دلخوشیها کم نیست
حالا وقتی فاصله میافتد بین نوشتهها عذاب وجدان میگیرم. این را وقتی فهمیدم که آیه دراز کشیده بود روی زمین برای خودش آواز میخواند و من در یک لحظه متوجه شدم که آهنگی که دارد میخواند را در ذهن خودش ساخته، چیزی نبوده که قبلا شنیده باشد. بعد ذوق زده شدم آمدم اینجا بنویسم که دیدم اصلا ننوشتهام که آیه از حدود 10 ماهگی آهنگ هر شعری که برایش خواندیم را بعد از دو سه بار شنیدن تکرار میکند. و این دایرهی آهنگ شعرها هر روز بزرگتر میشود. فکر کنم استعداد موسیقایی وحید را به ارث برده. وحید گوش و هوش موسیقایی خوبی دارد. هر چه را بشنود میتواند همان لحظه با پیانویی ارگی چیزی بنوازد. باید یک فکری به حال استعداد آیه بکنیم. خلاصه که در آن لحظه هرچه فکر کردم یادم نیامد اولین بار کی فهمیدم آیه دارد آهنگ را تقلید میکند و حالا هم یادم نیست و این خیلی لجم را درآورد. اگر نوشته بودمش حالا میدانستم.
یادم است آیه را برده بودم دکتر و در اتاق انتظار، منتظر نوبتمان بودیم. آیه با اسباببازیهای آن گوشه بازی میکرد و برای خودش آهنگ «ای زنبور طلایی» و «the wheels on the bus go round and round» و چیزهایی دیگر میخواند که من دیدم همه نگاهش میکنند و لبخند ملیح میزنند. یک مادربزرگی که نوهاش را آورده بود پرسید آیه چند ماهش است گفتم هنوز 11 ماهش نشده گفت حواست به حرکات و استعدادهایش باشد. من تازه دوزاریم افتاد که آیه خوب تقلید آهنگ میکند.
سه روز در هفته هم میبرمش گروه بازی و کتابخانه که برای بچهها برنامه دارند. وقتی در خانه هستیم هم لگوبازی میکنیم یا خودش بازی میکند یا کتابهایش را ورق میزند و بعد که از عکسها خسته شد میآورد که من بخوانم برایش. 100 تا توپ رنگی کوچک دارد که دارم سعی میکنم رنگها را از روی آنها یادش بدهم حین بازی و یک سری تکههای چوب رنگی که میتواند روی هم بچیندشان. میانهاش با عروسکهای نرم و پشمالو اصلا خوب نیست. یک عروسک پسر سیاه پوست دارد و یک عروسک بچهی نوزاد که گاهی باهاشان بازی میکند در حدی که به من چشم و گوش و دماغ و اینهاشان را نشان میدهد و سر و صدا در میآورد و بوسشان میکند.
کلمات جدید هم به دایرهی لغاتش اضافه شده. هفتهی پیش بعد از شیر خوردنش آمده جلوی من ایستاده میگوید «هومّا هومّا» طبعا من نمیفهمدیم چه میگوید. دست بردارد هم نبود. بغلش کردم روی میز ظرف خرما را نشان میدهد. کلا اولین بخش کلمات را تقلید میکند مثلا به بادکنک میگوید «با» به توپ میگوید «تو» به داغ میگوید «دا» الی آخر. وحید، بابای من و بابای وحید را بابا صدا میکند و من و مامان و مامان وحید را هم مامان. رابطهاش ولی با مردها بهتر است کلا. با مامان اینها که با فیستایم حرف میزنیم مدام دنبال بابا میگردد و تا بابا از صفحه کنار میرود با داد و بیداد بابا را صدا میکند. حالا هم که مامان بابای وحید مهمانمانند، مدام دارد از سر و کول بابای وحید بالا میرود و بازی میکند. از صبح که از خواب بیدار میشود هم ظاهرا نذر دارد یک بند من را صدا کند مخصوصا اگر من جلوی چشمش نباشم.
یک مسئلهای که ذهنم درگیرش است مسئلهی زبانآموزیست. یعنی روزهایی که میبرمش گروه بازی و کتابخانه همش حواسم هست که به خاطر اینکه من فقط فارسی حرف میزنم باهاش در خانه، آیا حرفهای مربی و بچهها را میفهمد یا نه. فکر کنم نمیفهمد. با شعرها خوشحال میشود چون ریتمیک است و خیلیهایش را من در خانه هم برایش میخوانم ولی حرف زدنشان را نمیفهمد. بعد چون آنجا در جمع هستیم و در ارتباط با بقیهی بچهها، پیش میآید که من به انگلیسی برا آیه چیزی را توضیح دهم که بچهی کناری و مادرش هم در جریا قرار بگیرند - مثلا در مورد تقسیم کردن اسباببازیها یا اینکه بچهها همدیگر را هل ندهند و مهربان باشند و غیره - بعد گمان نمیکنم که آیه خیلی میفهمد که من دارم چه میگویم، از روی حرکاتم میفهمد که منظورم چیست. حالا به مدد یک فیلمی که یکی در فیسبوک به اشتراک گذاشته بود، یک روشی را دارم پیاده میکنم ببینم آیا جواب میدهد یا نه. روشش اینطور است که وقت مثلا کتاب خواند و بازی و اینها یک شخصیت انگلیسی زبان را به بچه معرفی میکنیم (من دورا را انتخاب کردم) بعد عکس کتابها را به هر دو زبان برای بچه توضیح میدهیم. مثلا مامان میگوید کتاب، دورا میگوید Book. باید بروم چیزهایی در اینباره بخوانم ولی هنوز فرصت نکردهام.
باور سرعت میزان رشد و پیشرفت بچهها در سال اول تولدشان واقعا سخت است. جلوی چشمانت بچهی ضعیف و ظریف، روز به روز تبدیل میشود به آدم مستقلی که باید کلی خلاقیت به خرج بدهی که رفتارهایت را با او تنظیم کنی و راه و چاه را نشانش دهی. عملا در شش ماه دوم یکسالگی بچه مینشیند، چهاردست و پا راه میافتد، میایستد، راه میرود، حرف زدنش شروع و از همه مهمتر اینکه درک و فهمش به شدت بالا میرود.