کارگاه داستانخوانی تکنفره
میخواستم بگویم من به سختی کتابهایی را که میخواهم میتوانم پیدا کنم اینروزها از بین این بینظمی مطلق. ولی هفتهی پیش که دیگر عرصه برم تنگ شده بود از بیداستانی، رفتم و کتابها را پس و پیش کردم و بستهی کتابی که یکی از دوستان هدیه داده بود بار آخر که ایران بودم را باز کردم. دوستان نادیده که برای آدم کتاب میفرستند و برای بچهی آدم هم لباسهای رنگی و هیجانانگیز، میدانید؟ کمیابند. گاهی هم آدم بلد نیست چطور جواب لطفشان را بدهد. مثل همین حالای من. خلاصه یکی از بستهها دو جلد کتاب بود با عنوان «هشتاد سال داستان کوتاه ایرانی»؛ انتشارات کتاب خورشید. قصه این است که من چون ذائقهی سختگیری دارم در مورد انتخاب داستان و کتاب، هیچوقت سراغ کتابهایی که اینطوری داستانها را دستهبندی و انتخاب کردهاند نمیروم. مخصوصا که بدانم یکجور نقد و تحلیل هم پشت این انتخاب هست. حس است دیگر. فکر میکنم آدم باید خودش قوهی تحلیلش را به کار بیندازد در برخورد با یک اثر ادبی-هنری ... نه اینکه کسی پیشپیش برایت تحلیلش کند و جای تو فکر کرده باشد و ذهنت را قالب بزند بعد بفرستدت سراغ اصل مطلب.
با یک همچین دیدگاهی رفتم سراغ این دو جلد کتاب. ولی واقعیتش این است که اینبار حظ وافری دارم میبرم از داستان کوتاههای منتخب این مجموعه. شاید به علت اینکه یکسری داستانها را برای بار چندم است میخوانم و کاملا میتوانم تفاوت میزان فهم و تحلیل خودم را از داستان با قبل مقایسه کنم. شاید هم به این علت است که از بعضی از این نویسندهها تا به حال چیزی نخواندهام و فقط اسمهایشان را شنیده بودم و الان فهمیده که (هعی؛) چه دیر پیدا کردم این آدمها را (مثلا بهرام صادقی و منوچهر صفا). بعد یکهو فهمیدم که اصلا من از کارهای نویسندههای آن نسل فقط عدهی کمی را واقعا خواندهام؛ هدایت، ساعدی، آلاحمد، دانشور، علوی، گلشیری، چوبک ... بقیهی نویسندهها را فقط نقد کارهایشان را اینطرف و آنطرف خواندهام؛ آنهم مناسبتی. چه بد.
بعد آخر هر داستان، یک تحلیل ضمنی هم ارائه شده. من چه میکنم؟ من که این روزها فرصت ندارم برای چیزی وقت جدا و سر فرصت بگذارم، باید همان لحظه که داستان را میخوانم در چند دقیقه، تندتند ذهنم را مرتب کنم، آدمهای قصه را و خط داستان را و فضاها را یکبار به هم بریزم و دوباره از سر نو بچینمشان کنار هم و اینگوشه آنگوشهاش را جستجو کنم که به یک خط تحلیل قانعکننده برسم که اگر آن چند خط توضیح آقای میرعابدینی را خواندم حس تنبلی مغزی بهم دست ندهد بعد بپرم سراغ داستان بعدی. شبیه کارگاه داستانخوانی شدهاست برایم.
به زودی باید پیشنهاد جلسات داستانخوانی کافهای را عَلَم کنم برای دوستان این دور برم. یککم که بچههایشان از آب و گل در بیایند، فکر کنم از پیشنهادم استقبال کنند.