۵ مرداد ۹۲ ، ۲۰:۳۰ ۴ نظر

اگر فقط یکى از شما؛ یکى از شمایى که گفته اید دعا مى کنید، نفستان حق باشد ...

۱۲ مرداد ۹۲ ، ۲۲:۵۵ ۴ نظر
سالها پیش وقتى شروع کردم به وبلاگ نوشتن فقط روزهاى تلخ را مى نوشتم؛ اصلا فقط موقع حال بد و افسرده نوشتنم مى آمد. حتى این وبلاگ هم اوایل برایم حکم همان مکان آزاد غر زدن را داشت - چه پست ها که حذف نشد از اینجا. نمى دانم دقیقا به کدام علت تلخ نویسى را گذاشتم کنار. از نق زدن بدم آمد یا بازخوانى روزهاى ناخوب اذیتم کرد و یا رفت و آمد این وبلاگ زیاد شد و دلم نخواست بدى روزگار را مدام به یاد خودم و مخاطبم بیندازم. شاید هم دلیل دیگرى داشت که حالا مخم نمى کشد راجع بهش فکر کنم. فقط مى دانم که مدتها بود اینجا ناله نکرده بودم.

خواستم تشکر کنم از پیغام ها و آرزوها و دعاهایتان. گرچه فعلا هر روزم بدتر از دیروز است و روزهاى سختى را کنار مامان و بابا و نگار و هم آیه و وحید مى گذرانم. روزهاى پرتلاطم ناآرام پر درد.

پ.ن. خدا از هرچه بگذرد از جنایتى که این حکومت در حیطه ى اخلاق و دین مردم کرد نمى گذرد؛ کثیف ترین بازى ها ...

۱۱ مرداد ۹۲ ، ۰۹:۳۴ ۳ نظر
هنوز شب قدر سوم نیامده؛ ماه رمضان من تمام شده... اصلا کى شروع شد که حالا تمام شده. هیچ هم معلوم نیست که دیگر ماه رمضانى باشد و من هم باشم و بفهمم که ماه شروع شده. دور از ذهن هم نبود این دورى. عالم و آدم را هم که سیاه کنیم، براى خودمان که نمى توانیم خالى ببندیم. گرچه من این مدت با همین چشم هاى خودم دیدم که آدم خودش را هم مى تواند طورى رنگ کند که هیچ کپى از اصل قابل شناسایى نباشد؛ براى خودش ها، براى بقیه که بماند. 

دارم مبهم حرف مى زنم و بى سر و ته (و بى نیم فاصله) همین جا تمامش مى کنم.

۰۸ مرداد ۹۲ ، ۰۹:۰۳ ۳ نظر
کاش بگذرد این روزها

فقط بگذرد


کاش خدا دکمه‌‌ى روشن خاموشمان را مى‌‌داد دست خودمان

۰۷ مرداد ۹۲ ، ۱۹:۲۱ ۶ نظر