مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۱ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است


ماشین وحید تعمیرگاه مانده بود. دیشب گفته بود صبح برسانمش. آیه را بردنه هرچه صدایش کردم بیدار نشد. دیشب سرفه می‌کرد و نخوابید گمانم. دیروز خرید‌های غیر خوراکی مهمانی را کردم. مهمانی تولد آیه شنبه است. این شب‌های آخر ماه صفر را نمی‌شمارم. تحمل مسجد رفتن ندارم دیگر. نمی‌دانم کدام روز ۲۸ صفر است، کدام ۲۹ و آیا ماه سی‌روزه است یا چه. سختم است. از لباس مشکی فقط شالم باقی مانده روی سرم. 

آیه را که گذاشتم مدرسه در راه داشتم فکر می‌کردم جان غذا درست کردن ندارم - چه شد آن نرگسی که مهمانی‌های شلوغ می‌گرفت؟ فعلا گم شده‌ است. غذای شنبه را باید از بیرون سفارش بدهیم. بهتر است اصلا. فکرم هم مشغول این نمی‌شود که هندی‌ها چجور غذایی می‌خورند، امریکایی‌ها چطور حساسیت‌هایی دارند، ایرانی‌ها چی دوست دارند و بچه‌ها چه ادا اصولی می‌خواهند سر غذا دربیاورند. امروزم خالی می‌شود با این حساب. می‌توانم قاف را تمام کنم و نقد کریس هلند بر مقاله‌ی کمپبل را بخوانم تا آیه بیاید. ولی رانندگی کردن همین دو دقیقه هم سخت است برایم. چشم‌هام باز نمی‌ماند. خانه که بر می‌گردم روی مبل ولو می‌شوم و پتوی آیه را می‌کشم رویم. وحید می‌آید می‌پرسد چرا من را بیدار نکردی. می‌گویم بیدار نشدی، اوبر بگیر برو. چشم‌هام را می‌بندم. نقره دارد چیزی را خرت‌خرت می‌جود. بعد پنجه‌هایش را می‌کشد روی فرش. صدایش می‌زنم: نقره! این لحن عتاب‌آلودم را می‌شناسد. می‌داند کار بدی کرده. به خودم می‌گویم بچه‌گربه آوردنت چی بود؟ ولی همین که می‌پرد روی پاهام و خودش را می‌کشد بالا، صورت و موهایم را بو  می‌کند، کمرش را کش و قوس می‌دهد و خودش را مچاله می‌کند کنار گردنم و می‌خوابد به خودم می‌گویم برای همین! 

خواب و بیدار به خودم نهیب می‌زدم: ساعت را کوک کن، ساعت را کوک کن! انرژی نداشتم. هم می‌ترسیدم نقره بپرد برود باز سر و صدا کند. گذشت. نمی‌دانم چقدر. مبایلم دینگ‌دینگ کرد. ایمیل از طرف مسجد: امریکای شمالی جمعه اول ربیع است. پشتم تیر می‌کشد. چند سال گذشته از آن نذرهای ختم قرآن‌ دهه‌ی آخر صفر؟ از همان‌ سال‌ها، روزهای آخر ماه بی‌جان می‌شوم هر سال. پی‌اش نمی‌گردم. سنگینی خودش می‌آید هوار می‌شود روی سینه‌ام. همیشه روزهای آخر من خسته و خواب‌آلود و تب‌دارم. 


فردا روز بهتری‌ست. مهمانی تولد آیه نزدیک است. 

۱۷ آبان ۹۷ ، ۲۲:۲۵ ۳ نظر