مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

از عطر لیموها

يكشنبه, ۳ آذر ۱۳۹۲، ۰۷:۲۴ ق.ظ
چند هفته پیش دوان‌دوان رفته بودم والمارت چند تکه چیز خوراکی بخرم لابد. حالا یادم نمی‌آید چه چیز‌هایی. فقط یادم است عجله داشتم. در قسمت میوه‌جات و سبزی‌ها دنبال لیست خریدم بودم و چند تا لیمو ترش‌ زرد بزرگ برداشته بودم. برخلاف میوه‌های این‌جا که معمولا بو ندارند، عطر خوبی داشت لیموها و تازه به نظر می‌رسید. من چیزهایی بر می‌داشتم و عجله‌عجله به سبد خریدم اضافه می‌کردم که از روبه‌رو خانوم عرب محجبه‌ای را دیدم که سر سبد لیموها بود. دانه‌دانه، قشنگ‌هایش را جدا می‌کرد و می‌گذاشت در کیسه. میخ شدم. به اندازه‌ی چند ثانیه لابد چشم دوخته بودم به حرکاتش و نوع لباس پوشیدنش و نگاهش که در آخر گره خورد به نگاهم. کت و دامن مشکی تنش بود و بلوز صورتی. سنش بالای 40 سال بود. پوستش سفید و شفاف بود. چشم‌هایش قهوه‌ای روشن بود. بینی‌اش تیز و کشیده بود یا یک برجستگی غضروفی. گونه‌هایش یک رنگ ملایم گل‌بهی داشت؛ آرایش نبود. همه‌ی رنگ‌ها مال خودش بود. یک لبخند غریب و لذت‌بخشی هم روی لبش بود؛ یک‌طور ملیح با وقاری راه می‌رفت. حرکت دست‌هایش هم آرام و با طمئنینه بود. انگار همه‌ی دنیا ایستاده باشد و تنها اتفاق مهم دنیا انتخاب کردن این لیموها باشد؛ این‌طور زمان و مکان برایش بی‌معنا به نظر می‌رسید. به اندازه‌ی یک کیسه‌ی بزرگ لیمو برداشته بود. شاید حدود 30 تا یا بیشتر. اصلا انگار فقط آمده بود لیمو بخرد.

چرا برای من جالب بود؟ نمی‌دانم. فقط می‌دانم که این چند هفته مدام همین تصویر می‌آید جلوی چشمم. وسط کتاب‌خواندن. وسط فیلم دیدن. وسط ظرف شستن. وسط غذا دادن به آیه. وسط لگوبازی... چه‌کار می‌کنم با این تصویر؟ قصه می‌سازم. هربار قصه خانومه را از جایی شروع می‌کنم و البته همه را ناتمام رها می‌کنم که بار بعد ادامه دهم. مثلا یک‌بار این‌طور شروع می‌شود که خانومه تصمیم می‌گیرد برای مهمانی زنانه‌ی عصرانه‌ غذا و دسر و اسنک و نوشیدنی درست کند. بعد توی ذهنم خانه‌اش را تصور می‌کنم و آش‌پزخانه‌اش را و سبدهایش را که لیمو‌ها را ریخته درشان و یکی‌یکی را می‌شوید. مثل خانه‌ی خیلی از عرب‌ها، کمی نامرتب و کمی غیرتمیز. در خیالم چاقوها و ظرف‌های بزرگ سالادها را می‌بینم و برگ‌ موهای دلمه را و جعفری‌ها و زیتون و اسفناج و زعتر و پنیر و خمیر فطائر را و حرکت آرام دست‌های خانومه را. این یکی از تکرارشونده‌ترین تصویر‌هاست. بقیه‌اش را باید فکر کنم که یادم بیاید. 

این‌جا نوشتمش که یادم بماند لیمو جدا کردن از سبد لیموهای والمارت می‌تواند کار خاطره‌انگیزی باشد. نه برای آن‌کسی که دارد لیمو جدا می‌کند؛ برای کسی که برای چند لحظه از روبه‌رو این تصویر را دیده و خیالش رفته پی باغ‌های مرکبات لبنان و فلسطین و غذاهای عربی محلی و بوها و طعم‌های آن دیار. یک چیز دیگری هم در رفتار و سکنات این خانومه بود که نمی‌دانم چه بود. هرچه بود من را چند هفته‌ایست معلق در همان فضای بین زردی لیموها و لبخند محو و چین کنار چشم‌های قهوه‌ای نگه داشته. 

پ.ن. دارم هوم‌لند می‌بینم. یعنی مدام حرفش بود و من نمی‌دانستم اصلا جریانش چیست و قرار هم نبود که خودم را بیندازم در مخمصه‌ی یک سریال جدید؛ مخصوصا که هنوز تمام نشده فصل‌هایش. قسمت اولش را که دیدم جا خوردم. فکر کردم عمرا تحمل یک‌ همچین مسخره‌بازی‌ای را داشته باشم ولی امان از جذابیت قصه! چند روز بعدش پس از مقاومت بسیار، باز رفتم سراغش و قسمت بعدی را دیدم. غیرمعقول و توهین‌آمیز است و حرص‌درآر؛ موضوع و روابط و چیدمان قصه. چرا دارم ادامه می‌دهم؟ چون جنون عشقی ماجرا مسخم می‌کند؛ می‌فهممش. 

۹۲/۰۹/۰۳

نظرات  (۷)

عشق ... یه دریای شوره ....دریای شور
سلام من چند ماه دیگه به عمره مشرف میشم ان شالله اگه ممکنه من رو راهنمایی میکنید که تا اون زمان چه کارهایی باید بکنم تا آماده باشم.
سپاسگزارم

پاسخ:
پاسخ:
حواستون به خدا باشه :) از طرف من هم به کعبه نگاه کنین. قبول باشه ایشالا.
۰۵ آذر ۹۲ ، ۱۵:۵۸ زهراانتظاری
منم اومدم بگم دختر پرتقالی رو خوندی؟
عاشق سبک نوشتن شما هستم!
اگر رمان بنویسی من یکی رو به آرزوم می رسونی لابد!
این جمله آخرتون در مورد سریالها رو خوب می فهم!!
منم عطر لیمو رو خیلی دوست دارم...ضمن اینکه کلا سریال نمیبینم یعنی نمیزارن که ببینم
دختر پرتقالی یاستین گوردر رو خوندید؟ اونجا هم دقیقا یه صحنه ای هست که دختر ماجرا داره با وسواس یه عالمه پرتقال انتخاب میکنه و سر هرکدوم کلی فکر میکنه. بعد خیال پردازی های پسره شروع میشه که یعنی چه کار میخواسته با این پرتقالا بکنه که اینقدر با وسواس انتخاب میکرده... خیلی قشنگه. حالا آخرش رو نمیگم داستان لو نره ولی شاید نوسنده یه بار مثل شما یه همچین تصویری تو ذهنش گیر کرده بوده.

پاسخ:
پاسخ:
باید برم سراغش پس :)
یه‌بار رفته بودم سینما و می‌خواستم یه فیلمِ موردِ علاقه‌مو ببینم. ساعتی که رفته بودم وسطِ روز بود و خانومه‌ی بلیط‌فروش گفت هیچ‌کس بلیط نخریده، شما چنددقیقه قبل از اکران بیاید که اگه کسی بلیط خریده بود به شما هم بفروشم، آخه ممکنه اکرانش کنسل شه. منم واقعاً واقتم محدود بود و نمی‌خواستم موقعِ دیگه‌ای ببینمش. هم‌اون اطراف مثلِ عقاب پرواز کردم که متوجّه شدم یک آقای میان‌سالی بُردِ برنامه‌های اکران رو داره می‌جوره. رفتم جلو و گفتم اگه می‌خواید فیلمِ خوبی ببینید، فلان فیلم (اسمِ فیلمی که می‌خواستم) رو ببینید. مرد هم تأیید نکرد. من هم دور شدم که تعلیق ایجاد کرده باشم. خلاصه چنددقیقه بعدش چندتا خانمِ دیگه بلیط خریدن و مشکلِ من حل شد. دقایقی مونده به اکران، تو لابیِ سالن نشسته بودم که دیدم آقاهه اومد روبه‌روم نشست. با تلفنش شروع کرد به حرف‌زدن. مازندرانی. تلفنش که تموم شد به ته‌لب‌خندی گفتم بالاخره این فیلمو اومدین. بعد گفت من اکثرِ فیلمارو جشن‌واره دیده‌م، الآن می‌خواستم بهمان‌فیلم رو ببینم که چون خوبه اکرانش آخرِ شب‌ه. بعد گفتم این فیلم هم خوبه، فقط چون بازی‌گراش ستاره نیستن مشهور نشده هنوز. بعد گفتم ظاهراً هم‌ولایتی هم هستیم، کجای مازندرانید؟ گفت پلور. بعد بلند شد اومد کنارم نشست و گفت برای گرفتنِ ویزای دخترش اومده و وقتش زیاد اومده و اون هروقت وقت زیاد میاره فیلم می‌بینه و... خلاصه تا رسیدیم به این‌جا که هردو عاشقِ «آژانسِ شیشه‌ای» درومدیم و هردو ترجیع‌بندطور می‌بینیمش و گفت خانومم می‌گه: این فیلم چی داره که تو هی می‌بینی؟ تکراری نمی‌شه... نشون به این نشون تو سینما هم اومد کنارم نشست و... خلاصه که این‌جوروقتا گاهی برید جلو یه تعلیقی ایجاد کنید :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">