مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

کارگاه داستان‌خوانی تک‌نفره

دوشنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۲، ۰۲:۱۴ ق.ظ
کتاب‌های من هنوز قفسه و جا و مکان درست و حسابی ندارند در این خانه‌ی جدید. یعنی یکی از اتاق‌ها از زمین تا نزدیک سقفش همین‌طور کتاب چیده‌ایم روی هم؛ افقی و عمودی. فقط یک تکه‌جا باقی مانده که میز اتو را گذاشته‌ایم و فضای جلوی درش هم خالی‌ست برای عبور و مرور. من که هیچ از این وضعیت خوش‌حال نیستم. ولی هنوز فرصت نشده قفسه بخریم و نصب کنیم و این‌ها. فکر کرده بودم شاید همه‌ی دیوار‌های بیس‌منت را قفسه بزنم که آن پایین بشود کتاب‌خانه. یک‌سری میز و صندلی هم بچینم وسطش که اصلا بشود همان تصویر خیالی سال‌های دور من از کتاب‌خانه‌ی ایده‌آل. ولی حالا دو‌دل‌ شده‌ام. فکر می‌کنم شاید پایین جای خوبی برای بازی بچه‌ها باشد. آیه و دوستانش کمی که بزرگ‌تر شوند جایی بزرگ‌تر از اتاق آیه می‌خواهند برای بریز و بپاش و تاخت و تاز. و شاید معقول باشد که بیس‌منت را خالی بگذارم برای این منظور. علت دیگر شکم هم این است که با این سرعت تکنولوژی و کتاب‌های الکترونیک و متن‌های پی‌دی‌اف و غیره، شاید دیگر خیلی کم پیش بیاید آدم کتاب واقعی بخرد. واقعا هم چه بیچاره‌ای شدم من سر اسباب‌کشی به خاطر این کتاب‌ها. آدمی که کتاب زیاد دارد یا می‌خواهد زیاد داشته باشد یا باید قید جابه‌جا شدن را بزند و یا رو بیاورد به همین کتاب‌های بی‌وزن جدید. به هرحال این متن راجع به چیز دیگری‌ست. 

می‌خواستم بگویم من به سختی کتاب‌هایی را که می‌خواهم می‌توانم پیدا کنم این‌روزها از بین این بی‌نظمی مطلق. ولی هفته‌ی پیش که دیگر عرصه برم تنگ شده بود از بی‌داستانی، رفتم و کتاب‌ها را پس و پیش کردم و بسته‌ی کتابی که یکی از دوستان هدیه داده بود بار آخر که ایران بودم را باز کردم. دوستان نادیده که برای آدم کتاب می‌فرستند و برای بچه‌ی آدم هم لباس‌های رنگی و هیجان‌انگیز، می‌دانید؟ کم‌یابند. گاهی هم آدم بلد نیست چطور جواب لطفشان را بدهد. مثل همین حالای من. خلاصه یکی از بسته‌ها دو جلد کتاب بود با عنوان «هشتاد سال داستان کوتاه ایرانی»؛ انتشارات کتاب خورشید. قصه این است که من چون ذائقه‌ی سخت‌گیری دارم در مورد انتخاب داستان و کتاب، هیچ‌وقت سراغ کتاب‌هایی که این‌طوری داستان‌ها را دسته‌بندی و انتخاب کرده‌اند نمی‌روم. مخصوصا که بدانم یک‌جور نقد و تحلیل هم پشت این انتخاب هست. حس است دیگر. فکر می‌کنم آدم باید خودش قوه‌ی تحلیلش را به کار بیندازد در برخورد با یک اثر ادبی-هنری ... نه این‌که کسی پیش‌پیش برایت تحلیلش کند و جای تو فکر کرده باشد و ذهنت را قالب بزند بعد بفرستدت سراغ اصل مطلب.

با یک هم‌چین دیدگاهی رفتم سراغ این دو جلد کتاب. ولی واقعیتش این است که این‌بار حظ وافری دارم می‌برم از داستان کوتاه‌های منتخب این مجموعه. شاید به علت این‌که یک‌سری داستان‌ها را برای بار چندم است می‌خوانم و کاملا می‌توانم تفاوت میزان فهم و تحلیل خودم را از داستان با قبل مقایسه کنم. شاید هم به این علت است که از بعضی از این نویسنده‌ها تا به حال چیزی نخوانده‌ام و فقط اسم‌هایشان را شنیده بودم و الان فهمیده که (هعی؛) چه دیر پیدا کردم این آدم‌ها را (مثلا بهرام صادقی و منوچهر صفا). بعد یک‌هو فهمیدم که اصلا من از کارهای نویسنده‌های آن نسل فقط عده‌ی کمی را واقعا خوانده‌ام؛ هدایت، ساعدی، آل‌احمد،‌ دانشور، علوی، گلشیری، چوبک ... بقیه‌ی نویسنده‌ها را فقط نقد کارهایشان را این‌طرف و آن‌طرف خوانده‌ام؛ آن‌هم مناسبتی. چه بد. 

بعد آخر هر داستان، یک تحلیل ضمنی هم ارائه شده. من چه می‌کنم؟ من که این روزها فرصت ندارم برای چیزی وقت جدا و سر فرصت بگذارم، باید همان لحظه که داستان را می‌خوانم در چند دقیقه، تندتند ذهنم را مرتب کنم، آدم‌های قصه را و خط داستان را و فضاها را یک‌بار به هم بریزم و دوباره از سر نو بچینمشان کنار هم و این‌گوشه آن‌گوشه‌اش را جستجو کنم که به یک خط تحلیل قانع‌کننده برسم که اگر آن چند خط توضیح آقای میرعابدینی را خواندم حس تنبلی مغزی بهم دست ندهد بعد بپرم سراغ داستان بعدی. شبیه کارگاه داستان‌خوانی شده‌است برایم. 

به زودی باید پیشنهاد جلسات داستان‌خوانی کافه‌ای را عَلَم کنم برای دوستان این دور برم. یک‌کم که بچه‌هایشان از آب و گل در بیایند، فکر کنم از پیشنهادم استقبال کنند. 

۹۲/۰۹/۲۵

نظرات  (۷)

من خودم نمایشنامه خوانی رو خیلی دوس دارم
سلام...
چه خوب که شما هم عاشق کتاب ها هستید....
ما را به کتاب هایتان دعوت کنید....
کتاب، بیرون از زمان وایمیسته؛ و هرچیزی که مربوط به کتاب باشه هم. خیلی خوبه برنامه‌ی کافه، عملیاتیش کنید حتماً.
اتفاقا منم این کتابو برای کلاس ادبیات معاصرمون دیده بودم تازگی ها. کتاب خوبیه. از آقای میرعابدینی لابد صدسال داستان نویسی را دیده اید. کارش درست است یکی از علمی ترین و معتبرترین منابعی که ما در زمینه داستان داریم کتابهای ایشونه.
راستی من تازگی ها هرجا ترکیب سبز و بنفش میبینم یاد تولد دختر شما می افتم!
دیروز تو مترو زل زده بودم به شال سبز و بنفش یکی و عکس های تولد آیه رو مرور میکردم

پاسخ:
پاسخ:
به نظر من هم کارهاى خوبى منتشر کرده.
ترکیب سبز و بنفش :))
آخ از این بیس منت ها! آدم کلی برایشان برنامه ریزی می کند و رویا پردازی می کند، ولی در نهایت بیس منت در خدمت ضروریات زندگی در می آید!
کودکی که با کتاب بزرگ می شود هرگز کوچک نخواهد شد!
۲۵ آذر ۹۲ ، ۱۱:۵۰ امید جاودان
هیچ کس مجبور نیست، انسانِ بزرگی باشد.

تنها، انسان بودن کافی است.

پیش من هم بیاین خوشحال میشم .

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">