مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است


سمیه یک‌باره پیغام داد کی آیه پیشت است که برویم ساحل این بچه‌ها با هم بازی کنند؟ از شروع قرنطینه گمانم فقط ۴ ۵ نفر از دوستانم را دیده‌ام آن‌هم توی حیاط و پارکینگ پارک و این‌جور جاها. بچه‌هایمان رسما کم آورده‌اند و حق دارند. آمار بیماری همچنان رو به بالاست در ینگه دنیا. ده روز دیگر مدارس شروع می‌شوند و تا پیش از سال جدید همه ‌چیز آن‌لاین است. خلاصه برای یک‌شنبه قرار گذاشتیم. 

 

شنبه شب دیر خوابیدیم. آیه ذوق‌زده بود از دیدن دوستانش. من هم به فکر هزار برنامه‌ی نامعلوم. قرار بود نه صبح ساحل Half Moon Bay باشیم. یک ساعت راه بود از خانه. ساعت ۱۱ رسیدیم. سمیه و مطهره و بچه‌هایشان رسیده بودند و میز پیک‌نیک را چیده بودند. من که رسیدم چیزکیک شکلاتی را آورند و با یک آهنگ مکش‌مرگ‌ما تولدت مبارک برایم خواندند. خیلی خندیدیم.

تولد سال گذشته، من تازه خانه‌ را عوض کرده بودم و قرار بود نگار هم بیاید پیشم. از قبل برنامه‌ ریخته بودیم و قرار بود مهمانی زنانه بگیریم و خوش بگذرد. کرونا آمد و مرزها بسته شد. نگار نتوانست بیاید و باقی برنامه‌ها هم دود شد رفت هوا. شش هفت ماه همین‌طور گذشت. بی آنکه بتوانیم قضای آن مهمانی را به جا آوریم. یا حتی مهمانی جدیدی ترتیب دهیم. برنامه‌ی ساحل آن روز بابت همین قصه بود.

 

آب اقیانوس آرام شمالی همیشه سرد است و در سابقه‌اش باد وزان است. آن روز هم هوا ابر بود. ولی بچه‌ها مثل همیشه چیزی را جز بازی جدی نگرفتند. توی شن‌ها، چاله‌ای به اندازه‌ی خودشان کندن و لای صخره‌ها خرچنگ و صدف و حلزون پیدا کردند گرچه ستاره‌ی دریایی پیدا نکردند و شاکی بودند. آتش درست کردیم و سمیه بساط کباب راه انداخت. عصرش رفتیم روی صخره‌ها و موج‌ها که بلند شده بودند خیسمان کردند. به همه‌مان خوش گذشت. به من شاید بیش از همه.  

رفتنه تمام مسیر تا ساحل، مه‌آلود بود. شبیه زندگی این روزهای دنیا. حتی تا غروب هم خوشید از پشت ابرها بیرون نیامد. دل‌هایمان ولی روشن بود.     

 

۲۰ مرداد ۹۹ ، ۲۲:۴۱ ۱ نظر

آن روز که قرار بود حاج آقا ف عقدمان کند، او و خانواده‌اش دیر آمدند و قرار تلفنی‌مان با ف به هم خورد، مامان هل‌هلکی زنگ زد به دایی بزرگش که صیغه‌ی عقد موقت را بخواند برایمان. من که اصلا راضی نبودم ولی به هرحال خواند و تمام شد. سه‌شنبه‌ی پیش وسط انفجار بیروت و به هم ریختگی حال من از کرونای پدرجون مادرجون و هفته‌ی سختی که در رابطه‌های کاریم داشتم*، وحید زنگ زد و گفت آقای ع روی خط است برای کنفرانس‌کال که صیغه‌ی طلاق را بخواند. گفتم خب. قسمت معرفی شاهد‌ها و پرسش و پاسخ و آیا مطمئنی و فلان و بیسارش از عقد دائمی که آقای ض برایمان خوانده بود بیشتر طول کشید. بعد هم دو سه بار جملات را تکرار کرد و تمام شد؛ بعد از سال‌ها مصرف داروهای سنگین افسردگی و ناآرامی و بدحالی و کابوس و غریبگی. کارهای اداری و رسمی چند ماه پیش تمام شده بود. حالا دیگر خوب می‌دانم که باید خیلی پیش از این، حال و فکرهای خودم را جدی می‌گرفتم. شش هفت ماه است خانه‌ام را جدا کرده‌ام. انگار نه انگار ۱۴ سال طور دیگری زندگی کرده بودم. انگار همیشه همین‌طور بوده‌ است. دارم چیزی را که پیش از این ۱۴ سال بوده از نو بنا می‌کنم، خودم را.   

 

پ.ن. بله از همه‌چیز سخت‌تر و پیچیده‌تر شرایط بچه بود و هست. مخصوصا که با قرنطینه و پندمی تمام منابعی که برای بهتر شدن اوضاع و احوال بچه در نظر گرفته بودیم دود شد و به هوا رفت. از جلسات مشاوره و تراپی گرفته تا کلاس‌های موسیقی و نقاشی و ورزش و یوگا و روزهای بازی با دوستان و حتی روند عادی مدرسه رفتن، همه به هم خورد و ما ماندیم و حوضمان ولی دوام آوردیم و آیه هنوز می‌خندد. 

 

*‌و غصه‌ای که از حال «ام.ن» داشتم و اوضاع نابه‌سامان حال نگار و مامان بابا

۱۷ مرداد ۹۹ ، ۲۱:۰۰ ۵ نظر