مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

با تشکر از آقای حمزوی

شنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۱، ۰۷:۲۰ ق.ظ
«این داستان سر تا پا افسانه‌ و پندار است؛ خودش و همه‌ی زنان و مردانش»

من همیشه فکر می‌کنم نویسنده‌ای که سرآغاز کتابش را با هم‌چین جمله‌ای شروع کند دارد درباره‌ی چیز مهم و حقیقی‌ای حرف می‌زند (مگر این‌که خلافش ثابت شود). حمزوی هم این را نوشته. من از همان اول کتاب دانستم که هیچ زن و مردی نیست در این کتاب الا این‌که نشانی از واقعیت بیرونی درش وجود داشته باشد. داستان هم. 

«شهری که زیر درختان سدر مرد» قصه‌ی معلم جوانی‌ست که به دهی می‌رود برای معلمی و می‌افتد در ماز بی‌انتهای آتوریته‌ی کاریزماتیک آن‌جا. آن محال شارستان و نفوذ اقتدار آن آدم و اعوان و انصارش که باطنشان آلوده و ظاهرشان طیب است چطور می‌تواند افسانه و پندار باشد؟ سلسله مراتب قدرت و آن اغماض‌ها در برابر اتفاقات پشت‌ پرده و باورهای خرافی، داستان را به واقعیتی غصه‌دار ولی ملموس و آشنا تبدیل کرده. غیر از این پرداختن به روابط قدرت در جامعه، نقش زنان در آفرینش هویت‌های جدید در جامعه و شخصیت‌‌های‌خوب‌پرداخته شده‌ی‌شان در این داستان بسیار خواندنی‌ست. یکی دیگر از کشش‌های کتاب برایم اصطلاحات و کلمه‌‌های ملموسی‌ست که خیلی وقت است جایی نخوانده‌ام، یا کسی دور و برم به کار نبرده‌ست و نشنیده‌ام. مثل «هردود شدن» مثل «یلخی» مثل «هلفی»، «دبوری»، «هفهفو». انتخاب نام‌ها هم به نظرم خوب بود. چه اسم‌ آدم‌ها: میناب و مهریز و جریر و سمندر و انیس و مونس... چه اسم جاها و مکان‌ها: سالیان سفلا، محال شارستان ... همه یک سری مفهموم چند پهلو را به ذهنت متبادر می‌کرد. 

خلاصه که اتفاق خوب این روزها تند‌تند خواندن این پانصد و نود و چهار صفحه بود. اولش با اکراه شروع کردم. قطر کتاب را که می‌دیدم به خودم غر می‌زدم که چرا آن روز گول اسم کتاب را خوردی توی شهرکتاب مرکزی و خریدیش؟ می‌خوانیش؟ حوصله‌ات می‌کشد؟ ولی 10 صفحه که خواندم دوباره غرق جذابیت و پیچیدگی‌های رمان‌های قطور شدم. این‌که چیزهایی را که از داستان نمی‌دانی شاید 300 صفحه بکشد تا بفهمی و این‌که نویسنده باید کلمه‌کلمه در تو نفوذ کند که تو پابه‌پایش بروی در این دنیای سرعت. و خودت را در شخصیت‌های داستان پیدا کنی و با گره‌ها اخت شوی. دوست نداشتم تمام شود کتاب. گرچه یک‌جاهایی هم یکهو حرف‌های نویسنده زورچپان می‌شد در دهن این شخصیت‌ها و آسمان و ریسمان را به هم می‌بافتند که آن حرف به مخاطب منتقل شود ولی کلیت جریان دل‌نشین و محزون بود. 

دهه‌ی هفتاد رمان‌های بلند زیاد خواندم؛ مثلا سال اول دبیرستان شروع کردم ژوزف بالسامو خواندن. گذشته از ترجمه‌ی مضحک ولی جذاب منصوری، آشنایی با یک انقلاب اروپایی از خلال یک رمان بلند ده جلدی (غرش طوفان هم ادامه‌ی همان است)، برای بچه‌ی آن سنی اتفاق خوبی‌ست به نظرم. بعد همین‌طور پیش رفتم. اصلا داستان کوتاه خواندن به دلم نمی‌نشست. باید در طول زمان با شخصیت‌ها جفت و جور می‌شدم و می‌رفتم. یادم است از داستایوفسکی و بالزاک و تولستوی و دوما هرچه دستم می‌رسید می‌خواندم؛‌ اصلا رمان زیر 2 جلد خواندن برایم بی‌معنی بود آن روزها. 

دهه‌ی هشتاد درگیر جدی‌خوانی به زبان دیگر شدم و کوه درس‌ها و کارها، زندگی متفاوت شد از قبل. دیگر حال و حوصله‌ی بلند‌خوانی نداشتم. زود خُلقم سر می‌رفت. اصلا مزه‌ی این‌که آدم یک رمان بیش از 70 صفحه بخواند از زیر زبانم رفته بود. حالا این مزه با خواندن این رمان باز برگشته. 

پ.ن. آخر داستان حس هتل کلیفرنیای ایگلز بهم دست داد از نگاه کیان (شخصیت اول داستان - همان معلمه)؛ با پای خودش وارد شارستان شد ولی بازگشتی در کار نبود.

۹۱/۰۶/۲۵

نظرات  (۴)

اگر بحث بحث تشکر و این حرف‌هاست بنده خودم از شهرکتاب مرکزی و شما و آقای حمزوی و خانم یا آقای «مادرانه» تشکر می‌کنم.




:)
شهرکتاب مرکزی و ایده‌هایش را دوست دارم.




من بار اول بود می‌رفتم اون‌جا. به نظرم جالب بود فضا
(ماز بی‌انتهای آتوریته‌ی کاریزماتیک!)

مکشوف جان! این جمله ی بالایی یعنی چی؟ هی بالا رفتم , هی پایین اومدم, اما دریغ از یه ذره فهمیدنش!




آتوربته‌ی کاریزماتیک یک نوع خاصی از اقتدار - سیستم سلطه در جامعه - است که قدرت بر محوریت یک شخص - کاریزما - می‌چرخه. حرف‌ها و عمل اون شخص است که قوانین جامعه رو تعیین می‌کنه نه قوانین معقول و یا حتی سنت‌های جامعه. (اگر خواستی بیش‌تر راجع به این موضوع بخونی باید بری نظریه‌های ماکس وبر بخونی). نمونه‌های دوره‌ی معاصر این نوع اقتدار از گاندی تا هیتلر متفاوتند.
ماز هم که از این بازی‌های پیچ‌در پیچ‌ه که از یک نقطه‌ای شروع می‌کنی و باید به یک نقطه‌ی دیگه برسی. ماز بی‌انتهای آتوریته‌ی کاریزماتیک یعنی این‌که کاریزمایی در جامعه وجود داره که توده‌ی مردم به حرف‌ها و عملش ایمان دارند و از اون‌ها پیروی می‌کنند در حالی که بر اساس اتفاقات جامعه این عمل و عکس‌العمل مردم به بازی پیچ‌در پیچ بی‌انتها و نامعقولی تبدیل شده و تقریبا هیچ راه خروجی‌ای براش وجود نداره غیر از این‌که مردم اقتدار کاریزماتیک رو زیر سوال ببرند و از ماز خارج بشن.
خوووب

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">