راهِباً راغِباً راجیاً خائِفاً ...
شنبه, ۶ شهریور ۱۳۸۹، ۰۱:۴۴ ب.ظ
یکشنبه صبحها جلسهاش مخصوص خانمها بود. میرفتیم مینشستیم آنجا تا میآمد. سالهای اول دانشجوییمان بود و کرور کرور سوال ریز و درشت. نیت میکردیم و میرفتیم؛ معلوم بود هر جلسه دنبال پیدا کردن سرنخ کدام سوالیم که تا حرفهایش به آخر نرسیده، گرفتهبودیم جواب را. گاهی هم سوال نبود؛ میرفتیم که سوال را پیدا کنیم اصلاً (میشد حکایت آن مردی که شترش را گم کرده بود و دنبالش میگشت؛ کسی هم که شتری نداشت پیش افتاده بود که شتر نداشتهاش را پیدا کند. آخرسر هم اولی شترش را پیدا کرد و هم دومی).
امشب هوای آن روزها بود در سرم. همهی هزار سوالم را گذاشته بودم لای کتاب و ورقهایم و خلع سلاح رفته بودم که چیزی پیدا کنم. و او برایمان خواند مَّا جَعَلَ اللَّـهُ لِرَجُلٍ مِّن قَلْبَیْنِ فِی جَوْفِهِ1 که اَلقلبُ حرَمُ اللهِ فلا تسکنْ حرَمُ اللهِ غیرَاللهِ2
...
پ.ن. 1: میخواهم نور شوم بپاشم روی لحظاتت.
پ.ن. 2: امشب اصلاً خوب خوب بود از همان لحظات اولش؛ از همان وقتی که از بین ردیفردیف صندلی و آدم صدای آشنایی سلام کرد و چشمهای من برق افتاد از خوشی.
1- احزاب 42- امام صادق -- بحار الأنوار ج67 ص25
۸۹/۰۶/۰۶
تا حالا دقت نکرده بودم.