مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۳ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است


نشسته ام در سالن غذا خورى دانشگاه؛ خسته و داغون. در ٤٨ ساعت قبل شاید ٤ ساعت خوابیده باشم. بدن آیه براى اولین بار به چیزى حساسیت نشان داده و از فرق سر تا سر انگشتهاى پایش کهیر زده. صورتش کاملا تغییر شکل داده و ورم کرده. دلم پاره مى شود نگاهش که مى کنم. همه ى دیشب را در بیمارستان بچه ها بودیم. دکتر گفت شاید از داروست، شاید از غذا، شاید ویروس. داروهایى که تجویز کرد انگار بى اثر بوده اند در این ٢٤ ساعت. 

من کلاس داشتم دانشگاه، فردا و پس فردا هم دارم ولى گمانم باید کنسلشان کنم. امروز وقت خوابش سپردمش به وحید و آمدم بیرون. باید چندساعت درس بخوانم و مشق هاى دانشجوهایم را نمره بدهم بعدش وحید و آیه مى آیند که باز برویم بیمارستان. 

خدا آدم را از جانب بچه اش امتحان نکند؛ من یکى که کم مى آورم.

۲۱ مهر ۹۴ ، ۱۷:۲۲ ۱ نظر

آیه سیزده روز دیگر سه ساله می‌شود. مهمانی تولدش را تا مامان و بابا و نگار بودند گرفتیم. خیلی هم یک‌هویی و تقریبا بی‌برنامه‌ریزی قبلی، درست برعکس سال‌های قبل. خیلی خوش گذشت. هم به خودش هم به من. دو روز قبل از مهمانی رفتم وسایل تزئین خریدم. همان‌جا در مغازه، تصمیم گرفتم که رنگ‌های امسال، بنفش و سفید و یک کم زرد باشد. فانوس و پوم‌پوم و بادکنک خال‌خال و یک بادکنک بزرگ هلیوم صورتی عدد 3. برای 4 تا بچه‌ای که دعوت بودند (مانا و سما و سارا و ثنا) کتاب خریدم. تا شب قبل از تولد نتوانستم خودم را راضی کنم که کیک را از بیرون بخرم. فکر کردم حتما یک‌طوری می‌رسم خودم یک کیک ساده درست می‌کنم ولی نرسیدم، مقاله‌های کلاس روز دوشنبه مانده بود. از دیری کوئین، کیک بستنی خریدم. آوردم خانه دیدم بسته‌اش در فریزر جا نمی‌شود. نصف طبقه‌های فریزر را خالی کردیم تا جا شد. بقیه‌‌ی کارها را مامان و بابا کردند. من داشتم درس می‌خواندم. 



سه سال گذشت. مثل برق و باد. من این روزها که سرم شلوغ‌ است، قدر مادری کردن را بیش‌تر می‌دانم و لحظه‌های با آیه بودن را به‌تر می‌فهمم. انگار یک نخ اتصال باریک ولی محکم من را به دنیای جادوئی‌ای وصل کرده که تویش همیشه همه‌ی موجودات عالم سرخوش‌اند. همه بلند می‌خندند و آواز می‌خوانند، بازی مهم‌ترین عنصر زندگی ساکنین این دنیاست. شوخی و بپربپر از این دنیا کم نمی‌شود حتی در دوران مریضی. دنیایی که تویش غم و غصه راه ندارد و عجله بی‌معنی‌ست. دنیای کتاب‌های رنگی و اسباب‌بازی‌های صدادار. دنیای شن‌ و ماسه و آب، دوچرخه و اسکوتر، و 100 تا توپ قرمز و آبی و زرد و نارنجی و سبز که همیشه باید در زیر زمین پخش زمین باشند. دنیای ریل‌های چوبی قطارهای آهن‌ربایی، لگو در سایز‌های مختلف، دایناسور مهربان آبی، عروسک خرسی سفید، تالولا، و ترمپولین. دنیایی که واقعی‌تر از دنیای دور و برم به نظر می‌رسد. 


تالولا اولین تجربه‌ی آیه از حیوان خانگی‌ست. مرغ عشقی که مانا برایش آورد و خودش اسمش را انتخاب کرد بر اساس پرنده‌ی زردرنگ کتاب‌های شیمو


آیه هم دارد نوع دیگر مامانش را تجربه می‌کند. مامانی که تا دیروز می‌توانست کتاب و نوشتن را رها کند و ساعت‌ها بین چمن‌های حیاط دنبال سوراخ خانه‌ی سنجاب‌ها بگردد ولی حالا فقط یک ربع وقت دارد که نان خرد کند که آیه برای چیپ‌مانک‌ها غذا بریزد. حالا آیه بین بوی کتاب‌های کتابخانه و لپ‌تاپ خاموش‌نشدنی مامان، برای عروسک‌هایش غذا می‌پزد و خمیربازی می‌کند و با مدادها و هایلایترها برگه‌های مقاله‌ را رنگ می‌کند. و رد پایش روی همه‌ی کاغذهای مامان هست. حتی گاهی روزهای تعطیل هم باید با مامان دانشگاه برود. حالا دیگر بابا غذا می‌پزد، آیه را مهد می‌برد و تعداد خرید و پارک‌هایی که باهم می‌رفته‌اند بیش‌تر شده. آیه دارد نقش‌های جدید بقیه و خودش را یاد می‌گیرد. در مهد کودک ساعت‌های خوبی را می‌گذراند و هر روز خوش‌حال است از این‌که تینا و الیور را می‌بیند و تا ذره‌ی آخر انرژیش را در حیاط مهد خالی می‌کند (و البته این چیزی از نگرانی دائمی من درباره‌ی این‌که حالا دارد چه می‌کند، نکند کلاهش را در حیاط دربیاورد،‌ نکند غذا نخورد، نکند حس تنهایی کند، نکند نتواند منظورش را برساند، نکند ال و بل کم نمی‌کند). 

کتاب‌خانه‌ی دانشگاه

۱۹ مهر ۹۴ ، ۰۸:۱۳ ۳ نظر
کارهاى دنیا همیشه برعکس است مخصوصا کار بچه‌ها. مثلا این‌که روزهای شنبه و یک‌شنبه که تعطیل است و طبعا آیه می‌تواند بیشتر بخوابد، صبح علی‌الطلوع، حدود ساعت 7، چشم‌هایش باز است و دوان دوان می‌آید سرک می‌کشد به اتاق کار من که معمولا دارم درس می‌خوانم یا یادداشت می‌نویسم. در این یک‌ماهی که من دوباره درسم را شروع کرده‌ام، هر روز بعد از نماز صبح رفته‌ام دانشگاه. چاره‌ای نیست یعنی. خانه به مرکز شهر دور است و ترافیک صبح‌ و عصرش وحشتناک است. من برای این‌که بتوانم ساعت‌های مفیدتری را درس بخوانم، باید خیلی زود راه بیفتم چون از آن‌طرف هم باید آیه را ساعت 5 از مهد بگیرم. حالا که هنوز وحید هست، صبح‌ها آیه را می‌برد. قصه همین است که روزهای هفته آیه حداقل تا 8 می‌خوابد و وحید هیچ‌وقت نمی‌تواند زودتر از 9 از خانه بیرون برود.  
طول می‌کشد که آدم زندگیش را با شیوه‌ی جدید وفق دهد. در این یک ماه، تا امروز به خاطر حجم زیاد خواندنی و نوشتنی، اصلا فرصت نشده بود درست و حسابی با آیه باشم. البته تا هفته‌ی پیش که مامان و بابا و نگار پیشمان بودند، آیه خیلی نبودن من را حس نمی‌کرد. هفته‌ای که گذشت ولی هفته‌ی وحشتناکی بود. آیه مریض شد و تمام شب‌ها تب داشت و من هیچ شبی درست نخوابیدم و درس‌هایم تلنبار شد. یک روز هم مهد نرفت که وحید ماند پیشش چون من کلاس داشتم. میتینگ‌های بعد از کلاس را کنسل کردم و برگشتم خانه، آیه را بردم دکتر. برای دومین بار در این سه سال برایش آنتی‌بیوتیک تجویز کرد. 
امروز، بعد از نماز داشتم نوشته‌های دیشب را بازنویسی می‌کردم که آیه با آن لباس‌‌خواب سفید سرهمی و موی آشفته آمد در اتاق را باز کرد. بعد از سلام و بوس و بغل، رفت وسایل کیفم را ریخت بیرون و یک بسته‌ی کامل کاغذ نوت‌برداری را ورق‌ورق کرد و پخش اتاق. بعد جعبه‌ی گیره‌های کاغذ را باز کرد و همه‌ی اتاق را پر از گیره‌ی رنگی کرد. من هم‌چنان داشتم از گوشه‌ی‌ چشم‌ نگاهش می‌کردم ولی نوشتنم را نمی‌توانستم قطع کنم. بعد بهش گفتم برگه‌های پست‌ایت را بچسباند روی دیوار که شاید بعدا باز بتوانم استفاده‌شان کنم. یک کم تلاش کرد ولی بی‌فایده بود. چسب‌هایشان شل شده بود. من هم یادداشتم تمام شد و فرستادم برای استاد. 
وحید هنوز خواب بود. صبحانه خوردیم و لباس ورزشی‌هایمان را پوشیدیم و دوان دوان راه افتادیم به سمت مسیر جنگلی نزدیک خانه. اگر عادی راه بروی، بیست دقیقه‌ای می‌رسی به یک مرکز خرید. نقشه‌ام این بود که با هم بدویم تا آنجا چون قهوه‌ی صبح را نخورده بودم و سرم هنوز گیج بود. دو قدم که دویدیم آیه کفش‌هایش را در آورد گفت با جوراب می‌خواهم بدوم. درخت‌های سیب‌ کوچک قرمز را پیدا کردیم ولی سیب‌ها تلخ بودند. دو دقیقه‌ی بعد گفت بغلم کن خسته‌ام. به بهانه‌ی مسابقه و پارک وسط راه حاضر شد راه بیاید. یک کم دیگر که راه رفت، جوراب‌هایش را درآورد و می‌خواست پابرهنه بدود، به هزار کلک، کفش‌ها را پایش کردم. کمی بغلش کردم رسیدیم به تاب و الاکلنگ‌ها. بازی کردیم. بعد باز ادامه دادیم تا رسیدیم به مرکز خرید. برایش آب و کوکی خریدم، برای خودم هم قهوه. زنگ زدم به وحید که بیاید دنبالمان چون آیه خسته بود. هنوز خواب بود و تلفنش هم بسته. برایش پیغام گذاشتم. نه تاکسی آن دور و بر پیدا می‌شد نه کارت اتوبوس همراهم بود. کمی چرخیدیم، برای آیه گوش‌واره‌ی چسبی و کیف خریدم تا وحید زنگ زد. 
خانه که برگشتیم آیه خوابید. من آشپزخانه را تمیز کردم. غذای امروز و فردا را پختم. آیه که بیدار شد ناهار خوردیم. بردمش حمام. حالا ساعت 7 شب نشسته‌ام سر کتاب ثقیل Social Acceleration. یعنی هفته‌های اول فکر کردم مشکل من و سطح زبان و عقب افتادن از مسیر درس است که روی هر صفحه‌ی این کتاب باید نیم‌ساعت وقت بگذارم. با هم‌کلاسی‌هایم که حرف زدیم فهمیدم آن‌ها هم همین مشکل را دارند. کتاب ایده‌ی خوبی دارد. نظریه‌ی جدید «تئوری تسریع» را برای تحلیل‌ مباحث اجتماعی بر اساس نظریات وبر و دورکایم و زیمل و بسیاری از متاخرین مطرح می‌کند. ولی توضیحاتش پیچیده و غامض است. یعنی این‌قدر که کل این ترم ما فقط همین کتاب را می‌خوانیم! 
باید هفته‌ای یک روز را این‌طور بی‌خیال شوم و با آیه بچرخیم فقط. نمی‌دانم چقدر عملی‌ست ولی تلاشم را خواهم کرد. بیش از او من نیاز دارم به این ساعت‌ها.  
۰۵ مهر ۹۴ ، ۲۰:۰۹ ۳ نظر