مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۷ مطلب در دی ۱۳۸۹ ثبت شده است


با اهالی اروپای شرقی و جنوبی، بخصوص حوزه‌ی بالکان، دوستی کنید. مهربان و متفکرند. فرهنگ و تولیداتش را می‌شناسند. ذهن و دلشان به روی دیگر ابنای بشر -- در هر رنگ و طرح و قواره‌ای -- باز است. و مهم‌تر از همه‌ آن‌که دوستی سرشان می‌شود.
۳۰ دی ۸۹ ، ۰۳:۰۷ ۴ نظر

مامان برام مربای آلبالو فرستاده و "شب‌های روشن" و چیزهای دیگر. بار سومی است که "شب‌های روشن" می‌فرستد.

* شب‌های روشن/فرزاد موتمن

۲۶ دی ۸۹ ، ۰۶:۰۶ ۶ نظر
چالش‌های زندگی زنان در جامعه‌ی ایرانی خارج از کشور کم‌تر از آن‌چه در ایران می‌گذرد نیست. گرچه زنان مهاجر و غیر مهاجر ایرانی از جانب دولت‌‌های غربی حقوق مطلوب‌تری نسبت به آن‌چه در ایران رایج و قانونی است دارند، ولی دردهای روحی و روانی‌ای که در موقعیت‌های تنش‌زا و حتی زندگی روزمره در خانواده برایشان به وجود می‌آید، ریشه‌ای عمیق‌تر از حقوق قانونی و اجتماعی دارد؛ دردهایی که به فردیت و استقلال شخصیتی آن‌ها باز می‌گردد.  

از موارد بحرانی‌ای نظیر طلاق و گرفتن حضانت فرزند که بگذریم (که مردهای خارج از ایران از حربه‌ی قوانین داخلی ایران برای سخت‌‌تر شدن این روندها و تنگ شدن عرصه برای زنی که یک‌سوی دیگر ماجراست استفاده می‌کنند)، پستی‌بلندی‌هایی در زندگی روزمره‌ی زنان ایرانی جریان دارد که نظیرش در بسیاری از جوامع سنتی و حتی مدرن دیده می‌شود. چیزهایی مثل آن نگاه مالکانه‌ای که مردان نسبت به همسرشان دارند. نگاهی که تنها به جسم محدود نمی‌شود بلکه تا حوزه‌ی خط و خطوط عقیدتی و گرایشات فکری پیش می‌رود. یکی از مسائلی که همواره موضوع بحث بسیاری از خانواده‌های ایرانی خارج از ایران است بحث حجاب و کدهای پوششی* است. این‌که زن خانواده چه تصمیم و عقیده‌ای را در نوع پوشش خود دنبال می‌کند، طیفی از عکس‌العمل‌ها را از جانب همسرش و جامعه‌ی ایرانی در پی دارد. یک سر طیف مردانی هستند که برای دفاع از عقیده‌ی دینی، بی‌توجه به گرایشات فکری و باورهای همسرشان آنان را مجبور به قبول پوشش مورد نظر خود می‌کنند. زنانی که بعد از تجربه‌ی زندگی خارج از ایران به دلایل مختلف تصمیم به برداشتن حجاب می‌کنند و یا نوع پوششان تا حد زیادی تغییر می‌کند و با عکس‌العمل‌های خشن و شدید همسرانشان مواجه می‌شوند. سر دیگر طیف مردانی هستند که به دلایل مختلف اجازه‌ی بروز و ظهور عقیده‌ی دینی را از زنانشان سلب می‌کنند. زنانی که تجربه‌ی زندگی خارج از ایران باعث نشده نوع پوششان تغییر کند در حالی که همسرانشان از راه رفتن کنار زن محجبه‌شان نه تنها احساس خوبی ندارند بلکه سرافکندگی‌ای که نسبت به این نوع پوشش دارند سبب می‌شود مدام در حال سرزنش و تحقیر همسرشان باشند.

من نگاه و نوع رفتار هر دو گروه را ناشی از حس مالکیت و شئ‌انگاشتن زن می‌بینم. برایم فرقی نمی‌کند که مردی زنش را سرزنش کند که چرا حجابش را برداشته یا گذاشته؛ چراکه او برای خودش این آتوریته را قائل شده که حتی بر عقیده‌ی دینی و بروز آن در همسرش هم سوار شود. از نگاه من رفتار آن مردی که با زن محجبه‌اش به مهمانی‌ها نمی‌رود به دلیل این‌که دوست ندارد بقیه بدانند زنش حجاب دارد همان‌قدر زننده و دردآور است که مردی زنش را مجبور به حجاب گذاشتن و تعریف کدهای پوششی خاص کند.

گذشته از عقیده‌ی دینی و اصولی مانند امر به معروف که هیچ کدام شامل استفاده‌ از زور و خشونت و تهدید نمی‌شود، این‌که مردی به سبب مرد بودنش خودش را در مقام مالکیت در برابر  همسرش تعریف کند و زنش را جزو وسایل شخصی خودش به حساب آورد (مثل ماشین و خانه‌اش)، وسایلی که نشان‌دهنده‌ی شان و اعتبار اجتماعی و عمق عقیده‌ی دینی یا روشن‌فکریش است، در جامعه‌ی ایرانیان دور و بر من که همه در سطوح بالای تحصیلات دانش‌گاهی و از نسل جوان و به نوعی غیر سنتی این جامعه‌اند، کم‌یاب نیست. 

* Dress code ~ نوع پوشش. از جهت این‌که در لفظ "کد" مفاهیمی مثل رمز و قانون نانوشته و یا نوشته شده مستتر است، گمانم ترجمه‌اش به "نوع" گویای آن چه در ذهن من است نیست.     

۲۵ دی ۸۹ ، ۰۳:۰۷ ۸ نظر
آدم گاهی با یک نغمه‌ی نرم و نازک، آرام آرام هوایی می‌شود. زیر برف و باد بیرون پنجره، کم کم دل‌تنگی‌هاش یادش می‌آید؛ نه فقط برای بقیه‌ که حتی برای خودش هم.

۲۱ دی ۸۹ ، ۰۱:۳۸ ۳ نظر
فیس‌بوک می‌گوید فردا تولد خانوم "ف" است. من یادم بود که تولدش دی‌ماه است ولی روزش را یادم نبود. یادم بود که سال آخری که ایران بود رفتیم خانه‌شان تا نصفه‌شب شلنگ تخته انداختیم -- تازه دانش‌جو شده بودیم. بعد "ف" رفت جایی که خیلی دور به نظر می‌رسید. یک مهمانی‌‌ ِ عروسی‌طور گرفت بی‌حضور هم‌سرش و رفت. بعدش هر سال نمایش‌گاه کتاب که می‌شد من می‌رفتم غرفه‌شان که مامان و باباش را ببینم و سلام برسانم برایش. گاه پیش می‌آمد چت کنیم ولی هنوز دنیای مجازی‌ این‌قدر نفوذ نکرده بود در زندگی ما داخل وطنی‌ها. "ف" شد یک موجود دور از دست‌رس. از گروه بچه‌های دبیرستانی جزو اولین نفرهایی بود که ازدواج کرد و اولین کسی بود که بار سفر بست. سوال پشت سوال رژه می‌رفت تو ذهن ما که چه می‌کند حالا آن سر دنیا.

بخشی از تصویری که از او در ذهن من مانده آمیخته است به تبلیغات انتخابات ریاست جمهوری سال اول دبیرستان و بحث‌های صد تا یک ‌غاز بچه‌های رای اولی و حمایت‌ سرسختانه‌ی ما از خاتمی در برابر ایستادگی همه‌جانبه‌ی حداد. تصویر ایستادن "ف" جلوی حداد و تذکر دادن به او که وقت تبلیغات تمام شده وقتی حداد ساعت 9 صبح روز اول خرداد داشت از ناطق‌ حمایت می‌کرد. هفته‌ی قبلش هم همه‌مان را منع کرده بودند از آوردن پوستر و تشکیل ستاد دانش‌آموزی. ما هم داد و بی‌داد راه انداخته بودیم که چطور مدرسه‌ی پسرانه ستادبازی آزاد است و کار خودمان را ادامه داده بودیم اگر چه با تهدید کم شدن نمره انضباط و اخم و تخم. یک امام جماعت هم آورده بودند برای نماز ظهرمان که "ذوب" بود و ما پشت سرش نمازمان را فرادی می‌خواندیم. عوضش حرص می‌خوردیم و می‌خندیدیم و خوش می‌گذشت. بعدش انتخابات مجلس ششم رسید و لیست پیشنهادی اصلاح‌طلبان که ما روزی چند بار توی مدرسه و مسیر رفت و آمدمان از خانه پخشش می‌کردیم و انتخابات شورای شهر هم به همین ترتیب. انتخابات هم که نبود ما برای خودمان سال‌گرد دوم خردادی چیزی جور می‌کردیم که زندگی‌مان یلخی نگذشته باشد. سال آخر، ماجرای کوی دانش‌گاه اتفاق افتاد و ما چون هنوز دانش‌جو نبودیم لینک مستقیم خبرهایمان "ف" بود که وصل بود به منبع. 

چهار سال هم‌کلاسی بودیم. چهار سال تمام "ف" از همه‌مان شق و رق‌تر و اتو کشیده‌تر بود -- از همان اول مواظب ستون فقراتش بود! رنگ و آبش با ما فرق داشت. زبان انگلیسی‌اش از همه‌ی‌ ما به‌تر بود. و کلاً نوع بحث و استدلال‌هایش از سن ما جلوتر بود. نسبت به نمره‌ی درس اجتماعیش هم حساس بود. هر دو جامعه‌شناسی خواندیم -- در دو دانش‌گاه متفاوت البته --  ولی او درسش تمام نشده، رفت.  

سه سال پیش وقتی برای اولین بار گذارم افتاد به شهرش و دیدیم هم‌دیگر را هر دو از خوشی ذوق‌مرگ بودیم. من هیچ‌وقت نتوانسته بودم بفهمم او این‌همه سال دوری را چطور تاب آورده. حالا ولی می‌دانم که ایمان قشنگی دارد این خانوم "ف"؛ همان که سبب شده مستقل از وابستگی‌هایش تصمیم بگیرد و بایستد. نوع دین‌داریش مثل همان قبل بی‌تعصب و صلح‌جویانه است. خط و مرزهای معاشرتش با آد‌مها دقیق و مهربانانه است. گمانم با جامعه‌ی دور و برش هم خوب کنار آمده. هنوز صورتش خندان و گونه‌هاش صورتی است. بار اولی که بعد از آن‌همه سال دیدمش اصلا توقع نداشتم آن‌طور گرم و دل‌چسب به استقبالمان بیاید؛ بس‌که ای‌میل‌هایش را دو سه تا درمیان جواب می‌داد و می‌دهد. از همان بار مدام فکر کرده‌ام هر آدمی باید یک خانوم "ف" داشته باشد در زندگی که سبزی چشم‌هایش انر‌ژی و نور تزریق کند به تنهایی و خاطراتش. 

پ.ن. تولدت مبارک دخترجان

۱۵ دی ۸۹ ، ۰۳:۵۲ ۸ نظر
این سوزن مدام فرو می‌رود توی پوست انگشت وسط دست چپم که زیر پاچه‌ی شلوار است -- دارم کوتاهش می‌کنم. سوزنه بیرون هم که می‌آید می‌زند ناخن شستم را لب‌پر می‌کند. دنگ‌شو می‌خواند "خوش‌تر از فکر می و جام چه خواهد بودن؟"

یک طور آرام خوبی به این چند روز فکر می‌کنم. به همه‌اش نه؛ به همان سه شبِ خانه‌ی مهرناز اینا و بعد از سا‌ل‌ها تا صبح بیدار ماندن و حرف زدن. مثل همان سال‌ها حرف‌های‌مان تمامی نداشت اگر سامان زینب هر سه ساعت بیدار نمی‌شد و حواسمان نمی‌رفت به شیر خوردن و بازی‌گوشی شبانه‌اش. بعد من و مهرناز غش می‌کردیم از خواب و زینب هم‌چنان بیدار و مشغول سامانش.

وقتی سه‌تایی پاشدیم رفتیم سینما هر چه فکر کردیم یادمان نیامد آخرین باری را که با هم سینما رفته بودیم. حتی کوه رفتنمان را هم یادمان نمی‌آمد. انگار همه‌چیز ناگهانی اتفاق افتاده باشد آن سال‌ها. فقط یادمان آمد که چقدر برای هم بودیم.

سوزن را دوباره نخ می‌کنم. دنگ‌شو می‌گوید "کمی آهسته‌تر زیبا..." نخ را از بالا رد می‌کنم و فکر می‌کنم به دوستی‌هایم. که اگر دور نشده بودیم این‌همه از هم...که اگر هر کداممان این‌همه چرخ نخورده بودیم در این 10 15 سال ... شاید حالا این‌طور دلمان لک نمی‌زد برای یک ساعت با هم بودنمان. که انگار همه‌ی حرف‌های عالم را باید بگوییم با هم توی همان چند ساعت شب‌بیداری. نه؛ این‌ها نیست چیزی که می‌خواهم بگویم. چیزی که توی دلم است شادی‌آورتر از این حرف‌هاست. لذت هنوز بودن آن‌هاست‌. خوشی این‌که هنوز قابلیت جفنگ بافتن و تا صبح خندیدن داریم. که هنوز برای هم نقاب نداریم.

این را می‌گذارم برای مهرناز و زینب. بقیه‌اش را هم لابد مثل من مودب و موقر می‌روند آن‌لاین می‌خرند و گوش می‌دهند دیگر.

۱۱ دی ۸۹ ، ۱۲:۰۷ ۴ نظر
آدم نباید زیادی خو‌ش‌خوشانش شود از این‌که یک روز می‌رود دانش‌گاه و می‌بیند درِ همه‌ی پارکینگ‌ها چارتاق باز است و ماشینش را بگذارد نزدیک‌ترین جای ممکن به اتاق کارش و اصلا هم پیش خودش فکر نکند حکمت این پارکینگ‌های باز که روز روزش کلی پول باید بابتشان بدهی چی‌ست. چون بعدش مجبور می‌شود دوره بیفتد تمام 10 15 در ساختمان را امتحان کند و با هر کدام آرزو کند که کلیددار ساختمان مثل سال‌های پیش مصداق "هف درُ بستی نمکی یه درُ نبستی نمکی" باشد ولی زهی خیال باطل...

آدم باید به صدایی که روزی هزاربار توی سرش گفته که آن زونکن قرمزه را بردار بیار خانه گوش کند. شاید هم باید از بین آن 100 تا کتاب لااقل 5 تاش را بگذارد خانه بماند. 

حالا یا باید بنشیند با مقاله‌های سیو شده سر خودش را گرم کند تا یک هفته‌ی دیگر یا برود پلیس دانش‌گاه را خبر کند و کارتش را نشان بدهد که در ساختمان را برایش باز کنند و آدمه برود اندوخته‌های علمی‌اش را از اتاقش در بیاورد. امروز به هر حال روز هیچ‌کدام نبود. عوض این‌ کارها، درهای بسته را نشانه‌ی خوش‌یمن از آسمان‌آمده گرفته و رفته مردم را در حال دویدن و خرید ساعت‌های آخر دم عید رصد کرده. 

۰۳ دی ۸۹ ، ۰۵:۰۶ ۳ نظر