از عطر لیموها
چرا برای من جالب بود؟ نمیدانم. فقط میدانم که این چند هفته مدام همین تصویر میآید جلوی چشمم. وسط کتابخواندن. وسط فیلم دیدن. وسط ظرف شستن. وسط غذا دادن به آیه. وسط لگوبازی... چهکار میکنم با این تصویر؟ قصه میسازم. هربار قصه خانومه را از جایی شروع میکنم و البته همه را ناتمام رها میکنم که بار بعد ادامه دهم. مثلا یکبار اینطور شروع میشود که خانومه تصمیم میگیرد برای مهمانی زنانهی عصرانه غذا و دسر و اسنک و نوشیدنی درست کند. بعد توی ذهنم خانهاش را تصور میکنم و آشپزخانهاش را و سبدهایش را که لیموها را ریخته درشان و یکییکی را میشوید. مثل خانهی خیلی از عربها، کمی نامرتب و کمی غیرتمیز. در خیالم چاقوها و ظرفهای بزرگ سالادها را میبینم و برگ موهای دلمه را و جعفریها و زیتون و اسفناج و زعتر و پنیر و خمیر فطائر را و حرکت آرام دستهای خانومه را. این یکی از تکرارشوندهترین تصویرهاست. بقیهاش را باید فکر کنم که یادم بیاید.
اینجا نوشتمش که یادم بماند لیمو جدا کردن از سبد لیموهای والمارت میتواند کار خاطرهانگیزی باشد. نه برای آنکسی که دارد لیمو جدا میکند؛ برای کسی که برای چند لحظه از روبهرو این تصویر را دیده و خیالش رفته پی باغهای مرکبات لبنان و فلسطین و غذاهای عربی محلی و بوها و طعمهای آن دیار. یک چیز دیگری هم در رفتار و سکنات این خانومه بود که نمیدانم چه بود. هرچه بود من را چند هفتهایست معلق در همان فضای بین زردی لیموها و لبخند محو و چین کنار چشمهای قهوهای نگه داشته.
پ.ن. دارم هوملند میبینم. یعنی مدام حرفش بود و من نمیدانستم اصلا جریانش چیست و قرار هم نبود که خودم را بیندازم در مخمصهی یک سریال جدید؛ مخصوصا که هنوز تمام نشده فصلهایش. قسمت اولش را که دیدم جا خوردم. فکر کردم عمرا تحمل یک همچین مسخرهبازیای را داشته باشم ولی امان از جذابیت قصه! چند روز بعدش پس از مقاومت بسیار، باز رفتم سراغش و قسمت بعدی را دیدم. غیرمعقول و توهینآمیز است و حرصدرآر؛ موضوع و روابط و چیدمان قصه. چرا دارم ادامه میدهم؟ چون جنون عشقی ماجرا مسخم میکند؛ میفهممش.