مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است


من این متن را دو بار نوشته‌ام و پریده. داشتم کم‌کم بی‌خیالش می‌شدم که نگاهم به آرشیو بهمن‌ماه‌های پیش افتاد، نظرم عوض شد. خوب است که آدم یادش بیاید هر سال داشته به چه چیزهایی فکر می‌کرده و حدس می‌زده کجای دنیا و زندگی‌ست. 

چند خط متن اولی که نوشته بودم این‌طور بود:‌ سال پیش برای من از 17 بهمن 92 شروع نشد، بلکه از 4 بعد از ظهر روز اول فروردین شروع شد؛ همان موقع که رفتیم دیدن حضرت مفسر. سال‌ها بود ندیده‌بودمش. شاید ده سال. از همان روزی که خطبه‌ی عقدمان را خواند و اول قرآن برایمان دعا نوشت. به نظرم مهترین روز سال گذشته‌ی‌ من همان‌روز بود. هم‌نشینی با آدم‌هایی که خط زندگی تو را کاملا عوض می‌کنند. 

متن دومی که داشتم می‌نوشتم این‌طور بود: شب تولدم از دوستم پرسیدم به نظرت چه‌کار کنم فردا که هیجان‌انگیز باشد و پیشنهادهای خوبی هم گرفتم. صبح روز جمعه ولی از خواب که بیدار شدم فهمیدم که باید یک مدرک را بفرستم برای چند تا دانشگاه و افتادم در گیر و گور کارهای اداری تا ساعت 2 عصر؛ هنوز صبحانه هم نخورده بودم. در این دو ساعت باقی‌مانده از تنهایی‌م حتی دیگر نمی‌رسیدم بروم در کافه‌ای بنشینم قهوه و کیک بخورم و یک داستان آبکی بخوانم چه برسد به سینما و ایده‌های دیگر. 

با مامان‌این‌ها حرف زدم و بعد همان‌طور که داشتم یک ناهار سرهم بندی برای خودم درست می‌کردم زنگ زدم به نفیسه. چند ماه پیش داشتیم باهم حرف می‌زدیم که مهمان‌های من رسیدند و من مجبور شدم صحبت‌هایمان را قطع کنم. دیگر فرصت نشده بود حرف بزنم باهاش تا همین جمعه که گفتم حالا که به هیچ‌کاری نرسیدم اقلا لذت حرف زدن و چرت و پرت گفتن با دوست را ازش نگذرم. خدایی هم خوب بود جز یک خبر دردآور از یکی از هم‌کلاسی‌های لیسانسمان. 

بعدش دیگر وحید و آیه با کیک پنیر و یک دسته گل رز گل‌بهی و سه جعبه‌ی ریز و درشت کادو رسیدند و آیه مدام گفت تولدت شده؟ تولدت شده؟ پس کیک بخوریم. پس کیک بخوریم. کیک را هنوز شمع نگذاشته و فوت نکرده برایش بریدم که بخورد بس‌که دلش کوچک است و طاقت صبر ندارد. بعد هم به زور باهم چند تا عکس انداختیم. 

سالی که گذشت به نظرم صلح‌آمیزترین سال زندگی من بود. من هرشب و هر روز از کنار آیه و وحید بودن احساس خوشی کرده‌ام. شاید این به خاطر آیه است که بزرگ‌تر می‌شود و سهم بزرگ‌تری را در اتفاقات روزمره‌ بازی می‌کند. بچه قابلیت این را دارد که زندگی را هیجان‌انگیزتر و شادتر کند و تو را هم با خودش هم‌راه می‌کند در این مسیر. به نظرم می‌آید که زندگیم یک هدف‌مندی بی‌سابقه‌ای پیدا کرده که فاکتور سن البته درش نقش جدی‌ای بازی می‌کند. گرچه هنوز ریتم و سرعت پیش رفتن کارهایم به قبل از آیه نرسیده و انتظار هم ندارد که برسد ولی همین که می‌بینم پیش می‌رود خوب است. تغییر دیگر این یک‌سال برگشتن هورمون‌ها و عکس‌العمل‌های احساسی‌م به حالت اولیه است. دیگر از آن‌ دل‌نازکی فجیع بعد از مادر شدن خبری نیست؛ یا لااقل خیلی کم‌تر شده. به هر حال سی دو سالگی برایم سال خوبی بود؛ خیلی خوب. 

۱۹ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۳۵ ۶ نظر

گرچه دو هفته ایست هوا از منفى بیست بهتر نشده و مدام ابرى و برفى است ولى گاهى اینقدر اتفاق هاى خوب کوچک از در و دیوار براى آدم مى بارد که اصلا یادش مى رود چقدر از سرما متنفر است. اتفاق هاى خوبى که تجربه هاى خوبى بودند براى من ولى لزوما نتایجشان با خواست من یکى نیست.

با دو استاد از دو دانشگاه مختلف از دو رشته ى مختلف حرف زدم. اولى خودش مى خواست با من صحبت کند، دومى را من خواستم که طرحم را برایش توضیح دهم. صحبت هاى اولى من را هیجان زده کرد. هم به این علت که آدم خوش خلقى بود - استادها را دیده اید اغلب خسته و بى انرژى اند؛ این یکى اینطور نبود- هم به این علت که رفته بود ریز ریز هر چه مقاله نوشته بودم و هر دو تا پایان نامه ام را و خلاصه هر چه از من گیر آورده بود خوانده بود (حالا شاید حتى یک طورى این جا را هم بخواند چون آخر حرفهایش به فارسى از من پرسید تو وبلاگ مى نویسى؟ خودش ایتالیایى است). ما اینقدر حرف علمى داشتیم با هم بزنیم که من مانده بودم چطور جمع کنیم بحث را. یک علت سومى هم داشت: من خیال کرده بودم این دو سال دور شدن از محیط علمى باعث عدم انسجام فکریم شده ولى امروز فهمیدم این طور نیست به لطف خدا. مقاله ها و منابعى را ازشان حرف مى زد که من شاید ٥ ٦ سال پیش خوانده بودم ولى خیلى خوب یادم بود و مى توانستم بحث را پیش ببرم. حرف هایمان به سه زبان داشت اتفاق مى افتاد: هشتاد و پنج درصدش انگیسى، ده درصد فارسى و باقى عربى. همین هم تجربه ى جالبى بود. براى بار اول در این ده سال وقتى درباره ى طرح پروژه ام حرف زدم احساس کردم طرف واقعا مى فهمد که چه مى گویم نه به خاطر زبان، بلکه چون زمینه و تاریخ را تا حد خوبى مى شناسد. به هر حال حتى اگر قرار هم نباشد من با این آدم کار کنم همین تجربه، به من فهماند که بی جهت نباید خودم را به در و دیوار دپارتمان هاى نچسب بکوبم که کسى حرفم را بفهمد؛ باید جاى درست خودم را پیدا کنم. 

عصر با استاد دیگرى قرار داشتم؛ او هم آدم جالبى است در رشته اش. زمینه را هم کمابیش دارد ولى در عین خوش اخلاقى، خسته بود. دیگر مقاله ها و کتاب هایش را نوشته و نشسته بود پشت میزش؛ البته هنوز تولید محتوا مى کند ولى انرژیش رو به انتها بود- شاید هم امروز خسته بود. نمى دانم. ایده هایم را برایش گفتم و او از کارهایى که تا به حال انجام داده ام پرسید و از اینکه اینقدر دقیق مى دانم مى خواهم چه کار بکنم خوشش آمده بود. مى خواستم برایش توضیح بدهم که آدمها اینقدر ها هم  در زندگى فرصت ندارند که خودشان مدام معطل موج ها و ایده هاى بقیه کنند. دیگر حال نداشت. خداحافظى کردم و رفتم چاى با مافین میوه اى خوردم.

سومین اتفاق خوب این بود که رفتم آیه را از مهدکودک بردارم (معمولا وحید این کار را مى کند)، مدیر مهد را دیدم. دالیا خانوم مصرى محجبه ایست که خودش ٥ بچه دارد و تخصصش ادبیات عرب است. البته هزار تا مدرک تربیت کودک و این ها هم دارد. نشستیم با هم به حرف زدن درباره ى مدارس عمومى و خصوصى و روش هاى تربیتى. یک ساعت حرف زدیم و من بیشتر از همیشه خدا را شکر کردم که این آدم را سر راه ما گذاشته از بس اطلاعات و تجربه هاى مفید و خوبى دارد. 

۱۴ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۴۶ ۳ نظر

آیه آنفولانزای شکم گرفته بود. نمی‌دانم ترجمه‌ی درستی‌ست یا نه. رفته بودیم مونترال پیش عمو این‌ها. بار اول بود که می‌رفتیم از وقتی آمده‌اند. من اصلا یادم رفته که آدم چطور می‌رود خانه‌ی فک و فامیلش شب می‌ماند. بامزه بود. یاد بچه‌گی‌هایم افتادم. فکر کنم تنها باری که خانه‌ی عمو مانده بودم هنوز دبیرستانی هم نبودم. آن‌ها تازه ازدواج کرده بودند و من و خواهر زاده‌ی زن‌عموم هم‌سن بودیم؛ ما را دعوت کردند دوتایی شب بمانیم آن‌جا که دوست شویم با هم.

خلاصه آخر هفته قرار بود خانه‌ی عمو باشیم. آیه از وسط شب توی خواب به خودش می‌پیچید، بیدارش کردم که ببرمش روی تخت پیش خودمان که گفت مامان دلم درد می‌کنه. اولین بار بود که می‌گفت جاییش درد می‌کند. بغلش که کردم حالش به هم خورد. تا صبح 5 6 باری بدو بدو بردمش توی دستشویی. ناهار روز بعد مهمانی بود؛ دو تا از دوستان دبیرستان من (با خانواده‌هایشان) و دوستان خانوادگی‌مان. هر کس از در وارد شد یک کیک خامه‌ای دستش بود. بعد از ناهار، میز دسر پر و پیمانی داشتیم چون چند نوع کرم و ژله هم افسون درست کرده بود. 

چند ساعت بعد از ناهار برگشتیم اتاوا. آیه هم‌چنان دلش درد می‌کرد. چیزی هم نمی‌خورد. معده و روده‌اش بدجور به هم ریخته بود. همیشه هم این اتفاق‌ها در بدترین شرایط جسمی مادر می‌افتد. در بدترین روزهای ماه، وقتی خودش دارد از کمر درد می‌میرد مثلا. 

روز بعد وحید هم مریض شد. سه‌شنبه بود. آیه را مهد نبردیم. خیلی بی‌حال بود. تمام مدت بغل من بود. اصلا تحمل نداشت از کنارش تکان بخورم. البته این از حسن‌های مریض شدن آیه است؛ بچه‌ای که مادرش عقده‌ی بغل کردنش را دارد. ولی باید مدام توی حمام می‌شستمش یا از پله‌ها بغلش می‌کردم و بالا می‌بردم. مهر‌ه‌های کمرم رسما کم آورده بود؛ یاد روزهای اول زایمانم افتاده بودم و جای آمپول اپی‌دورال. به هر حال می‌ارزید به این‌که شب‌ها روی مبل ولو شویم باهم و او بخزد توی بغلم و من برایش شعر و لالایی بخوانم؛ اتفاقی که در حالت عادی از محالات است. 

امروز همه به‌تر بودند ولی وحید باز خانه مانده بود. بعد از ناهار رفتم در اتاق وسطی که آفتاب افتاده بود روی موکتش دراز کشیدم. انقدر فشار مریضی آیه رویم زیاد بود که یک ساعت مثل سنگ خوابیدم. سابقه نداشت در این دو سال وقتی آیه بیدار باشد (حتی اگر وحید پیشش باشد) من خوابم ببرد. وقتی بیدار شدم صدای آیه نمی‌آمد فکر کردم خوابیده ولی بعد صدایشان از حمام آمد. توی وان داشتند آب‌بازی می‌کردند. من یاد روز‌های نوجوانیم افتاده بودم. شیرینی‌ مزه‌ی یک خواب سنگین را انگار بعد سال‌ها باز چشیده بودم. آن‌سال‌ها که تابستان‌ها می‌رفتیم باغ افجه و من می‌رفتم توی آن اتاق پشتی که از ویلای اصلی جدا بود و کتاب می‌خواندم و سنگین می‌خوابیدم. 

۰۸ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۴۹ ۴ نظر

من درباره‌ی نقاشی کشیدن بچه‌ها چیز زیادی نمی‌دانم. یعنی مثلا هنوز نرفتم بخوانم که چه سنی نقاشی بچه‌ها معنی‌دار می‌شود و رنگ‌ها چه معنی‌ای می‌دهند و این چیزها. شاید به این ‌خاطر که خودم از دوره‌ی مدرسه و بعد هم چندسالی طرح کشیدن ساده و آموزش ابتدایی همان سال‌های دبیرستان (پیش خاله‌ام که نقاش است) هیچ‌وقت پی‌گیر نقاشی کردن نبوده‌ام. علاقه‌ی زیادی دارم به کاردستی ساختن و زیاد هم خنزرپنزر می‌سازم. ایده‌های طراحی فضا و دکور و رنگ‌بندی این‌ها هم زیاد دارم ولی نقاشی هیچ‌وقت هنری نبود که من را به خودش جذب کند. بر عکس عکاسی مثلا یا خطاطی یا موسیقی تا حدی. 

شاید برای همین وقتی ده دوازده روز پیش آیه صدایم کرد که بیا ببین چی کشیدم کلی جا خوردم از این‌که دیدم چند دایره کشیده و وسطش چیزهایی شبیه مثلث‌های دنباله‌دار که اگر توضیح هم نمی‌داد برایم کاملا می‌فهمیدم دریا و ماهی‌است. انگار مثلا چند حوض کشیده باشد که توی هر کدام یک ماهی دارد شنا می‌کند. ازش پرسیدم خودش هم همین جواب را تحویلم داد. البته حوض را نمی‌داند. گفت چند تا آب کشیدم و ماهی‌ها شنا می‌کنند. 

از آن روز به بعد دقت کردم که چشم‌چشم‌ دو ابرو‌هایی که می‌کشد حالا دیگر چشم‌ها داخل دایره‌ی صورت است، دماغ زیر چشم‌هاست. ابروها بالای چشم‌ها و دهن‌های خندان سر جای خودش. امروز داشت شکل دایی‌اش را می‌کشید و حسین داشت به صورت زنده (فیس‌تایم) می‌دید نقاشی را. بهش گفتم موهای دایی کو پس؟ یک دقیقه با دقت خیره شد به چهره‌ی حسین توی مبایل من‌ بعد شروع کرد موهای صورتک نقاشی را کشید. برایم جالب بود که فهمیده باید نگاه کند به چیزها و بکشدشان. کار وحید است. وحید نقاشی‌اش از من خیلی به‌تر است. وقتی می‌نشیند یا آیه نقاشی می‌کشد بیش‌تر از این‌که از تخیلش استفاده کند (کاری که من می‌کنم) از امور واقعی و لمسی استفاده می‌کند. مثلا دست آیه را می‌گذارد روی کاغذ و دورش را می‌کشد یا پایش را همین‌طور. یا عروسک را و نقاشی کتاب را می‌گذارد جلویش و می‌کشد. 

چند وقت پیش که وحید از سفر برگشت برای آیه یک‌ بسته حاوی مداد رنگی و 3 تا استمپ رنگی به همراه چند مدل مهر استمپ سوغاتی آورد. آیه خیلی خوشش آمد از این بسته. یکی از چیزهایی که باعث شد جای درست چشم و ابرو را یاد بگیرد فکر کنم همین مهرها بود. چون مهر چشم و ابرو را می‌زند و دورش صورت و مو و گوش و دست و پا می‌کشد. بعد دیگر بدون مهر هم خودش همین‌ها را شروع کرد به کشیدن. 

(معرفی می‌کنم:‌ هشت‌پای پدر و هشت‌پای بچه)

آیه از خیلی قبل‌، با ترکیب کلماتی که شنیده و موسیقی شعرهایی که گوش کرده، شعرهای جدید -گاهی با معنی گاهی بی‌معنی- می‌سازد ولی نقاشی راه کاملا جدیدی‌ست برای بروز خودش و دانسته‌هایش. 

خلاصه جالب است که یک‌هو از یک‌روزی بچه شروع می‌کند معانی دور و برش را قالب می‌زند به شکل نقاشی یا شعر یا کاردستی یا هرچیز دیگری که بشود خلقش کرد و از یک‌روزی این خلق کردن، هدف‌مند می‌شود. 

۰۱ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۰۰ ۴ نظر