مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۸ مطلب در آذر ۱۳۹۱ ثبت شده است


رفتیم سفر. اولین سفر آیه. خیلی هم یهویی. صبح وحید گفت دنبال خانه بگردیم توی اتاوا - گفتم که وحید دارد کارش را عوض می‌کند و می‌رویم اتاوا؟ - من سر ناهار همین‌جوری الکی گوگل کردم. عصر وحید زنگ زد به یکی از مشاورین املاک و برای فردا صبحش قرار گذاشت. دهن من باز مانده بود از این‌همه سرعت در تصمیم‌گیری. خلاصه که ساعت 3 شب رسیدیم اتاوا و خراب شدیم سر مهرناز اینا. دختر تقریبا همه‌ی پنج ساعت راه را خوابید. فردا صبحش قرار بود برویم 12 تا خانه ببینیم که همین‌طوری از روی سایت‌ها برداشته بودیم و املاکیه برایمان وقت گرفته بود.
از 11 صبح تا 4 عصر 11 خانه را دیدیم. دوازدهمی فروش رفته بود. هرکدام حکایتی داشت. ما فقط از روی جیبمان و نزدیکی خانه به محل کار وحید خانه‌ها را انتخاب کرده بودیم. چند تا از خانه‌ها خالی بود. بقیه پر بود؛ یعنی ملت هنوز ساکن بودند درش. بعد من حال می‌کردم که می‌رفتم سرک می‌کشیدم توی خانه‌ی مردم که ببینم چطور زندگی‌شان را چیده‌اند. چه رنگ‌هایی دوست داشته‌اند. حدس بزنم که چه‌کاره‌اند از روی وسایل و مدل چیدمان. حدس بزنم که چند نفرند، بچه دارند ندارند جوانند پیرند و از این چیزها. دو تا از خانه‌ها خوب بود. اولی ایراد بزرگش این بود که حیاطش وصل بود به یک دبستان خیلی بزرگ؛ اتاق خواب‌هایش هم همان سمت بود. هیچ منظره‌ای نداشت جز همان مدرسه. حالا من از منظره که بگذرم، اعصاب درست و درمان برای سر و صدا ندارم که. همین‌جا هم که هستیم یک دبیرستان هست که پیاده یک ربع با ما فاصله دارد بعد این‌ها که مسابقه‌ی ورزشی‌ای یا جشنی‌ چیزی دارند من سرسام می‌گیرم از صدا. ولی نقشه و اندازه‌ی خانه عالی بود. مخصوصا به درد برنامه‌ی محرم می‌خورد از نظر بزرگی و جاداری.
خانه‌ی دیگر نور پردازیش عالی بود. خانه‌ی بزرگی نیست ولی جا دار است و خوش نقشه. آش‌پزخانه‌اش کوچک است ولی در عوض حیاطش چسبیده به خانه‌های پشتی نیست و یک درخت هم دارد. نظرمان را گرفت. داریم برایش آفر می‌گذاریم به زودی. صاحبش آدم تر و تمیزی به نظر می‌رسید. وسایلش نو بود و مرتب.
خلاصه در همه‌ی این مدت آیه به شدت هم‌کاری کرد و بیش‌ترش را خوابید. سه بار شیر خورد و دو بار جایش عوض شد آن هم در همین خانه‌ی آخری توی اتاقی که تقریبا رنگ اتاق خودش است و مال پسربچه‌‌ای بود.
شب می‌خواستیم برگردیم که باران یخی شروع شد و صبح بعد از نماز راه افتادیم. چون روز بود مجبور شدیم 3 بار نگه داریم و آیه شیر بخورد و خستگی توی کارسیت نشستنش در برود.

IMAG1636-1عکس در ماشین درحال حرکت است. امروز صبح

۲۷ آذر ۹۱ ، ۲۱:۱۰ ۲ نظر

از امروز حافظ خوانی را شروع کردیم. می‌خواستم از همان اولش شروع کنم، گفتم حالا که بار اول است بگذار همین‌طوری باز کنیم ببینم چه می‌آید

خستگان را چو طلب باشد و قوت نبود      گر تو بیداد کنی شرط مروت نبود
ما جفا از تو ندیدیم و تو خود نپسندی         آن چه در مذهب ارباب طریقت نبود
خیره آن دیده که آبش نبرد گریه عشق          تیره آن دل که در او شمع محبت نبود
دولت از مرغ همایون طلب و سایه او         زان که با زاغ و زغن شهپر دولت نبود
گر مدد خواستم از پیر مغان عیب مکن          شیخ ما گفت که در صومعه همت نبود
چون طهارت نبود کعبه و بتخانه یکیست          نبود خیر در آن خانه که عصمت نبود
حافظا علم و ادب ورز که در مجلس شاه          هر که را نیست ادب لایق صحبت نبود

بعد هی اشکم چکید از تصور روزی که آیه دلش گُر گرفته باشد و بیاید با من حرف بزند و من آرام نگاهش کنم و ذوقم را مخفی کنم.

۲۴ آذر ۹۱ ، ۱۴:۰۱ ۰ نظر
نوبت ماست این‌بار. داریم از این شهر می‌رویم. این‌ شهر و همه‌ی روزهایی که درش سپری کردیم دارد می‌شود خاطره‌ی دور. باز باید دل بکنیم از دوست و آشنا، از در و دیوار این خانه که روزهای غم و شادی زیادی به خودش دیده. از روزهای هیئت محرم‌هایمان.

یاد این چیزها و دوری از دوستانم که می‌افتم دلم فرو می‌ریزد. ولی واقعش این است که انگار با آمدن دختر در رحمت خدا و برکت بر خانه‌ی ما باز شده. سال‌هاست که قرار بود از این‌جا برویم و نمی‌شد.

۲۳ آذر ۹۱ ، ۰۲:۴۳ ۷ نظر
امروز از صبح مهمان‌ها با وحید رفته‌اند بیرون و تا شب بر نمی‌گردند. از صبح من و دختر تنهایی صفا کرده‌ایم. او شیر خورده‌است، خوابیده‌است و من در همین فاصله‌ها ایمیل‌هایم را چک کرده‌ام، کتاب خوانده‌ام، دور و برم را جمع و جور کرده‌ام و چند وعده خوراکی خورده‌ام (نخند؛ وقت غذا خوردن که پیدا نمی‌کند آدم به این سادگی). بعد از هر شیر دادن هم با آیه حرف زده‌ایم و خندیده‌ایم و حرکات محیرالعقول انجام داده‌ایم.
دارد خوش می‌گذرد این طوری دوتایی.
۱۶ آذر ۹۱ ، ۱۶:۰۳ ۳ نظر
علت‌های معنوی و معرفت‌شناختی این آیة‌الکرسی و چهارقل خواندن در گوش آیه وقت خواب کردنش به کنار، کی می‌تواند آن حس برخورد لب‌های من با موها و گونه و گوش آیه را وصف کند وقت زمزمه؟ حتی اگر آن علت‌ها هم نباشد به هر حال من بهانه‌ای و راهی پیدا کرده‌ام که دختر را از این‌که هست به خودم نزدیک‌تر کنم.
۱۳ آذر ۹۱ ، ۱۲:۵۹ ۰ نظر
شما نمی‌دانید ولی من هنوز دختر را که می‌گیرم بغلم یا کنارش می‌خوابم باورم نمی‌شود که این بچه‌ی من است و از شکم من آمده بیرون. بعد اینقدر ذوق می‌کنم که اشکم در می‌آید از بس دوستش دارم. یک حس کُشنده‌ای است اصلا. حس چسب‌ناکی که هر روز قدرت چسبندگی‌اش بیش‌تر می‌شود. یعنی آدم یک‌هو به خودش می‌آید می‌بیند که دوست ندارد بچه‌اش را حتی دست هم‌سرش بدهد برای چند لحظه. بعد هی باید بزند توی سر خودش که وابستگی به بچه و از کار بی‌کار شدن یک‌طرف، «یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لَا تُلْهِکُمْ أَمْوَالُکُمْ وَلَا أَوْلَادُکُمْ عَن ذِکْرِ اللَّـهِ ۚ وَمَن یَفْعَلْ ذَٰلِکَ فَأُولَـٰئِکَ هُمُ الْخَاسِرُونَ» هم یک‌طرف دیگر؛ وقتی «همه»‌ی فکر و ذکرت بشود این نیم وجب بچه. دائم هم یاد آن لحظه‌ی اولی می‌افتم که دیدمش. روی قفسه‌ی سینه‌ام بود و سرش را بالا گرفته بود و زل زده بود به من. همه‌ی صورتش چشم‌های سیاه و درشت و کشیده‌اش بود؛ جذبه‌ی چشم‌های خودم را داشت آن موقع. صورتش خیلی غریب و ناآشنا بود. آدمی‌زاد است دیگر هزارجور خیال بافته راجع به قیافه‌ی بچه‌اش که هیچ‌کدام سرسوزنی شبیه واقعیت نیست. خلاقیت ما در برابر عظمت آفرینش خدا خنده‌دار است فقط.
 
۱۰ آذر ۹۱ ، ۰۷:۰۸ ۱ نظر
آیه توی بغلم بود همین‌طوری که همیشه شیر می‌خورد بعد روی شانه‌ام می‌گذارمش. شروع کردم به ایمیل چک کردن و فیس‌بوک اسکرول کردن. فائزه دو تا متن برای باباش نوشته بود. باباش رفته بود. دیگر نبود. من همان‌طور آیه به بغل زدم زیر گریه. باز یادم افتاد این اتفاقی‌ست که برای همه می‌افتد. یک‌روز از روزهای یخ‌زده‌ی غربت چشمت را باز می‌کنی می‌بینی آدم‌هایی که دوستشان داری دارند می‌روند و تو این سر دنیا دستت به هیچ‌جا بند نیست. غصه‌ی رفتنشان یک‌طرف، این که فکر کنی همه‌ی این سال‌ها می‌توانستی کنارشان باشی و نبودی بد می‌سوزاندت.
شروع کردم برای آیه لالایی دریا دادور را خاوندم و گریه کردم، این‌قدر که آیه خوابش برد.
پ.ن. مامان فردا برمی‌گردد. نگار دیروز پای تلفن یک‌بند گریه کرد و داد زد سر من که چرا آیه را نمی‌برم ایران. اصلا هم منطق و استدلال حالیش نمی‌شد.
۰۷ آذر ۹۱ ، ۱۲:۱۲ ۰ نظر
گفته‌اند سیدالشهداء قبل از غروب آفتاب روز دهم شهید شد؛ این را از روی حال دلت هم می‌فهمی. آن آشوب و سرگردانی دل و شلوغی و همهه‌ی توی سر، همان‌ ساعت‌ها تمام می‌شود. مبهوت می‌شوی؛ مبهوت. گمان نکنم دیگر اشکت هم دربیاید. تمام شده ماجرا.
گفته‌اند زینب (سلام خدا بر او) آن شب زنان و بچه‌ها را آرام می‌کرده ... بارها پیش آمده که در طول مراسم شام غریبان، همان وقت سخن‌رانی و نوحه، من و دوستانی که این ده روز دویده بودیم برای مراسم، گوشه‌ای آرام خوابمان ببرد بس که همه‌ی چراغ‌ها خاموش است و شمع روشن کرده‌ایم و نوحه‌ها محزون و آرام است. انگار نفَس زینب طول همه‌ی اعصار را طی کرده باشد ...
پ.ن. نوشته‌ی پارسال است
۰۵ آذر ۹۱ ، ۱۰:۵۲ ۰ نظر