مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

بین قربان و غدیر سال شیوع کرونا

جمعه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۹، ۰۹:۰۰ ب.ظ

آن روز که قرار بود حاج آقا ف عقدمان کند، او و خانواده‌اش دیر آمدند و قرار تلفنی‌مان با ف به هم خورد، مامان هل‌هلکی زنگ زد به دایی بزرگش که صیغه‌ی عقد موقت را بخواند برایمان. من که اصلا راضی نبودم ولی به هرحال خواند و تمام شد. سه‌شنبه‌ی پیش وسط انفجار بیروت و به هم ریختگی حال من از کرونای پدرجون مادرجون و هفته‌ی سختی که در رابطه‌های کاریم داشتم*، وحید زنگ زد و گفت آقای ع روی خط است برای کنفرانس‌کال که صیغه‌ی طلاق را بخواند. گفتم خب. قسمت معرفی شاهد‌ها و پرسش و پاسخ و آیا مطمئنی و فلان و بیسارش از عقد دائمی که آقای ض برایمان خوانده بود بیشتر طول کشید. بعد هم دو سه بار جملات را تکرار کرد و تمام شد؛ بعد از سال‌ها مصرف داروهای سنگین افسردگی و ناآرامی و بدحالی و کابوس و غریبگی. کارهای اداری و رسمی چند ماه پیش تمام شده بود. حالا دیگر خوب می‌دانم که باید خیلی پیش از این، حال و فکرهای خودم را جدی می‌گرفتم. شش هفت ماه است خانه‌ام را جدا کرده‌ام. انگار نه انگار ۱۴ سال طور دیگری زندگی کرده بودم. انگار همیشه همین‌طور بوده‌ است. دارم چیزی را که پیش از این ۱۴ سال بوده از نو بنا می‌کنم، خودم را.   

 

پ.ن. بله از همه‌چیز سخت‌تر و پیچیده‌تر شرایط بچه بود و هست. مخصوصا که با قرنطینه و پندمی تمام منابعی که برای بهتر شدن اوضاع و احوال بچه در نظر گرفته بودیم دود شد و به هوا رفت. از جلسات مشاوره و تراپی گرفته تا کلاس‌های موسیقی و نقاشی و ورزش و یوگا و روزهای بازی با دوستان و حتی روند عادی مدرسه رفتن، همه به هم خورد و ما ماندیم و حوضمان ولی دوام آوردیم و آیه هنوز می‌خندد. 

 

*‌و غصه‌ای که از حال «ام.ن» داشتم و اوضاع نابه‌سامان حال نگار و مامان بابا

۹۹/۰۵/۱۷

نظرات  (۵)

خیره ان شاالله

۲۲ مرداد ۹۹ ، ۱۴:۲۲ دختر مشهدی

وبلاگ تان را سالهاست میخوانم از انتخابات 88. از خاطرات حج تون تا پست های محرم...  

دعا میکنم خدا بهتون هر روز آرامش و قدرت بیشتری بده انشالله

بابا نگفتی سنگ کوب می‌کنیم یه دفعه.!!!

چقدر دلم می گیرد از حال غم آلود و افسردگی در این وبلاگ می خوانم. حال خوش و آرامش برایتان آرزو دارم.

ای وای!!!

یعنی رشته آن همه محبت پاره شد.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">