چشمهای گرد موشی
امروز داشتم تندتند اتاق آیه را جمع و جور میکردم در حالی که گذاشته بودمش توی تختش که بخوابد و داشت برای خودش غلت میزد و من اسباببازیهای ریخته پاشیده را از کف اتاق جمع میکردم که دیدم دو تا چشم سیاه دارد از لای نردههای تخت من را نگاه میکند. دور تختش بامپر دارد (که من ترجمهش را نمیدانم؛ فرض کن چیزی شبیه ضربهگیر ابری مثلا برای اینکه سرش نخورد به چوب تخت). بامپر را کشیده بود پایین سرش را آورده بود بالا من را نگاه میکرد؛ موووشوار!
همین روزهاست که آدم درگیر هزار کار است و گاهی بچه را هم رصد میکند که ببیند خوب و خوش است، از همان راه دور متوجه میشود بچه به بعضی از کلمهها عکسالعمل نشان میدهد. و آدم دهنش باز میماند که اِ! تو کی این را یاد گرفتی یعنی. داشت اعتراض میکرد که چرا تنهاست و من توی آشپزخانهام، سرک کشیدم و براش شعر خواندم و گفتم دست دست - طبعا خودم هم دست زدم. دیدم آیه هم دارد ادای من را در میآورد. فکر کردم اتفاقیست، ولی نبود. یا چند روز است فهمیدهایم وحید که از در میرود بیرون و دستش را تکان میدهد، آیه هم دستش را به نشانهی بایبای تکان میدهد. اعتراض هم خوب بلد شده هر چیزى را نخواهد چند «نه»ی قاطع مىگوید و منصرفت مىکند از کارى که مىخواستى بکنى یا چیزى که مىخواستى بدهى بخورد. هیچی دیگر. همینطوری میشود که آدم لابد یکروز چشمهاش را باز میکند میبیند بچه دارد سویچ ماشین را بر میدارد برود بچرخد که دلش گرفته مثلا!