فصل گردوی تازه هم میگذرد
سه شنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۲، ۰۷:۳۸ ق.ظ
دکتره گفت این خنده را با یک دنیا پول هم نمیتوانی بخری. خندهی آیه که تو بغل من آرام و قرار نداشت و میخواست بپرد عینک دکتر را بکند از چشمش را میگفت. یکهو یادم افتاد من قول داده بودم به خودم هیچ لحظهای از لحظات خوشیآور با آیه بودن را از دست ندهم؛ که دادهام این یکی دوماه. دلم خالی شد. اصلا یادم رفت که دو هفتهاست باز نشانههای دندان درآوردنش خسته کرده من را. عصبی و نا آرام که بودم این حال آیه هم شده بود مزید بر آنها. باز شبها نمیخوابد و ساعتی یکبار باید جایش عوض شود و پوست پاهایش سوخته و اینها. یادم رفت برای بار دوم بود که آمده بودم دکتر برایش در عرض این ده روز. یادم رفت این یک ماه هر روز کمتر از 5 ساعت خوابیدهام.
عوضش یادم آمد چقدر خوش میشوم از اینکه وقتی از خانه میآیم بیرون آیه برای همهی عابرین دست تکان میدهد و آن هفته در صف پرداخت یک فروشگاه وقتی خانوم جلویی برایش دست تکان داد و گفت «های» آیه هم دست تکان داد و - خیلی شیک - با هم لحن گفت «های». (حالا هی من خودم را بکشم از صبح تا شب دست تکان بدهم بگویم «سلام»). امروز بعد از دکتر باید چند جای دیگر هم میرفتم و هوا هم ناجوانمردانه گرم بود. آیه دوبار به من گفت «هاب» البته منظورش آب بود. خلاصه که یادم میرود این لحظات را وقتی اینقدر درگیر است ذهنم و حالم بد است. دکتره خوب آدمی بود.
۹۲/۰۵/۲۹