روزمره
دوشنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۱، ۰۹:۲۲ ب.ظ
این روزها دو تا موضوع دارد من را میکُشد. یکی حسرت حج تمتع امسال که هی تلویزیون سلام تبلیغ کاروانها را کرد و من زل زدم بهش و حالا دیگر تمام شده؛ یعنی ویزاهای مسافرها همین روزها صادر میشود و کمکم راهیاند. یکسری برنامهی یکساله ریخته بودم که باز خودمان را بند کنیم به دم هواپیما و برویم حج امسال هم.
یکی هم این خودسانسوری عظیمی که دارم اینجا میکنم و تا حالا سابقه نداشته در زندگیم. چرا؟ چون دست و دلم نرفته به نوشتنش؛ شاید از خوشی زیاد، شاید از خودخواهی زیاد. ولی عذابوجدان ثبت نکردنش خیلی زیاد است.
پ.ن. هوای اینجا خیلی پاییز است؛ آسمان پر ابر و باران و برگهایی که به سرعت زرد و سرخ میشوند انگار کسی دنبالشان کرده که مبادا یک نقطهی سبز روی این تکهی کرهی خاکی باقی بماند. پاییز خوب است، قشنگ است ولی دنبالهاش سرماست و من هیچجوره کنار نمیآیم با زمستان. هرسال از همین روزها به بعد دلم میگیرد و روضهخوانی «هیوای سرما»م شروع میشود. کاش یک گزینهی خواب زمستانی هم داشتیم ما.
۹۱/۰۶/۲۷