مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

شده تو بیداری خواب باشی؟ نه این‌که رویا ببینی و ناز و سوسول‌ها. منظورم دقیقاً تعطیلی جسمی و مغزی است. منظورم دقیقاً این است ک 48 ساعت نخوابیده باشی به زور قرص و قهوه چشم‌هات را باز نگه داری فقط برای این که کمی زودتر این مقاله‌ی نظریه‌ای را که از ترم قبل هم‌چنان مانده تمام کنی ولی ذهنت تعطیل است بس که مجازاً بیداری. در عین حال حاضر هم نمی شی بروی بخوابی چند ساعت چون باید خودت را تنبیه کنی که دیروز را که می توانستی تمام وقت کار کنی روی همین مقاله به بطالت و یللی تللی گذرانده ای. نه اینکه خوش. که یک روز پر از دل‌شوره‌ی تمام نشدنی که اصلاً خود استرسش نگذاشته بنشینی سر درست. نگذاشته حتی زندگی کنی و روز آخر هفته را کمی استراحت. حتی بهت اجازه نداده بروی "والس با بشیر" را که این همه حرص می خوری برش دارند و از دستت برود ببینی. حتی نگذاشته این "سایبرهنج"ای را که باید برای 5 شنبه خوانده باشی، دستت بگیری. و امروز چه؟ باید تحویل دهی مقاله را و چاره ای نیست همین‌طور بین خواب و بیداری، منظم و تمیز و علمی تمامش کنی. گودلاک
۰۷ بهمن ۸۷ ، ۰۱:۴۶ ۱ نظر
بعد از 4 سال لیسانس جامعه‌شناسی و 2 سال فوق لیسانس مرتبط با جامعه‌شناسی این ترم برای اولین بار در این 6 سال و اندی "جامعه‌شناسی دین" می‌خوانم به عنوان یک واحد درسی. روز اول هم که می خواستم خودم را معرفی کنم همین را گفتم. گفتم که این سالها چه همه دلم می خواسته دین را و جامعه شناسی را این‌طور بخوانم. کلاس بسی سنگینی هم هست. این لیست کتاب هایی است که فقط به عنوان دست‌گرمی "باید" بخوانیم و بقیه هم دارد:

Berger, Peter, and Thomas Luckmann, The Social Construction of Reality

Berger, Peter, The Sacred Canopy

Cowan*, Cyberhenge

Rochford, Hare Krishna Transformed

Bruce, God is Dead

Porthero, Religious Literacy

Wuthnow, All in Sync

Morgan, The Sacred Gaze

Heelas and Woodhead, The Spiritual Revolution

Carrette & King, Selling Spirituality

آن هفته ای که بس‌یار حالم خراب بود و سردرد، رفتم پیش این استادی که مثلاً مسئول واحدها و درس های ماست و گفتم چه کنم که آمار یادم نیست و این ترم علاوه بر آمار پیش‌رفته هم‌این جامعه‌شناسی دین را هم دارم. یک کم فکر کرد و گفت خب هم این را حذف کن. من هم پیش خودم گفتم عمراً حذفش کنم. این‌جا سیستم واحدهای درسی غیر اجباری طوری است که هر درس خیلی تخصصی مثل همین جامعه‌شناسی دین هر دو یا سه سال یک‌بار ارائه می شود. چون دانشجوهای فوق و دکترا یک بار که درس را بگیرند دیگر سال بعدش جمعیت آنقدر نیست که دوباره درس ارائه شود. هم‌این شد که من در دوره‌ی تحصیلی ام توی مک‌مستر جامعه‌شناسی دین که سوپروایزر خودم ارائه می کرد به تورم نخورد و حسرت به دل ماندم. خلاصه که آمار را حذف کردم و ماندم با این کلاس دوست‌داشتنی پنج‌شنبه ظهرها. استادش هم به هم‌آن اندازه ‌دوست‌داشتنی است و اطلاعات در سطح خفن. ولی از من به شما نصیحت، جامعه‌شناسی دین درس خطرناکی است. بعداً می‌گویم چرا.

پ.ن: آنکه ستاره دارد استاد است و یکی از کتابهایش.

۰۴ بهمن ۸۷ ، ۰۵:۵۶ ۴ نظر
می‌دانی دلم چه می خواهد؟ از آن پنج‌شنبه های تنبل بی‌تکلیف. از آن پنج‌شنبه ها که مامان یا از خانه بیرون نمی‌رفت یا اگر هم می رفت زود بر می‌گشت برای درست کردن یک غذای مفصل. حتی مفصل‌تر از نهار جمعه ظهرها. از آن پنج‌شنبه هایی که تنها روز بود برای خواب عصر. از آن پنج‌شنبه هایی که تلویزیون هیچ چیز قابل دیدن نداشت مخصوصاً بعد از نهار که همه می رفتند "دراز بکشند" و من می‌ماندم لمیده و فرورفته توی چرم کرم‌رنگ مبل هال و یک کتاب رمانی چیزی توی یک دست و ریموت تلویزیون دست دیگرم: میوت. دلم از هم‌آن پنج‌شنبه هایی می خواهد که خیالم راحت بود فردایش تعطیل است:‌ تعطیل است. بی‌دغدغه. دلم از آن پنج‌شنبه هایی می خواهد که ساعت 4-5 کم‌کم همه از خواب عصرانه‌ی شان بیدار می‌شدند و می‌آمدند وسط هال دنبال یک لیوان چای. دلم از آن پنج‌شنبه هایی می خواهد که اگر توی اتاقمان می‌بودیم مامان چای را که می ریخت صدا می‌کرد همه‌مان را و بلند بلند هم اعلام می‌کرد امروز آمدنه از "شیرین" فلان مدل شیرینی را خریده. "بیایید بخورید با چای." دلم از آن پنج‌شنبه هایی می‌خواهد که بعد از چای کاسه‌ی چه کنیم و حالا کجا برویم دستمان می‌گرفتیم و خیلی وقت‌ها جایی پیدا می‌شد که برویم گاهی هم نه و هم‌آن طور می‌نشستیم و حرف می‌زدیم و گاهی بگو مگو می‌کردیم و حال هم‌دیگر را می‌گرفتیم خوش‌خوشک تا شب شود یا یکیمان، کاری و جایی را پیدا کند و جیم شود. هم‌این. دلم از هم‌این پنج‌شنبه ها می‌خواهد.
۰۳ بهمن ۸۷ ، ۰۴:۲۳ ۲ نظر
من داشتم پروپوزال می نوشتم هم‌این الان نصفه شبی که یهویی یکی آمد این دو تا جمله را نوشت و رفت. شما بودید چه حالی می شدید؟

امام صادق علیه‏السلام: إذا دَعَوتَ فَأقبِلْ‏بقَلبِکَ ، وظُنَّ حاجَتَکَ بالبابِ هر گاه دعا کردى و با دلت روى آوردى ، چنین گمان بر که خواسته تو بر در خانه است. الکافی : ج 2 ، ص 473 ح 3 .میزان الحکمة : ج 2 ، ص 880

پیامبر «ص» : قالَ اللّه‏ُ عزّ وجلّ : ما تَقَرّبَ إلیَّ عَبدٌ بشَیءٍ أحَبَّ إلیَّ مِمّا افْتَرَضْتُ علَیهِ خداوند فرموده است: هیچ بنده‏اى با چیزى محبوب‏تر از واجبات به من نزدیک نشده است. الکافی : ج 2 ، ص 352 ، ح 7 .میزان الحکمة : ج 1 ، ص 507

پ.ن: عنوان تزیینی است

۰۲ بهمن ۸۷ ، ۱۲:۵۲ ۰ نظر


'ن' اعتراف می کند که قول خودش را شکسته و بعد از این‌همه سردرد و استرس یک‌هو به خودش زنگ تفریحی آن‌چنانی داده که عواقبش را دیر یا زود خواهد دید! 'ن' اعتراف می کند که اسم "وودی آلن" هم به قدر کافی محرک بوده برای دیدن این فیلم. و بسی تعجب کرد از این‌که چرا همه با هم از یک مرض رنج می‌برند. چرا همه‌ابنای بشر به صورت این‌شکلی مشکل پیدا کرده اند؟ چرا این حس فراگیر و جهانی است؟ چرا فرق نمی کند کجای دنیا باشی و طرف حسابت چه کسی باشد؟ چرا یک‌هویی شرق و غرب عالم هر که یک کم می‌زند به عالم هنر پست‌مدرن و یک کم فکر می کند به فلسفه‌ی بدن و جسم come to the same conclusion. جدی جالب است ها. و 'ن' اعتراف می کند که تمام طول فیلم با خودش می جنگید و به خودش می خندید. 

فکر کنم باید چندتا نکته درباره‌ی فیلم اضافه کنم:

اول این‌که چقدر شیوه‌ی روایتی خارج از متن این فیلم تجربه‌ی خاص فیلم‌های وودی آلنی داشت. دوم این‌که چقدر هر چه می گذرد من بیش‌تر و بیش‌تر به این نکته می‌رسم که "قید" از هر نوعش چه مذهب باشد چه اخلاق باشد چه هرچیز دیگر باعث کوچک شدن دایره‌ی آپشن‌ها و در نتیجه محدود شدن دایره‌ی انتخاب‌ها می‌شود. نتیجه اش آرامش روانی ایست که فرد "مقید" برای خودش فراهم می کند در این دنیایی میلیون گزینه‌ای و با حذف هزاران احتمال موجود در دنیای اطراف که چیزی به جز گیجی مفرط برایش ندارد خودش را می‌تواند به درجه ای از یقین در زندگی برساند هر چقدر که احمقانه و غیر روشن‌فکرانه به نظر برسد. سوم این‌که از نظر من حرف و شخصیت اصلی فیلم پدر عزلت‌گزین شاعر خوان آنتونیو بود که نماینده‌ی حی و حاضر افکار و نگاه خود وودی آلن بود. یک‌طوری انگار آلن بدون این‌که خودش جلوی دوربین بیاید کسی را به‌جای خودش فرستاده تا "نشان"اش باشد. چهارم این‌که "مکث" های میان گفتگوها و نگاه‌ها و حس‌ها چقدر "عنصر" فرامدرنی است در سنت و صنعت فیلم. و چقدر حرف است در این "مکث"هایی که به سکوت می گذرند اغلب و این فیلم پر بود از آن‌ها.

پ.ن: 'ن' یک اعتراف سهمگین فرا متنی دیگر هم دارد آن‌هم این‌که نظرش کلاً نسبت به پنلوپه کروز عوض شده و دیگر فکر نمی کند او از این بازیگرهای لوس و ننر است که هر چه هم تلاش کند بازیگر حرفه ای نمی شود که نمی شود. اصلاً می دانی چیست نقشش توی این فیلم من را یاد "فریدا" می انداخت. در ضمن بگویم که اصلاً و ابداً این خاویر باردم در کَت من یکی نمی رود که نمی رود چه با ته‌ریش چه بی آن. ملت کج سلیقه شده اند چقدر. 

۳۰ دی ۸۷ ، ۱۰:۱۳ ۲ نظر
این ترم های زمستان بد کوفت‌هایی اند. بیش از 1 هفته است که از زور درس‌های عقب مانده و هزار تا ددلاین و پروپوزال آخر آن ترم و اول این ترم سردردم خوب نشده است. بیش از یک هفته است که هوا از -10 رفت تا شد -20 رفت تا شد -21، -22، -25، منهای کوفت تا رسید به -40 که یعنی مخم هم تکان خورده است اساس از این سرما. هم خودم هم وحید به شدت دپرشن مان عد(؟) کرده.

بگذار باز هم غر بزنم. بگذار بگویم چقدر هنوز آن انگیزه‌ی لعنتی آموختن اینقدر در من زیاد است که آخرش کارم را به قبرستان می کشد. بگذار بگویم که چقدر نگران این جامعه‌ی لعنتی‌مانم که این‌همه دور بری‌ها و دوست و آشناهایم درش دارند اذیت می شوند و امینیت روحی روانی شهری محیطی ندارند. بگویم چقدر چقدر چقدر دیگر نمی توان پای خیلی از حرف های گذشته ام بمانم. چقدر نمی توانم دیگر استدلال کنم. چقدر آن تیپ‌ایده‌آل دیگر وجود ندارد. وچقدر من سرم درد می کند این روزها همه اش. و چقدر نمی توانم هیچی بخورم بس که معده‌ام سوراخ شده است. و چقدر دلم وحید می خواهد که نمی بینمش و حرف نمی زنم باهاش و نگاهش نمی کنم بس که همش توی این آفیسم نشسته ام و می نویسم و می خوانم و لای جزوه ها و کتابهایم گم شده ام.

پ.ن: پندار یک پست نوشته بود برای هم‌این سردی این روزها من توی گودر نت زدم که: یک چیزی هست به اسم "باران یخی" یک چیز دیگر هست به اسم "یخ سیاه" یکی دیگر هم هست به اسم " باد یخی" باز هم هست از این چیز های یخی ولی امروز من وسط راه دانشگاه یک چیز دیگر هم کشف کردم: اینکه دما به نقطه ای می رسد که "بخار آب درون دماغ که تبدیل به یخ بشه" که هیچی, نفسی که می رود توی ریه ات یخ می زنه. (توصیف می کنم ها خیال نکنی تشبیه است.) بعدش دیواره ی ریه ات یخ می زند. یعنی که نفست کلاً بند می آید. یعنی که قفسه ی سینه ات وقتی به هوای گرم برسی آنچنان درد می گیرد از این تغییر دما که خیال می کنی الانه که قلبت بایستد. تازه این چند روز برف را هم فکر نکنی از این دانه های برف ناز سوسول بوده؛ نه. برفش کانه سوزن. امروز یک پسره بیچاره صورتش را نپوشانده بود و از این سوزنها زیاد خورده بود به پوستش و داشت خون می آمد گونه هاش؛ کور شم اگر دروغ بگم. 

۳۰ دی ۸۷ ، ۰۴:۴۹ ۲ نظر
آن‌چیزی که جامعه‌ی انسانی را معلق کرد در فضا،‌ مدرنیته نبود. بلکه پست مدرنیته بود. مدرنیته، حساب و کتاب و عقل بشر را به کار انداخت در حالی که پست مدرنیته دنیا را نسبی کرد و تفهمی. پست مدرینته قواعد را بی قاعده کرد و از آن پس سنگ روی سنگ بند نشد و اگر هم شد کسی باور نکرد بودنش را و بند شدنش را و کل ترکیب را اصلاً. به عبارتی گند زد به حال بشریت.
۲۹ دی ۸۷ ، ۰۲:۲۲ ۱ نظر

یکی این‌جا دارد من را خفه می‌کند از محبتش. یکی این‌جا دارد دیوانه می‌کند من را از این‌همه خوبیش. یکی دارد این‌جا آب‌روی من را می‌برد پیش خودم و خدا. یکی دارد این‌جا به من می‌فهماند که چقدر کوچکم چقدر اشتباهیم. یکی دارد این‌جا من را فنا می‌کند. دارد تمام عصبانیت‌ها و تلخی‌ها و نبودن‌هایم را با تمام حضورش و محبت آب‌شاریش جواب می‌دهد. یکی دارد من را شرمنده می کند از منی که هستم. از این افکار مازوخیستی بی‌سر و تهم. یکی دارد من را این‌جا می‌شوید در یک تشت مهر بی‌دریغش. و من کجام؟ و من گیج کارهایمم. و من نمی‌فهمم عمق دوست داشتنش را. و من نمی‌فهمم چطور می شود مثل او بود. مثل او خوب بود. و من نمی‌فهمم چرا مثل آفتاب، بودنش برایم عادی شده. و من نمی‌فهمم چرا مثل آفتاب بودنش، برایم عادی شده.

و من نمی‌فهمم چرا به خودم تذکر نمی‌دهم که می‌شد او این‌طور نباشد یا حتی کمی کمترک باشد و نیست. او تمام و کمال است. او همان قولی است که از خدا گرفتمش. 

پ.ن: نقاشی از امین منصوری است.

۲۸ دی ۸۷ ، ۰۶:۲۵ ۱ نظر
لیوان قهوه و چایم را از هم جدا کردم. از بس که این قهوه، لعنتی است. از بس که بویش می‌ماسد به در و دیوار؛‌ از بس که رنگش هم. دیگر حتی چای سبزم هم با آن طعم گل یاسش بوی قهوه می‌داد. حتی چای انارم هم رنگش قهوه‌ای می‌شد. 

پریشب که وحید آمد دنبالم گفتمش برو فلان جائکی که می‌دانستم لیوان سرامیک دردار دارد. و حالا دارم با این لیوان --که نه به قول یکی "لیوارچ"؛ بس که اندازه‌ی پارچ است-- سفید که پایه و درش فلزی نقره‌ای است حال می‌کنم. و آن یکی که فلزی بود و رویش علامت University of Waterloo داشت را گذاشته ام برای هم‌آن روزها و شب‌های "قهوه"‌ای. 

پ.ن: از بس که از دیروز اسم این وبلاگ را تغییر داده ام و به دلم ننشسته بود دیگر نا امید شده بودم از خودم. این یکی صبحی برم "مکشوف" شد و فعلاً دوستش دارم.

۲۸ دی ۸۷ ، ۰۰:۳۵ ۲ نظر
توی یک ماگ یک قاشق غذاخوری پودر کاکائو + یک قاشق غذاخوری شکر + یک چهارم قاشق چای‌خوری فلفل قرمز + یک قاشق مربا خوری پودر گل‌سرخ یا یک چهارم استکان گل‌آب را با 1 چهارم لیوان خامه خوب مخلوط می کنیم تا شبیه سس غلظ شود بعد رویش آب جوش می ریزیم تا خرخره‌ی ماگ که نه یک کم کمترک و خوب هم می زنیم و کم کم سر می کشیم و سعی می کنیم دنیا و ما فی‌ها به ته کفشمان هم نباشد. و همین دیگر

۲۲ دی ۸۷ ، ۰۴:۵۳ ۱ نظر

سوم محرم 1430

31 دیسمبر 2008

10 دی 1387

۱۹ دی ۸۷ ، ۰۸:۱۰ ۲ نظر
بعضی وقت‌ها آدم تو زندگیش تصمیم هایی می گیره که تا عمر داره مجبوره یک بند حسرت بخوره یا لعن و نفرین نصیب خودش کنه بس که اشتباه کرده و بوده و اینها. تا عمر داره ها. تا عمر داره.


۱۹ دی ۸۷ ، ۰۲:۰۰ ۰ نظر