مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

چشم‌های گرد موشی

چهارشنبه, ۱۵ خرداد ۱۳۹۲، ۱۱:۱۳ ق.ظ
مامان و بابا و نگار حرکت کرده‌اند به سمت ما. الان دقیقا وسط راه‌اند. قرار است این‌بار بیش‌تر از دفعه‌های قبل بمانند. از برکت آمدنشان یکی این‌که این خانه دارد کم‌کم شکل خانه می‌شود. البته هنوز خیلی کار دارد. ولی دیده‌اید آدم یک‌کارهایی را مدام عقب می‌اندازد تا وقتی که مهمان بخواهد بیاید، بعد یک‌هو می‌فهمد یک هردود از آن کارهایی دارد که تا پیش از آمدن مهمان باید انجام شود؟ همان‌کارهایمان مانده هنوز. 

امروز داشتم تند‌تند اتاق آیه را جمع و جور می‌کردم در حالی که گذاشته بودمش توی تختش که بخوابد و داشت برای خودش غلت می‌زد و من اسباب‌بازی‌های ریخته پاشیده را از کف اتاق جمع می‌کردم که دیدم دو تا چشم سیاه دارد از لای نرده‌های تخت من را نگاه می‌کند. دور تختش بامپر دارد (که من ترجمه‌ش را نمی‌دانم؛ فرض کن چیزی شبیه ضربه‌گیر ابری مثلا برای این‌که سرش نخورد به چوب تخت). بامپر را کشیده بود پایین سرش را آورده بود بالا من را نگاه می‌کرد؛ موووش‌وار!

همین روزهاست که آدم درگیر هزار کار است و گاهی بچه را هم رصد می‌کند که ببیند خوب و خوش است، از همان راه دور متوجه می‌شود بچه به بعضی از کلمه‌ها عکس‌العمل نشان می‌دهد. و آدم دهنش باز می‌ماند که اِ! تو کی این را یاد گرفتی یعنی. داشت اعتراض می‌کرد که چرا تنهاست و من توی آش‌پزخانه‌ام، سرک کشیدم و براش شعر خواندم و گفتم دست دست - طبعا خودم هم دست زدم. دیدم آیه هم دارد ادای من را در می‌آورد. فکر کردم اتفاقی‌ست، ولی نبود. یا چند روز است فهمیده‌ایم وحید که از در می‌رود بیرون و دستش را تکان می‌دهد، آیه هم دستش را به نشانه‌ی بای‌بای تکان می‌دهد. اعتراض هم خوب بلد شده هر چیزى را نخواهد چند «نه‌»ی قاطع مى‌گوید و منصرفت مى‌کند از کارى که مى‌خواستى بکنى یا چیزى که مى‌خواستى بدهى بخورد. هیچی دیگر. همین‌طوری می‌شود که آدم لابد یک‌روز چشم‌هاش را باز می‌کند می‌بیند بچه دارد سویچ ماشین را بر می‌دارد برود بچرخد که دلش گرفته مثلا!

۹۲/۰۳/۱۵

نظرات  (۳)

ممنونم
سلام خانوم مکشوف.
خوندن این پست خوشایند بود مخصوصا که حدود یک ماه و نیم دیگه سر و کله جوجه ما هم پیدا میشه.
من در تمام طول بارداری دوست داشتم خیلی زود نگذره. شیرینیش رو هر روز بچشم. خدا رو شکر معقول گذشته تا الان. ولی حس میکنم وقتی به دنیا بیاد انگار همه چیز روی دور تند می افته. زود بزرگ میشه و میترسم من لحظاتی از زیر چشمم در برن! وای از این چشمهای مووش وار و صداهای نازک و دست و پاهای کوچولو.... خدا حفظشون کنه.
یه سوال هم داشتم البته. خواهر من هم کانادا زندگی میکنن ولی خب تا جایی که ما میدونیم رفتن ما برای دیدنشون خیلی آسون نیست. غیر از مسایل مالی گویا ویزا سخت میدن. مخصوصا در مورد مجردها. اینه که ما دور از ذهن میبینیم که مادر و پدر و خواهرم بتونن با هم و به راحتی برن دیدنشون. اینکه خانواده شما دارن میان چه پروسه ای داشته؟ البته ببخشید پرسیدما.

پاسخ:
پاسخ:
سلام ایشالا به سلامتی و خوشی تجربه‌ی خوبی باشه برای تو هم.
آدرس ایمیل بذار برات بگم پروسه‌ی ویزا رو.
عی جاااااااااااااااانم تصور اون نگاه موش وار دل ادم رو قنج میکنه

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">