مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۶ مطلب در آبان ۱۳۹۳ ثبت شده است


گاهی وقت‌ها حسودی‌ام می‌شود به آدم‌هایی که دغدغه و علاقه‌‌ی فیلم دیدن و داستان خواندن ندارند. آدم‌هایی که خودشان را درگیر هزار مدل شخصیت و زندگی آدم‌های توی قصه نمی‌کنند و در عوض احتمالا دنیایشان کوچک می‌ماند و اطلاعات عمومی‌شان معمولا کم است و هوش ارتباط جمعی‌شان هم در حد بخور و نمیر است - شاید هم نباشد. من چه می‌دانم. همه‌ی آدم‌های دنیا را که ندیده‌ام. در ضمن این‌که حالا اینترنت کلا معادله‌ها را به هم زده و گوگل - خداگونه - جواب همه‌چیز را می‌داند و برای هر مشکلی هزار راه حل پیش پایت می‌گذارد. بنابر این به حرف متخصصان دهه‌های پیش آن‌قدرها هم نمی‌شود اعتماد کرد دیگر. بماند.

داشتم می‌گفتم حسودیم می‌شود به آدم‌هایی که سرشان به کار و تخصص خودشان است و تعریفشان از دنیا و چیزهایی که می‌خواهند معلوم است و مدام دنبال تنوع و تجربه‌ی مزه‌ها و حس‌های تازه نیستند. قانع‌اند به دانسته‌ها و محدودیت‌هایشان. چند ساعت است دارم به این‌چیزها فکر می‌کنم. آیه را سپردم دست وحید و آمدم در استارباکس سرکوچه که چند صفحه متن علمی بنویسم ولی فقط چند خط نوشتم. علت همین‌چیزها بود. همین که درگیر رودابه‌ی «به هادس خوش‌آمدید» بودم و داشتم مدام توی ذهنم برایش توضیح می‌دادم که فایده‌ای ندارد این‌طور برخورد کردن با مشکل. که چرا خودش را اسیر و عبید نگاه مردانه کرده و فریاد نمی‌کشد. یا کاراکترهای جون هریس و  دان دریپر و بتی «مد من» که دارند روی اعصاب من راه می‌روند این روزها. حالا بماند که چند روز پیش یک برنامه‌ی رادیویی در سی‌بی‌سی راجع به ازدواج‌های خارج فرهنگی گوش می‌کردم که آدم‌ها زنگ می‌زدند راجع به این‌که چطور با پارتنرشان که از فرهنگ و دین و ملیتی دیگر است آشنا شده‌اند و آیا خانواده‌هایشان پذیرفته‌اند این انتخاب را و غیره. بعد یک‌بند دارم توی ذهنم زندگی‌ها و تجربه‌های آن‌ها را تحلیل می‌کنم. این‌ها که هیچ. اگر برای آیه کارتونی چیزی بگذارم هم دانه دانه‌ی شخصیت‌ها را زیر و رو می‌کنم که مطئن شوم ویژگی منفی‌ای منتقل نشود به بچه از این طریق؛ دنیا به قدر کافی گرگ دارد. 

 من آدم کلمه‌ام، به حرف‌های آدم‌ها و مخصوصا نوشته‌هایشان گیر می‌کنم. قصه‌ی خوب که بخوانم، فیلم و سریال خوب که ببینم تا مدت‌ها ارتباطم با شخصیت‌های داستان حفظ می‌شود. مشغولشان می‌شوم. حالا نه به این شوری که تعریف کردم شاید. ولی به هر حال گاهی آدم به تمرکز بیش‌تری نیاز دارد.  

۲۶ آبان ۹۳ ، ۲۳:۴۵ ۴ نظر

نشسته‌ام این‌جا به ایمیل‌‌های اطلاعیه‌‌ی دانشگاه‌هایی نگاه می‌‌کنم که در گرایشی که دوست دارم کار کنم- درس بخوانم، دانش‌جو می‌گیرند. خیلی دورند همه‌شان. نزدیک‌ترین‌شان 10 ساعت رانندگی‌ست. چرا این‌قدر سخت می‌شود زندگی از یک سنی به بعد. چرا آدم باید با حساب و کتاب و حل کردن هزار معادله تصمیم بگیرد؟ دارم با خودم بلند بلند حرف می‌زنم البته. نصف شبی اطلاعیه‌ها را دیده‌ام و آه از نهادم برآمده. من هنوز خیلی آرزوهای طول و درازی دارم برای زندگیم. واقعا نمی‌دانم چطور می‌شود بین زندگی خانوادگی‌ای که استقرار و استواری نسبی‌ای پیدا کرده با ایده‌های ذهنیم، ارتباط برقرار کنم. دنیا زیادی بزرگ و عریض شده به نظرم. بر عکس گذشته؛ مخصوصا قبل از آیه. دنیا کوچک بود. همه‌چیز به هم می‌رسید. همه کار آسان‌تر بود. بین فکر کردن به چیزی و به دست آوردنش - عملی شدنش، فاصله‌ای نبود خیلی وقت‌ها. سخت شده دنیا این روزها برایم. دوست دارم فضا را برای خودم باز کنم. نمی‌شود. گیر کرده‌ام. 

۲۱ آبان ۹۳ ، ۲۳:۲۵ ۳ نظر
دو کتاب‌خانه‌ى عمومى نزدیک خانه‌ى ما هست. نزدیک که مى‌گویم نه این‌که بشود پیاده رفت. باید سواره باشى؛ دوچرخه‌اى، اتوبوسى، ماشینى. یکیش را همیشه من و آیه مى‌رویم؛ هم براى کتاب گرفتن و هم براى برنامه‌هاى مخصوص بچه‌ها - جلسات قصه‌خوانى و کاردستى‌سازى و ساز و آواز ملل و غیره. مشکلش این است که جمعه‌ها از ساعت یک ظهر باز مى‌شود. روزهاى جمعه براى من مهم است چون آیه مى‌رود مهدکودک و من سریع باید از خانه بزنم بیرون که کارهایم پیش برود. براى همین امروز آمدم این کتاب‌خانه‌ی دومى که تا به حال نیامده بودیم و از ساعت ٩ صبح باز بود. از همان دم در محو مجسمه‌هاى بزرگ سنگى لاک‌پشت‌ها شدم که با یک حال خوبى به سمت در کتاب‌خانه سرازیر بودند. وارد که شدم در برابر ساختمان دو طبقه‌ى عظیمی قرار گرفتم پر از کتاب و و محصولات فرهنگى و هزار مدل میز و صندلى و کامپیوتر و فضاهاى عمومى و خصوصى مطالعه. داغ دلم تازه شد. من هنوز هم بعد از این‌همه سال فضاها و امکانات ایران را در ذهنم با چیزی که اینجا می‌بینم مقایسه مى‌کنم.


یاد سال‌هاى دانشجوییم در ایران مى‌افتم که کتاب‌خانه‌ی دانشکده با این‌که خوب بود ولی یک‌طوری مدام در چشم ملت بودی و باید اتفاقات دور و برت را می‌پاییدی. جای همه‌چیز بود غیر از درس خواندن؛ به‌ترین قسمتش برای مطالعه اتاق مخصوص پایان‌نامه‌ها بود گمانم یا یک هم‌چین جایی. طبقه‌ی دوم، پشت درهای شیشه‌ای. آن‌سال‌ها بهترین گزینه، سالن مطالعه‌ى کتاب‌خانه‌ى مرکزى دانشگاه تهران بود که معمولا شلوغ بود و جاى سوزن انداختن نبود، برای وارد شدن بهش هم باید از هفت خوان رستم عبور می‌کردی و همه‌ی وسایلت را تحویل می‌دادی و لپ‌تاپ نباید می‌داشتی. عملا راهش هم برای من دور بود. یعنى اگر دانشکده نمى‌رفتم، واقعا کار بیهوده‌اى بود تا انقلاب رفتن از بس ترافیک بود و وقتم تلف می‌شد بین راه. خوبیش این بود که اگر دانشکده بودیم - مخصوصا روزهای امتحان - با نفیسه مى‌رفتیم و بعد همه‌ى دوستان دبیرستانم که اکثرا دانشکده‌ى حقوق و علوم سیاسی و ادبیات و فلسفه و این‌ها بودند بهمان ملحق مى‌شدند و مى‌شدیم یک گردان. درس مى‌خواندیم ولى بیش‌تر از آن مى‌خندیدیم و خنزرپنزر مى‌خوردیم.

سالن مطالعه‌ى دانشگاه بهشتى گزینه‌ى دوم بود. به من نزدیک‌تر بود و با زینب و گاهى بقیه مى‌رفتیم. آن‌جا هم بساط داشتیم. یک روز راهمان مى‌دادند یک روز نه. یک روز خانوم‌ها و آقایان را جدا مى‌کردند. یک روز درها را از پشت روزنامه مى‌چسباندند که اگر کسى روسریش را برداشت پیدا نباشد گاهى عصرها زودتر تعطیل می‌کردند که شب دانشجوها آن‌جا نباشند. گاهی هم کلا تعطیل مى‌کردند به علت حفظ شئونات و فلان. با همه‌ى این‌ها روزگار خوشى بود آن‌جا با زینب و الهه - یک بار هم زلزله آمد در حالى که ما در آن زیر زمین داشتیم درس مى‌خواندیم و مبایل‌هایمان آنتن نمى‌داد. بیرون که آمدیم هزار بار از خانه‌هایمان زنگ زده بودند نگران. اصلا یادم نیست فهمیدیم زلزله آمد یا نه - سال‌های تلفن‌های تمام نشدنی روی بالکن و حاشیه‌نویسی‌ جزوه‌ها و کتاب‌ها.
 
گاهى هم می‌رفتم کتاب‌خانه‌ى حسینیه ارشاد. فاجعه بود. یعنى من از خیلى کودکى‌ام آنجا عضو بودم و کتاب مى‌گرفتم ولى آنجا حق درس خواندن نداشتى. جزوه و کتاب از بیرون نمى‌توانستى ببرى داخل. نگهبانش مدام داشت بین میزهاى مطالعه می‌چرخید. اگر روى میزت چیزى غیر از کتاب‌هاى کتاب‌خانه مى‌دید سریع با صداى بلند تذکر مى‌داد که بروى بگذاریش توى صندوق‌هاى بالاى پله. بعد قسمت نمازخانه‌ى خواهران داخل مسجد، طبقه‌ى بالا - که عملا انباری بود و فقط برای این‌که خانوم‌ها هم جای نماز داشته باشند، یک موکت انداخته بودند براى خدمه و مراجعین خانوم، تنها جایى بود که مى‌شد مطالعه‌ى شخصى کرد. آنجا هم اصلا به من حس امنیت نمى‌داد هیچ‌وقت. کسى به کسى نبود اصلا. بلایى سرت مى‌آمد هیچ‌کس خبردار نمى‌شد چون رفت و آمدى بهش نبود.

بعد از یک مدت، کتاب‌خانه‌ى باغ‌فردوس را کشف کردم. ساختمان مدور و پارک قشنگى داشت. خوبیش این بود که مى‌شد پیاده بروم از کوچه‌باغى‌هاى پشت خیابان فرشته تا باغ‌فردوس. آنجا هم البته حکایت خودش را داشت. حالایش را نگاه نکنید شده موزه‌ى سینما و کافه و پارک خوش آب و رنگ. قبلا یک حوض بود وسط یک پارک مستطیلی جلوی همان کتاب‌خانه‌ى عمومى. پارک محل رد و بدل کردن مواد مخدر بود و چیزهای دیگر. خودتان تصور کنید آدم چه چیزها که نمى‌دید دور و بر کتاب‌خانه. در این حد امن بود که اگر مى‌خواستى بروى دستشویى باید کارت کتابخانه‌ات را گرو مى‌گذاشتى تا کلید تحویلت بدهند. البته من روزهاى خوبى داشتم آنجا هم. براى تافل مى‌خواندم آن‌روزها و یادم است اصول کافى را آنجا شروع کردم به خواندن، سربند آن روایت غریب. از جلد اول کافی شروع کردم، دانه‌دانه روایت‌ها را خواندم تا پیدا کردم آن حدیث قدسی را. اصلا از کجا می‌دانستم از کافی بود؟ 

امروز آمده‌ام به این کتاب‌خانه و یک ساعت اول را فقط صرف کشف و شهود بین کتاب‌ها و فضاها کردم؛ نه کنترلی نه احساس نا امنی‌ای، نه قواعد و قانون شاقی. این‌جا کتاب‌خانه‌ها بخش مهمی از زندگی مردم‌ و بخصوص بچه‌ها هستند. خدماتشان بیش از حد کتاب امانت دادن است. مردم گروه دوستی‌های مختلفی برای خودشان پیدا می‌کنند در کتاب‌خانه به خاطر گعده‌های فرهنگی. حتی بسیاری از خدمات شهری مثل جلسات مشاوره و اطلاع رسانی‌ برای مهاجران تازه‌وارد در مورد سیستم پزشکی و تعلیم و تربیت و غیره در کتاب‌خانه اتفاق می‌افتد. کتاب‌خانه‌ها اتاق‌های میتینگ‌شان را در اختیار کسانی که برنامه‌ی دور همی‌ دارند می‌گذارند. برای تمام گروه‌های سنی کلاس‌ها و جلسات فرهنگی و آموزشی برگزار می‌کنند. ملیت‌ها مختلف می‌توانند نشست‌هایی به زبان خودشان و برای نشر فرهنگ خودشان برگزار کنند. کتاب‌خانه‌ها حتی بلیت اتوبوس می‌فروشند.

بعد از مرور هزار خاطره و سرک کشیدن به تمام قسمت‌های کتاب‌خانه، نشستم به خواندن این کتابى که امروز باید تمامش کنم. یک شبکه‌ى مطالعه‌ى فضاى مجازى وجود دارد که استادها و دانشجوهایى که کارهاى مرتبط مى‌کنند عضوش هستند. همان‌جا تبلیغ کتابى را دیدم که موضوعش خیلى شبیه به کارهاى من بود. با نویسنده‌اش سر حرف را باز کردم آدرسم را گرفت یک هفته‌ى بعد کتاب را پست برایم آورد. حالا مى‌خوانم و از نظم ذهنى نویسنده، چارچوب نظرى‌اى که به کار برده و تحلیل کیفى تمیزى که ارائه کرده لذت مى‌برم؛ در آرزوى دور و درازى که یک‌روز همچین متن شسته و رفته اى بنویسم. 
۱۶ آبان ۹۳ ، ۲۳:۲۵ ۲ نظر

سال‌ها پیش براى دوستى نوشته بودم «مى دانى؟ هر سال همین‌جا می‌نشینم؛ روی پله‌های جلوی در، درست روبه‌روی دو ردیف کتیبه‌ى سفید و پرچم سیاه.  دیشب مدام نوشته‌ی کسی در ذهنم می‌چرخید: "ز مصحف تن‌ت این آیه‌های ریخته را| چگونه جمع کنم، سوی خیمه‌ها ببرم؟"  آخرهای سخنرانی بود که ذکر کار خودش را کرد. نقش کتیبه‌ی روبه‌رویم جان گرفته بود؛ "زخم از ستاره بر تنش افزون، حسین توست". غرق شده بودم.» 


پ.ن. همیشه‌ی خدا در آن اوج شور نوحه‌خوانی، دارم به این‌ فکر می‌کنم که من دارم برای چه گریه می‌کنم؟ برای خودم؟ برای مصیبت؟ برای حاجت و نیاز؟ برای تخلیه‌ی هیجان‌های کاذب؟ برای دلتنگی و غربت و سختی‌های زندگی؟ برای آینده‌ی نامعلوم (دنیوی و آخروی)؟ پیچید‌گی‌های روانی؟ واقعا برای چه گریه می‌کنم؟ معمولا جوابش را خیلی زودپیدا می‌کنم. خیلی زود. من اصلا رویم نمی‌شود برای خودم و درگیری‌های شخصیم گریه کنم یا حتی دعا کنم. بس‌که همه‌چیز حقیر به نظر می‌آید در برابر این اتفاق.

۱۲ آبان ۹۳ ، ۱۲:۲۴ ۲ نظر

تا شب اول محرم نیاید و تو بعد از یک سال دوباره روى حسینیه ى سیاه پوش و کتبیه ها را نبینى، یادت نمى آید که دلت چقدر مرده است. هر چقدر هم در طول سال مراسم عید و عزا شرکت کرده باشى، محرم چیز دیگرى است در زنده کردن دل. هر چقدر هم که مجبور باشى دنبال بچه ى دو ساله ات مدام بدوى و اصلا نفهمى سخنران چه گفت و کى عزادارى شروع شد. هرچقدر هم که بنشینى قاطى بچه ها نقاشى بکشى و حرص بخورى از حجم شکلات و شیرینى و آب نبات چوبى اى که نصیب بچه مى شود این شب ها از دست خاله ها و عموهاى مهربان. همه ى اینها مهم نیست. اسم امام حسین همه ى معادلاتت را به هم مى زند؛ همه را. هر چه براى خودت نقشه و هدف کشیده اى و بافته اى را. درست و غلطت را. معیارهایت را. سرت را مى آورى بالا مى بینى هزار سوالت به جواب رسیده از صدقه سر این سیاهى ها و کتیبه ها. 

۰۶ آبان ۹۳ ، ۱۴:۳۷ ۴ نظر

روزهایی که استخر می‌رویم، سانس بعد از کلاس آیه، یک گروه پسر سندروم دان می‌آیند برای شنا با یک یا دو مربی. اغلبشان شنا بلدند و کمی در بخش استخر آب گرم که کم‌عمق است بسکتبال آبی بازی می‌کنند و بعد به استخر اصلی می‌روند و در منطقه‌ی کم‌عمق شنا می‌کنند. کلاس آیه نیم ساعت است. بعدش کمی بیش‌تر می‌ایستیم که بازی کند یا خودمان (اگر وحید بیاید) نوبتی شنا کنیم. آیه در این چند جلسه با این پسرها دوست شده. اسباب‌بازی‌های آبیش را و توپ‌هایش را باهاشان شریک می‌شود و وقتی می‌خواهیم بیرون برویم باهاشان خداحافظی می‌کند و دست تکان می‌دهد برای تک‌تک‌شان. بچه‌های سندرم دان را هم که دیده‌اید چقدر مهربانند. تا یک اشاره‌ی کوچک از آیه می‌بینند یک‌طور لطیف با محبتی بهش لبخند می‌زنند ولی همیشه شک دارند که می‌توانند باهاش بازی کنند یا نه. به هر حال این‌جا فضای شخصی آدم‌ها محدوده‌ی وسیعی را در بر می‌گیرد و نزدیک شدن و لمس کردن کسی - مخصوصا بچه‌ها - اصلا رفتاری عادی‌ای نیست. این پسرها هم یاد گرفته‌اند این را. برای همین وقتی اولین‌بار آیه به سمت یکی‌شان دوید و اردک اسباب‌بازی را بهش تعارف کرد، پسر اول کمی فاصله گرفت بعد یواش دستش را دراز کرد و لبخند من را که دید اردک را از آیه گرفت. از آن روز هربار پسره می‌آید استخر با چشمش آیه را دنبال می‌کند و لبخند می‌زند. من برای این پسرها خیلی خوش‌حالم. احساس می‌کنم زندگی‌شان خوب است، خوش‌حالند. کلی مهارت بلدند. نمی‌دانم تحت نظر موسسه‌ای خصوصی‌اند یا دولتی یا پدر مادر دارند یا نه. فقط از این‌که در این شرایطند خدا را شکر می‌کنم. 

دوم آبان تولد آیه است و من خیلی فکر کرده‌ام به این یک‌سال دیگری که با آیه گذشت. به نظرم می‌آید که* «شکر» بزرگ‌ترین ثمره‌ی این یک‌سال بوده برای من. شکر بر همه‌ی چیزهایی که دارم و داشته‌ام. آیه طبعا یکی‌شان است. شکر این‌که هر روز از خواب بیدار می‌شود و سالم و خوش‌حال و بسیار پرانرژی است. شکر این‌که من و وحید را دارد. شکر این‌که امکانات خوبی دارد برای یادگیری و بزرگ شدن. شکر این‌که آدم‌های خوبی دور و برش هستند که دوستش دارند که محبتشان را از راه دور و نزدیک بهش ابراز می‌کنند. این‌که آیه منشاء نزول نعمت‌های ریز و درشت خدا شد برای ما. سر رشته‌ی همه‌این‌ها را که بگیری می‌رسی به چیزهای دیگری؛ همان که گفت:‌ هر نفسی که فرو می‌رود ممد حیات است و چون بر می‌آید مفرح ذات. پس در هر نفسی دو نعمت موجود است و بر هر نعمت شکری واجب (که همیشه هانیه با لحن و صدای خانوم شیخ‌مونسی می‌خواند و ما هارهار می‌خندیدیم). امسال برای من سال خوبی بود با آیه. حالا دیگر بزرگ شده. مثل بلبل (بلکه هم بیش‌تر و به‌تر) حرف می‌زند و استقلال شخصیتی و ورووجک‌بازیش بیش‌ از بچه‌های هم‌سن و سالش است. هنوز تنهایی با اسباب‌بازی‌هایش بازی نمی‌کند و کاردستی درست کردن انتخاب اولش است و فعالیت‌های پرتحرک و بپربپر را دوست دارد. بچه‌ی خجالتی‌ای نیست و خیلی زود ارتباط برقرار می‌کند با آدم‌ها. با بچه‌ها سریع دوست می‌شود و یادگرفته اسباب‌بازی‌هایش را شریک شود با بقیه و خیلی مهارت‌های دیگر که حالا که فکر می‌کنم می‌مانم که واقعا یک بچه‌، چقدر توانایی و مهارت کسب می‌کند در دوسال - عکس‌های روز تولدش را که نگاه می‌کنم هنوز هم‌چنان تعجب می‌کنم.  


*هر وقت جمله‌ام را با «به نظرم می‌آید که» شروع می‌کنم یاد دکتر صدیق می‌افتم. این تکه‌کلامش ارث رسید به من

۰۱ آبان ۹۳ ، ۱۴:۳۶ ۳ نظر