مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۷ مطلب در مرداد ۱۳۹۱ ثبت شده است


دیشب lemon tree را دیدم. فیلمی‌ست که در خط مرزی فلسطین و اسرائیل اتفاق می‌افتد و بی‌این‌که یک صحنه‌ی خشن جنگی داشته باشد عمق فاجعه را بهت نشان می‌دهد. فیلم صحنه‌های تامل‌برانگیز زیاد داشت. من که فلسطین را ندیده‌ام ولی فکر کنم فضا را خوب نشان داده بود. 

آن اوایلی که آمده بودم این‌جا یک ادیتور داشتم برای کارهای درسیم که هفته‌ای یک‌بار می‌رفتم خانه‌اش و با هم کار می‌کردیم. من هیچ‌وقت ازش نپرسیده بودم اصالتش کجایی‌ست. یک‌بار خودش تعریف کرد که صرب است. من یک طوری شدم. مدام یاد جنگ بوسنی می‌افتادم و درگیر می‌شدم با خودم. بعدش کم‌کم راه آمدم با قضیه. چه ربطی داشت؟ این آدم اصلا زمان جنگ آن‌جا نبوده. اصالتا هم آدم ضد جنگ و صلح‌طلبی بود. به شدت هم به فرهنگ‌های مختلف احترام می‌گذاشت - یعنی من آنقدر باهاش رفت و آمد کرده بودم که این چیزها را ببینم. 

دیشب توی این فیلم درباره‌ی هم‌سر وزیر دفاع اسرائیل (میرا) یک هم‌چین حسی بهم دست داده بود. شاید قصه را طوری پرداخته بودند که به همین هدف برسند شاید هم نه. چون فیلمش اگر چه اسرائیل و مشکلاتش را به رسمیت می‌شناخت ولی ته قصه، ظلمی بود که به فلسطینی‌ها داشت می‌شد. فیلم بیش‌تر راجع به روان‌شناسی سیاسی این مخاصمه‌ی ریشه‌دار و تحلیل لایه‌های درونی روابط انسانی - بیش‌تر زنانه - بود. تقابل سلما (زن با‌غ‌دار و تنهای فلسطینی) و میرا که بیش‌تر هم‌دلی بود تا خصومت بحث محوری فیلم بود از این جهت. 

و بعد فضاسازی روابط درون‌گروهی فلسطینی‌ها و سنت‌هایی که در قبال زندگی یک زن تنها وجود دارد هم قابل توجه بود. این‌که همه حواسشان به روابط خصوصی زن تنهایی است که «باید» اعتبار و احترام هم‌سر مرده‌ش را حفظ کند به قیمت این‌که زندگی خودش سرد و یخ‌زده و سخت طی شود. یا کافه‌ی تمام مردانه‌ای که با ورود یک زن همه درش سکوت می‌کنند. یا حریم‌های تعریف شده‌ای که «باید» همه در زندگی‌شان رعایت کنند و هیچ جای چانه زدن هم ندارد. و اگر چه که این پدیده در زندگی سلما بروز بیش‌تری دارد ولی میرا هم عملا در همین اضطرار است و کاری از دستش بر نمی‌آید به علت همین سلطه‌ی مردانه. 

این شبیه‌‌سازی درخت‌های لیمو و آدم‌ها هم حکایتی بود برای خودش. درختانی که سال‌هاست ریشه‌دارند و بار می‌دهند و با حکمی نظامی هرس می‌شود و چیزی ازشان نمی‌ماند. زندگی‌هایی که در سکوت تمام می‌شوند.  

آخرین صحنه‌ی فیلم، مثل خیلی از فیلم‌های این ژانر، حرف اصلی را می‌زند. وزیر دفاع اسرائیل که نامش هم اسرائیل است به دیوار‌های سیمانی‌ای که دور تا دور خانه‌اش کشیده شده نگاه می‌کند. قبل از دیوارها، خانه به باغ لیموی سلما مشرف بود و دادگاه حکم داد نصف درخت‌ها را ریشه‌کن کنند و دیواری هم دور تا دور خانه‌ی وزیر بکشند؛ مثل همیشه نه اسرائیل به همه‌ی آن‌چه می‌خواسته رسیده و نه فلسطین برنده‌ی ماجراست. ولی همه‌اش همین نیست. فیلم داشت نشان می‌داد که این دیوارهایی که اسرائیل می‌کشد در واقع سدی‌ست که خودش را از زندگی و آدم‌ها و زیبایی دور می‌کند. 

۲۵ مرداد ۹۱ ، ۲۱:۵۸ ۲ نظر

باید رمضان باشد تا خیلی چیزها دست‌گیر آدم شود. مثلا شروع کنی قرآن بخوانی و برسی به: 

إِن تَجْتَنِبُوا کَبَائِرَ مَا تُنْهَوْنَ عَنْهُ نُکَفِّرْ عَنکُمْ سَیِّئَاتِکُمْ وَنُدْخِلْکُم مُّدْخَلًا کَرِیمًا (نساء.31)

خیلی هم دل‌نشین. اصلا این ماه رمضانی این دست آیه‌ها مدام جلوی چشم من‌ست. گمانم خطاب آیه به کسانی‌ست که فکر می‌کنند خیلی اوضاعشان وخیم‌ست. آن دو کلمه‌ی آخر آیه البته غوغاست؛ فعلش هم حتی مجهول نیست. دارد صاف و مستقیم حرف می‌زند. (گرچه همه‌ی گره انگار در آن «اجتناب» است.) 

می‌گفت این رحمان و رحیم بودن خدا را ما خیلی دست کم گرفته‌ایم. توجه نمی‌کنیم که می‌گوید «بسم‌الله الرحمن‌الرحیم» قل یا ایها الکافرون .... «بسم‌الله الرحمن‌الرحیم» سئل سائل بعذاب واقع ... انگار که آن تابلوی رحمان و رحیمیت سر در همه‌ چیز هست. 

پ.ن. گفت: یا داود ان عبدی المؤمن إذا أذنب ذنبا ثم رجع و تاب من ذلک الذنب و استحیی منی عند ذکره غفرت له و أنسیته الحفظة و ابدلته حسنة، و لا أبالی، و انا ارحم الراحمین (بحار. ج 6. ص 28/ ترجمه‌ی جواهر. شیخ حر عاملی.ص 188).

۲۴ مرداد ۹۱ ، ۱۱:۳۷ ۶ نظر
بعد از سه سال که من هر روزش داشته‌ام حرص می‌خوردم بابت بی‌سامان بودن این خانه، البته از درون نه از بیرون، حالا فرصت کرده‌ام خانه‌تکانی کنم. هرچند سرعتم با ریتم حلزون خیلی تفاوتی ندارد ولی به‌هر حال کار دارد پیش می‌رود. باز هم یک‌بند آه کشیده‌ام که چرا واقعا این‌جا خدمات تمیزکاری این‌قدر گران است که آدم زورش می‌آید بالایش پول بدهد. تازه من چندین بار در این مدت یک شرکتی را که متشکل از سه تا خانوم بود و هم یک خانوم ایرانی دیگر را امتحان کرده‌ام برای روزهایی که واقعا از دست خودم کاری بر نمی‌آمده و همه‌ی خانه تا بیخ دندان به هم ریخته بوده. ولی خیال کردی می‌آیند چه‌کار می‌کنند؟ گردگیری، جارو، تمیزکردن سنگ‌های کف و دست‌شویی‌ها؛ همین. 3 ساعت هم بیش‌تر کار نمی‌کنند. ارزان‌ترین‌هاشان هم حتی لج آدم را در می‌آورند با این خدمات محدود. 

داشتم می‌گفتم که دارم خانه‌تکانی می‌کنم. هر تکه‌ای که مرتب می‌شود و برق می‌افتد حس بری ون‌دکمپ بهم دست می‌دهد. الان اگر نمی‌دانی راجع به چی دارم حرف می‌زنم باید بروی بیفتی در مخمصه‌ی desperate housewives تا بفهمی. چه حالی کردم من با این سریال. نه این‌که از آن بخش‌های قتل و درگیری‌های این‌چنینی‌ش لذت برده باشم. یک‌طور زیرپوستی‌ای این سریال واقعی بود هم به لحاظ روابط اجتماعی و خصوصی آدم‌ها هم به لحاظ دغدغه‌ها و گره‌ها. شخصیت‌ها عالی طراحی شده بودند و داستان روان و جذاب بود. بری یک خانه‌دار مذهبی محافظه‌کار است که ایده‌آل‌گرایی درش به فعلیت رسیده (این‌که گاهی کارهای خارق‌العاده‌ای هم از خودش بروز می‌دهد به همان علت دسپرت بودنش است که روانش را با بن‌بست مواجه می‌کند). حالا چرا من با بری هم‌زاد پنداری می‌کنم در حین تمیز کردن خانه نه با مثلا لینت؟ چون لینت شخصیت عقل‌گرای محض داستان است، یا سوزان شخصیت عاطفه‌گرای محض است. ولی بری سنت‌گراست. 

من وقتی این‌طوری می‌افتم به جان زندگیم تصورم از خودم یک زن سنت‌گراست که همه‌ جای خانه‌اش باید مرتب باشد و از تمیزی برق بزند. جای هیچ اشتباه و خطایی هم در تصمیم‌گیری این مدل زنان وجود ندارد. پدیده‌های "ظاهرا"‌ ایده‌آلی هستند که مو لای درز کارها و حس‌ها و تصمیم‌هاشان نمی‌رود. ولی هیچ‌کس نمی‌داند همان‌طور که دستمال گرد‌گیری دستشان است و میز‌ها را پاک می‌کنند چی‌ توی ذهنشان می‌گذرد. 

۲۳ مرداد ۹۱ ، ۲۲:۲۱ ۴ نظر


إِنَّ لَنَا فِیکَ أَمَلا طَوِیلا


پ.ن. از اول ماه رمضان - نه از پیش از آن، مدام چیزهایی نوشته‌ام یا در سرم یا این‌جا پیش‌نویس کرده‌ام درباره‌ی حال این روزها. ولی همیشه تهش رسیده‌ام به همین یک جمله. شاید روزی درباره‌ی همین یک جمله نوشتم. 

۱۸ مرداد ۹۱ ، ۲۰:۲۱ ۲ نظر
از همان هزار سال پیش که داشتیم داخل کمدها را طبقه‌بندی می‌کردیم تا همین امروز کارمان تمام نشده. امروز پاشدیم راه افتادیم طرف آی‌کیا که یک‌سری دیگر طبقه‌ و کشو و قفسه بخریم. من نمی‌دانم چرا این شهر با این همه که دارد از چهار طرف کش می‌آید و مثل قارچ درش مال و مغازه و فلان سبز می‌شود، یک دانه آی‌کیا ندارد. ما یا باید برویم تورنتو یا برلینگتون؛ که امروز دومی را انتخاب کردیم. همین‌طوریِ همین‌طوری هم که نه. هوس آبشار به سرمان افتاده بود.

خلاصه که بعد از نماز ظهر راه افتادیم و هوا هم مرطوب و گرم و ابری. خریدهایمان که تمام شد رفتیم سمت آبشار. حدود ساعت 7 بود که رسیدیم. وحید من را نزدیک آبشار پیاده کرد که برود یک کم دورتر ماشین را پارک کند. من خوش‌خوشک برای خودم این نرده‌های حاشیه را گرفتم و رفتم جلو. هوا آفتابی بود ولی دیگر آن‌قدر گرم نبود؛ چند ساعت حسابی باران باریده بود ظاهرا. 

روبه‌روی آبشار نشستم روی یکی از صندلی‌ها و هی حواسم پرت بچه‌هایی شد که از این تفنگ‌های اسباب‌بازی‌ای داشتند که حباب تولید می‌کنند در مقیاس میلیون تا در ثانیه. حیف که حال نداشتم عکس بندازم ازشان. عکس‌العمل عابران پشت‌سریشان هم بامزه بود. یک‌هو بچه می‌شدند و دنبال حباب‌ها می‌دویدند. خوب بود. 

بعد آن خانوم هندی که نشسته‌ بود کنار من و بچه‌ی چند ماهه‌اش را شیر می‌داد و مدام حواسش بود که کالسکه‌ی بچه‌اش به پای من نخورد، بلند شد و رفت. یک خانوم پیری از رو‌به‌رو آمد و جایش نشست. روپوش نایلونی آبی تنش بود. از همان‌ها که وقتی می‌روند سوار قایق‌های توی رود‌خانه‌ی زیر آبشار می‌شوند می‌پوشند که مثلا خیس نشوند. بهش گفتم خیسِ خیس شدی ها! ذوق‌زده گفت آره. خیلی خوب بود و خوش گذشت. چشم‌هاش برق می‌زد؛ هنوز از آن خلسه‌ای که درش فرو رفته بود بیرون نیامده بود. گفتم آره یک حس خوب ویژه‌ای‌ست وقتی آدم آن‌همه نزدیک آبشار می‌شود. و یک‌هو گیر می‌کند میان چندتا رنگین‌کمان و آن فشار زیاد آب و صدای هوهوی آبشار. با همان خنده‌‌ای که از لبش پاک نمی‌شد گفت آره. فوق‌العاده بود خیلی. هنوز جمله‌اش تمام نشده یک آقای پیری که شاید هم‌سرش بود و یک دختری که شاید نوه‌اش بود از راه رسیدند، متلاطم و ناراحت و عصبانی. آقاهه شروع کرد سر پیرزنه فریاد کشیدن که چرا همان‌جا که قرار گذاشتیم نیامدی و ما نیم ساعت منتظرت شدیم و ال و بل. خانمه هم کم نیاورد داد و بیداد کرد که من هم بس‌که منتظر شما ماندم خسته شدم و راه افتادم به این سمت. آخرش با گریه از کنار من بلند شد و با سرعت دور شد. می‌خواستم بلند شوم دنبالش بدوم و بغلش کنم یا حداقل یک جمله پراز کلمات گهربار نثار مرده کنم و ازش بپرسم دقیقا به چه حقی همه‌ی خوشی‌ پیرزن را یک‌جا ازش گرفت. 

غروب که شد پیاده رفتیم تا یک رستوران عراقی برای افطار. توی فضای باز نشستیم؛ غرق در بوی قلیان‌های دور و بری‌هامان. بعدش رفتیم سمت ماشین. البته ماشینی در کار نبود. با همه‌ی خرید‌هایمان درسته آب شده‌ بود و رفته بود توی زمین. زنگ زدیم به پلیس. فکر کردیم دزدیده‌اندش لابد. گفتند یک شرکت خصوصی ماشین را با جرثقیل برده‌ پارکینگ؛ بروید از همان‌جا تحویل بگیرید. ما گفتیم وا! ما که پول پارکینگ داده بودیم. دو نفر دیگر هم آمدند با همین صحنه مواجه شدند. تا آن‌جا به خودمان بیاییم یک ماشین دیگر را هم از جلوی چشم‌ ما بردند! راننده‌ی جرثقیل گفت این‌جا پارکینگ خصوصی‌ست، بدون مجوز پارک کردید. چشم‌های ما گرد شد.

تاکسی گرفتیم رفتیم همان‌جا که آدرس داده بودند. نصف شب شده بود دیگر. یک‌مقدار زیادی پول ازمان گرفتند تا ماشینمان را از قفس ماشین‌ها تحویل دادند. باز به پلیس زنگ زدیم که این‌ها چرا این‌همه پول گرفتند از ما؟ گفت الان یکی را اعزام می‌کنیم. پلیسه‌ آمد و ما براش توضیح دادیم که پول پارکینگ داده بودیم ولی این‌ها باز ماشین ما را بردند. کاشف به عمل آمد که یارو‌ ای که پول از ما گرفته‌بوده کلاه‌بردار بوده و اصلا پارکینگ مال او نبوده. پلیسه به ما گفت برگردیم و از آن شرکت جرثقیل پولمان را پس بگیریم. یک بی‌قانونی‌ای این وسط اتفاق افتاده بود از طرف آن شرکت که ما هنوز نفهمیدیم چی بود. شاید این‌که بدون مجوز پلیس ماشین ما و همه‌ی آن دیگران را برده بودند بی‌قانونی بود؛ چون پلیس بهشان گفت شما حق جابه‌جایی اموال شخصی این‌ها را نداشتید. شاید هم پلیس شک کرده بود که دست این شرکت جرثقیل با آن‌ها که به ما جای پارک دادند توی یک کاسه است. خلاصه که پول ما را پس دادند ولی ظاهرا هیچ‌کدام از صاحبان آن ماشین‌های دیگر به پلیس شکایت نکردند بابت این پول مفتی که پرداخت کرده بودند. و آن شرکت همین امشب در عرض چند ساعتی که ما آن‌جا بودیم هزاران دلار پول مردم را خورد و البته رسید هم داد بهشان. 

یک ساعت به اذان صبح رسیدیم خانه.

۱۵ مرداد ۹۱ ، ۱۳:۴۷ ۲ نظر
بله؛ قرار نیست که نویسنده بنشیند به دل مخاطب کتابش را بنویسد. آن‌هم امیرخانی. ولی دلیل نمی‌شود مخاطب هم به روی خودش نیاورد که چه کار شاقی کرده و خودش را لای چه منگنه‌ای قرار داده برای تا ته خواندن قیدار. 

یا من زیادی فرق کرده‌ام یا امیرخانی افتاده‌ست در بند تکرار و حرفه‌ای‌گری. حرفه‌ای بودن البته خوب است. ولی حدش به نظرم تا جایی‌ست که آن‌چه قرار است از دل برآید را تحت‌الشعاع قرار ندهد. قیدار نه این را داشت برای من نه آن را. حرف دل غبارآلودی که افتاده بود در مخمصه‌ی حرفه‌ای‌گری مخدوش.

یک زمانی گلشیری در وصف کتاب‌های نادر ابراهیمی چیزی گفته بود در این مضمون که کمر کتاب‌خانه‌ی من زیر بار کتاب‌های ابراهیمی شکست، دریغ از یک خط داستان! قیدار قرار بود داستان باشد؟ شخصیت‌پردازی و گره داستانی داشته باشد؟ روایت‌گر باشد؟ انگار یک سری آدم ریخته بودند دور و بر امیرخانی که بیا ما را بنویس. بعد که نشسته بنویسد دیده چیز زیادی هم ازشان نمی‌داند. به این‌جا که می‌رسد روایت هم گم می‌شود؛ مخاطب مدام درگیر است با خودش و خط‌های کتاب که چه کند با این حباب‌های علامت سوال که بالای سرش می‌چرخد. انگار ایده از همان فصل اول به دوم شهید شده و با علیین هم محشور شده - خوب ایده‌ای بوده چون - ولی چیزی به مخاطب، نه فقط، به خود نویسنده هم نرسیده که قلمش را به وجد آورد. همین می‌شود که ریتم روایت کند و غیرجذاب می‌شود.  

البته این را هم بگویم که پایان داستان را نسبت به بقیه‌ی کتاب‌هایش - چه آن «من‌ او»ی دل‌برانه و چه آن «بی‌وتن» - بسیار دوست‌تر داشتم. همان فصل آخر سبب شد این‌ها را بنویسم وگرنه اصلا به صرافت نوشتن هم نمی‌افتادم حتی. چیز دیگری که هنوز خوب است در کار امیرخانی این دغدغه‌ی الگوی‌سازی عملی برای زندگی عقیده‌مند است (که این‌بار متمرکز شده بر راه و رسم زندگی جوان‌مردی و آیین فتوت) که در کتاب‌های قبلی دل‌نشین‌تر بروز کرده بود و این‌جا هم قرار بوده همان‌قدر خوب و پر قدرت باشد که از نظر من نبود. بعد این‌طور مطرح کردن دغدغه‌های دردمندانه‌ی اجتماعی معاصر و رجوع به راه‌حل‌هایی از دل خود جامعه - که اتفاقا بن‌مایه‌ی مذهبی هم دارد - چیز خوبی‌ست. ولی این متن قرار بود داستان باشد یا منبر قیدار؟

۱۲ مرداد ۹۱ ، ۱۱:۴۴ ۶ نظر
این اصطلاحی‌ست که این‌وری‌ها به‌کار می‌برند وقتی نسبت به محیط اطراف یا آدمی (آدم‌هایی) - واقعیت بیرونی - احساس قطع شدگی و ابهام می‌کنند. انگار درک نمی‌کنند که دور و برشان دارد چه می‌گذرد. شاید توی حال خودشانند یا شاید هم ذهنشان بیش‌ از حد روی چیز دیگری متمرکز است. 

به هر حال I feel disconnected these days. تقویم را که نگاه می‌کنم ماه مبارک رسیده به وسطش و من هیچ نفهمیده‌ام ازش. نسبت به محیط پیرامونم خیلی کم عکس‌العمل نشان می‌دهم. نسبت به اتفاقات هم. حتی نسبت به نزدیک‌ترین آدم‌هایم هم. انگار یک پیله تنیده‌ام دور خودم و همین‌طور تویش نشسته‌ام و خیره شده‌ام به تارهای شیری‌رنگ دور و بر. 

البته منتظر یک اتفاق بودن خودش به خودی خود زیاد ذهن آدم را مشغول می‌کند و این‌که مدام داری فکر می‌کنی بعدش چه می‌شود یعنی؛ ولی دلیل نمی‌شود که کلا دنیا و مافیها را پاک کنی از روزمره‌ات و مدام غرق فکر‌های خودت باشی. 

شاید باید بیش‌تر بنویسم. 

۱۰ مرداد ۹۱ ، ۰۰:۲۹ ۳ نظر