مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

امروز باید از دیروزی بنویسم که باز هم خانه ام پر فرشته بود. امروز باید بنویسم که هر سال از شب اول محرم تا خود عصر روز عاشورا همه چیز پر التهاب است و بی‌قرار. عصر عاشورا را دیده اید؟ همه چیز انگار تمام شده. دیگر نفس نمی شود کشید چه برسد به گریه. چه برسد به عزاداری با شور و بی‌قرارانه‌ی شب های قبل. دیگر ساکت می شوی. دیگر انگار اشکت خشک می شود. اتفاق افتاده و تو باز مانده ای. باز او صدا زده "هل من ناصر" و تو باز به خودت شک داری که اگر امروز، روز 61/1/10 می‌بود تو مثل کدام بودی؟ مثل این یا این یا آن همه ی دیگر؟ تردیدت از آن نیست که حق و باطل در هم آمیخته است و قابل تشخیص نیست. از آن است که خودت را هنوز نشناخته ای و نفسی را که گاه سیاه است و گاه سپید و گاهی هیچ رنگ.

امروز باید بنویسم که هنوز حتی نمی توانم "خیال" کنم مامان و بابا این روزها را کجا بوده اند. روز عاشورا "توی حرم امام حسین بودن" در "بین الحرمین بودن"، "تل زینبیه را دیدن"،  "کف العباس را دیدن" در ذهنم نمی گنجد.  مامان می گفت...بماند جایش اینجا نیست...بماند

امروز باید از دهه ای که گذشت بنویسم و روزها و شب‌هایی که بر من و دوستانم گذشت. دوستانی که حالا با هم یک خانواده ایم. خانواده ای نه چندان بزرگ ولی عمیق. امروز باید بگویم این‌هایی که دور و بر من بودند این شبها و روزها تمام زندگیشان را تعطیل کردند برای یک لحظه بیشتر با امام حسین بودن. همین هایی که رتبه های علمی و تخصصهای شان گوش فلک را پر کرده، همان ها بودند که لاقید این بندهای دنیایی تمام این شبها هر چه بر می آمد از دستشان کردند که مجلس عزای امام حسین را زنده کنند.

امرز باید بنویسم که چقدر این غربت همه مان را بزرگ کرده است. باید بنویسم که چقدر به لحظه لحظه ی این روزها محتاجمان کرده است. باید بنویسم که دیده ام چقدر سخت است برای همه شان که این همه وقت و انرژی بگذارند تا این 12 مجلس برگزار شود ولی می آیند و از تمام وجودشان مایه می گذارند.

امروز باید خیلی چیزها بنویسم که جایش اینجا نیست.

* امام صادق(ع): بحار الانوار. ج 44،ص 278

پ.ن: این هم می ارزد به دیدن و خواندن

۱۸ دی ۸۷ ، ۲۱:۴۶ ۲ نظر

- این روزها کسی فایل های صوتی این شب‌های هیئتی که هر سال ایران که بودم می رفتم را آپلود می کند. گذشته از این‌که مشتاق شنیدن دعای اولش بودم که فکر کنم ضبطش نمی کنند و نیست جزو فایل ها و من همین‌طور دل‌تنگ لحن صدای حسین می مانم وقتی "صنمی قریش" می خواند، خیلی سخت خودم را راضی کرده ام که فایل ها را کامل بشنوم. بس که هوایی می شوم و به هم می ریزم و بودن حتی یک شب و یک لحظه در آن هیئت برایم می شود آرزویی دور از دست‌رس دور از ذهن دور از من. خیالش هم به ذهنم نمی رسد که روزی-شبی دوباره نماز مغرب را که خواندم هل‌هل بپرم سوار هم‌آن پراید سیاه شوم و گاز بدهم تا برسم سر کوچه آن هیئت و ببینم هنوز جز خودشان هیچ کس نیامده و از خجالت این‌که چه زود آمده ام توی ماشین بمانم تا کمی جمعیت زیاد شود و صدای زیارت عاشورایشان برسد تا سر کوچه و بعد نم‌نم از ماشین پیاده شوم و بروم داخل. "چه روزهای غریبی هنوز یادم هست..."

-گاهی فکر می کنم تنها دلیل آمدن من و این غربت، احیای همین 10 شب بوده. نه اینکه من این میان کاره ای بوده ام، انگار بهانه شده ام برای پرچم سیاهی که این 10 شب این‌جا بالا می رود. و نه این‌که پیش از این نبوده که بوده ولی همان 3 شب آخر و مثل بقیه‌ی برنامه ها و مراسم در دانشگاه یا جایی شبیه آن بر گزار می شده. انگار خانه مان این دوسال شده "جایی" برای هم‌این 10 شب. "جایی" که می شود توش روی زمین نشست و گریه کرد حتی با صدای بلند. "جایی" که می توانی نگران نگاه های بیرونی نباشی وقتی گریه ات به شور می افتد. 

---

بعد‌التحریر:‌ ظاهرا عده‌ی زیادی در پی سرچ جمله‌ی «شیعتی مهما شربتم» به این‌جا رسیده‌اند. این فایل صوتی و این هم شعر کاملش است: لینک یوتیوب

شیعَتی مَهماشَرِبْتُمْ ماءَ عَذْبٍ فَاذکُرونی       اَوْ سَمِعْتُمْ بِغَریبٍ اَوْ شَهیدٍ فَاْنْدُ بُونی

من شهید کربلایم                            سر بریده از قفایم

 

 لَیْتَکُمْ فی یَوْمِ عاشُورا جَمیعاً تَنْظُرونی        کَیْفَ اَسْتَسْقی  لِطِفْلی فَاَبَوْا اَنْ یَرْحَمونی

من شهید کربلایم                            سر بریده از قفایم

 

وَ اَناَ اَلْسِّبْطُ اَلَّذی مِنْ غَیْرِ جُرْمٍ قَتَلُونی     وَ بِجُرْدِ الْخَیْلِ بَعْدَ اَلْقَتْلِ عَمْداً سَحَقُوُنی

من شهید کربلایم                            سر بریده از قفایم

 

من چنین بی‌کس نبودم کاندراین وادی رسیدم   بی‌کسم کردید وچشم از چشمه خون مالامالم

من شهید کربلایم                            سر بریده از قفایم


 

اکبرم کشتید وعون وجعفر وعباس و قاسم      این مَنَمْ کز ظُلْمِتان چون طایر بشکسته بالم

من شهید کربلایم                            سر بریده از قفایم

 

 وحش وطیراین بیابان جمله سیرابند وچون شد     مـن که از آل رسولـم تشنـه‌ی آب زُلالَـم

من شهید کربلایم                            سر بریده از قفایم


۱۵ دی ۸۷ ، ۲۱:۳۱ ۱ نظر


می گفت حجیت قرآن، حجیت جمعیه است. معلم می خواهد. و چه بیشتر از این پذیرفتنی؟

- می گفت سبیل الله را باید اتخاذ کرد و اتخاذ از طریق هم‌آن مودت است. و مهم‌تر از آن این که می گفت "مودت" بحثی جدای از "الگو بودن" است. "مودة فی القربی"1 در خودش الگو بودن را هم دارد ولی همه‌اش آن نیست. همه‌ی "مودت"، "هدایت" نیست. همه‌ی "لکم فی رسول الله اسوة حسنة"‌2 هدایت و الگو بودن نیست؛ خود شخص مطرح است و ایجاد پیوستگی و پیوند به رسول الله و خاندانش از راه مودت.

پ.ن: این سالها هر وقت کسی می رسد به نقل رجز خوانی اصحاب و او که خواند "امیری حسین و نعم الامیر" همیشه فکر می کنم ما کجاییم که بخواهیم خودمان را این‌طوری معرفی کنیم؟ یعنی اصلاً رویمان می شود این‌طور معرفی کنیم خودمان را؟ کدام نشانه در وجودمان هست از این ادعا؟

1شوری: 23. 2 احزاب: 21

۱۵ دی ۸۷ ، ۰۲:۲۵ ۰ نظر

هر چه فکر می کنم راه حلی نمی یابم برایشان/برایمان الا ظهور او که باید بیاید. نه هم‌دلی مسلمانانه داریم نه پشتیبانی می کنیم از هم. که اگر هم بکنیم بی غرض و مرض نیست. نه تفوق علمی و نظامی داریم که بتوانیم قد علم کنیم و نه منطق رویارویی با آنچه بر ما می گذرد. چه کنیم؟ چه کنیم این شب‌ها با این عذاب وجدان که ما در محیطی سلم و سلام برای عزای امام‌مان نوحه می خوانیم و اشک می ریزیم و خانه مان را سراسر سیاه پوش می کنیم و در یک گوشه دنیا ظلمی آشکار در حال وقوع است. چه کنیم ما با این عذاب؟ چه کنیم با وجدان هایمان؟ چه کنیم با درد دین‌مان؟ چه کنیم با منطق بی منطق این دنیا؟   

 

۱۱ دی ۸۷ ، ۲۳:۳۲ ۲ نظر


این جمله ها مال این روزهای من است. مال همین رفقای سفسطه گرم. مخصوص ترکاندن حباب های شک و تردید.

2- ام‌شب می گفت اتفاقی که دارد این شب‌ها می افتد را اگر به روحت عرضه کنی، دلت را می برد. دلت را می برد.

3- چقدر حرف های این دو شب به دلم نشسته است. چقدر فرق می کند با همه‌ی این سال‌ها. ام‌شب می گفت واقعه‌ای که در 10 محرم 61 اتفاق افتاد خود قرآن است. از آن جهت که سنگ محک است. و کدام از ماها خودمان را محک نمی زنیم با این سنگ؟ کداممان دائم این شب‌ها نمی پرسیم از خودمان که اگر ما بودیم چه می کردیم؟ زیر کدام پرچم بودیم؟ حتی اگر هم‌راه امام آمده بودیم، تضمینی بود که بمانیم تا آخرش یا مثل بعضی با اسب قیمتیمان به تاخت دور می شدیم که نشنویم حتی صدای "هل من ناصر"ش را؟ و مگر هم‌این حالا نمی کنیم؟ مگر هم‌این حالا کرور کرور مظلوم روی این زمین کشته نمی شود و ما نگاه می کنیم و نهایتش اشکی و آهی و همین. می گفت عاشورا خود قرآن است از آن جهت که هم‌واره دارد اتفاق می افتد و بی زمان است. می گفت قصه شهادت حسین (ع) خود قرآن است از آن جهت که پر از ایهام‌هایی است از جنس ایهام های قرآن. و پر از اسراری است که هر بار می خوانیش تازه ترش بر روحت عرضه می شود.

4- این دو آیه را ببین:

قُل لَّا أَسْأَلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْرًا إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِی الْقُرْبَىٰ (شوری: 23)

قُلْ مَا أَسْأَلُکُمْ عَلَیْهِ مِنْ أَجْرٍ إِلَّا مَن شَاءَ أَن یَتَّخِذَ إِلَىٰ رَبِّهِ سَبِیلًا (فرقان: 57)


۰۹ دی ۸۷ ، ۱۰:۵۰ ۱ نظر


بیایید امسال بخواهیم این اتفاق به روحمان عرضه شود. بیایید امسال بشنویم و بفهمیم. بیایید کمی تخیلمان را به کار بیندازیم. یک کم بیش‌تر و فراتر از تخیل‌های فانتزی روزمره‌مان. و ادراک کنیم که این روزها چه اتفاقی دارد می افتد. نمی خواهید بگویید که این اتفاق بزرگ یک بار در تاریخ افتاد و رفت و تمام شد؟ چه‌کسی است که خوب گوش کند و نشود "هل من ناصر" را هنوز هم؟ امشب فکر می‌کردم تخیل یکی از ارکان اساسی است که ما را در شرایط هم‌دردی دینی قرار می‌دهد. تخیل اگر نکنیم اگر نباشد چطور بفهمیم این‌شبها و روزها چه گذشته است 1400 سال پیش؟ چطور گریه کنیم؟ چطور این اتفاق به روح مان عرضه شود که نه فقط شنونده‌ی تاریخ باشیم که بفهمیمش.

امشب کسی این‌جا از تاریخ روز به روز آن روزها را گفت. و چه خوب گفت و چه دقیق فهمیدیم ما که از زمانی که نامه‌ها از کوفه رفت تا مکه تا روزی که پیک کشته شد، یک هفته‌ای بیش نبود. و چقدر ما شبیه مردم کوفه ایم این‌روزها. و چقدر ما شبیه آنهاییم که نامه می نویسیم و گریه می کنیم هر جمعه با ندبه‌مان و از در نیامده بیرون هم‌آنیم که هم‌آن.

۰۸ دی ۸۷ ، ۱۱:۴۳ ۱ نظر

وَ أَعِذْنِی وَ ذُرِّیَّتِی مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیمِ، فَإِنَّکَ خَلَقْتَنَا وَ أَمَرْتَنَا وَ نَهَیْتَنَا وَ رَغَّبْتَنَا فِی ثَوَابِ مَا أَمَرْتَنَا وَ رَهَّبْتَنَا عِقَابَهُ، وَ جَعَلْتَ لَنَا عَدُوّاً یَکِیدُنَا، سَلَّطْتَهُ مِنَّا عَلَى مَا لَمْ تُسَلِّطْنَا عَلَیْهِ مِنْهُ، أَسْکَنْتَهُ صُدُورَنَا، وَ أَجْرَیْتَهُ مَجَارِیَ دِمَائِنَا، لَا یَغْفُلُ إِنْ غَفَلْنَا، وَ لَا یَنْسَى إِنْ نَسِینَا، یُؤْمِنُنَا عِقَابَکَ، وَ یُخَوِّفُنَا بِغَیْرِکَ. صحیفه سجادیه: 25


۰۷ دی ۸۷ ، ۲۰:۰۰ ۰ نظر

السلام علیک یا وارث عیسی روح الله


۰۴ دی ۸۷ ، ۰۵:۰۶ ۰ نظر

قرآنم یک قرآن سبز غیر خوش‌رنگ است با خط حامد الامدی و ترجمه‌ی کاظم پورجوادی در قطع جیبی. مخصوصاً کوچک خریدمش که همیشه توی کیفم جا شود. یکی هم بعدها برای مهرناز خریدم. حکایتی است این قرآن ما. تاریخ 78/10/26 ای که اولش نوشته ام مال روزی است که خریدمش. کنار تاریخ هم با مداد، خوش نوشته ام " ای عزیز مجنون صفتی باید که از نام لیلی شنیدن جان توان باختن". درست یادم است بعد از فیلم "روبان قرمز" که از در سینما آمدم بیرون خریدمش. فردایش با رفقا عازم جنوب بودیم؛‌ اروند، خرمشهر، آبادان، اهواز... می بینی چه سمبلیک است از هم‌آن ابتدایش؟

از آن سالها به ندرت پیش آمده که هم‌راهم نبوده باشد. در طول این سال‌ها گاهی چیزهایی به قرآنم اضافه شده. اولیش هم‌آن جلد بی‌رنگی بود که برای محافظت رویش آمد و بس که توی خاک و خل این‌جا و آن‌جا دستم بود کم کم کثیف و آواره شد و بازش کردم. یکی دیگر نوشته هایی است که صدقه سر هفته ای یک بار جلسه قرآن بروبچه های این‌جا روی صفحه های قرآنم آمده. تفسیر که می خوانیم، بحث که می شود، سوال که می کنند دوستان، می نویسم همان‌جا در حاشیه‌ی هم‌آن صفحه. بعضی آیه ها، علامت و خط و ستاره هم دارند. حتی آیات بعضی صفحه ها با مارکر، سبز و نارنجی و زرد شده اند. بعضی صفحاتش هم از این کاغذ های چسبنده دارد و توضیح.

یکی دیگر از مشخصات قرآنم این است که دست هر کس بخواهم بدهم باید بگویمش: "بپا از لاش چیزی نریزه". و منظورم از "چیزی" دقیقاً برگ و گل‌برگ هایی است که لای صفحاتش خشک شده؛ سال‌هاست. رنگ‌هاشان هنوز کامل تغییر نکرده و به غیر از دو سه تا هیچ‌کدام حتی جایشان هم عوض نشده. می توانم دانه دانه بگویم هر برگی،‌ هر گل‌برگی دقیقاً مال کدام آیه است. گاهی هنوز هم آن عطر خاصشان را حس می کنم. به غیر از این‌ها یک عکس هم هست لای قرآنم. عکس کی است و رویش چه نوشته بماند. یادم هم نیست از کی و کجا رفت لای صفحات این قرآن. می دانم شده است نشان صفحاتی که می خوانم. سرگردان است بین آیه‌ها. یک تکه کاغذ هم هست غیر از آن عکس، که سفید بود روزی و حالا به زردی می زند. مال سال 79 است دقیقاً پیش از رفتنم سر جلسه‌ی کنکور؛ نشان آن آیه‌ای که هم‌این طوری باز کردم و خواندمش. یک پر سفید هم هست و گمانم پر یک مرغ عشق باشد.

غیر از این‌ها هیچ.

(این متن را 5 دسمبر توی هم‌آن دفتر معروف نوشته بودم. گمانم برای مردم‌آزاری)


۰۳ دی ۸۷ ، ۰۸:۱۴ ۱ نظر
یادم نمی آید رادیو زمانه چندتا فایل صوتی داستان‌خوانی را تا به حال آپ‌لود کرده است فقط می دانم که از هم‌آن اولین داستان‌ها بود که هم‌راهش شدم. خوبی‌اش این بود که می شد فقط گوش‌ات آزاد باشد و دستت به کاری و لذت آن داستان را ببری با صدای نویسنده‌اش. تجربه‌ی قشنگی است این داستان خوانی و داستان شنوی. من دوستش دارم و چند وقتی است که معلوم شده است دقیقاً مال کدام لحظاتم است.

دو روز تعطیل آخر هر هفته دو سبد لباس کثیف توی ماشین می ریزم. شنبه ها لباس های روشن و سفید، یک‌شنبه ها لباس های تیره. صبح بعد از صبحانه لباس ها می ریزم توی ماشین لباس شویی. بعد می روم پی کارم تا ظهر بعد از نهار که می روم لباس های شسته را می ریزم توی ماشین خشک کن و دوباره می روم پی کارم. شنبه شب ها یک ملافه ی تمیز می اندازم گوشه‌ی یکی از هم‌این اتاق‌ها و لباس‌های تمیز خشک آن روز را خالی می‌کنم رویش. و یک‌شنبه ها دوباره هم‌این کار را برای آن یکی سبد لباس ها تکرار می کنم. یک‌شنبه ها شب بعد از اینکه به قول رضا قاسمی "همه‌ی اشباح مدرنیته به خواب رفتند"‌ شروع می کنم به جمع و جور کردن آن دو سبد لباسی که حالا برق برق می زنند از تمیزی و بوی نرم کننده و پودر. آرام آرام تا می کنم و دسته دسته هر کدام را جدا می کنم: اتو کشی ها جدا، لباس های زیر وحید جدا،‌ لباس‌های بیرونی اش جدا،‌ لباس های راحتی اش جدا، و لباس های خودم هم به هم‌این ترتیب. تا می کنم و هر کدام را می گذارم سر جای خودش. یکی از آرام ترین لحظات زندگیم است که این چند وقت با داستان‌خوانی رادیو زمانه رنگی‌ و لذت بخش‌تر شده است.

دوست دارم این هم‌راهی بوی تمیزی لباس ها را با صدای این نویسنده ها. دوست دارم این آرام نشستن و خانم خانه شدنم را با طعم داستان های اغلب پست مدرن رادیو زمانه. مخصوصاً ام‌شب که مقاله‌ی آخر درس روش شناسی را هم فرستاده ام و یک حس ملایم کاذب رویم نشست کرده.   

پ.ن: آهای کسی که از برو بچ رادیو زمانه ای و این را می خوانی! بدان و آگاه باش که این موسیقی متن بخش داستان خوانی بسی اسکاچ است و زجر کش می کند مرا. خب عوضش کنید بعد از این‌همه وقت دیگر.

۰۱ دی ۸۷ ، ۱۰:۳۶ ۱ نظر
من چندین روز است که هلاک کارهای حامد نیک‌پی شده ام. این آدم از اتفاقات خوب روزگار است. با فریب شناختمش و یک شب خیلی سخت امتحانی کل آلبوم را خریدم و هنوز هر بار گوش می کنمش تازه است برایم و حالش را می برم.

امروز مصاحبه اش را توی ببین تی‌وی (+ و +) و وی‌او‌ای (+) دیدم. کاش بی‌خیال دومی می‌شد البته ولی به هر حال کارش قابل تقدیر است به شدت. 

۲۸ آذر ۸۷ ، ۲۲:۲۸ ۰ نظر
همیشه مشکل دارم با این سوال که: "فلانی" را می شناسی؟ و این "فلانی" توی گوگل تاک من هست یا وبلاگش را می خوانم هرروز یا توی گودرم share اش کرده ام چندین بار یا اگر مسنجرم را باز کنم آنجاست یا برایم پی‌ام می زند گاهی یا توی کامنت‌دانی این‌جا و آن‌جا نظر می گذارد بعضاً یا توی فیس‌بوک یا ارکاتم هست و این در حالی است که من هیچ‌وقت این آدم را ندیده‌ام. خلاصه که من نمی دانم در برابر این سوال که می شناسم این آدم/ها را یا نه چه جوابی باید بدهم. به من باشد فکر می کنم خواندن نوشته‌های آدم‌ها خیلی بیش‌تر از دیدنشان محل شناخت است ولی فهم عامیانه‌ای که از شناخت می پرسد منظورش دید و بازدید از نزدیک و فیزیکی است. کسی می گفت نوشته‌های آدمها فقط یک تکه از وجودشان است که ممکن است خیالی،‌ موهوم، دروغی، یا خیلی چیزهای دیگر باشد که واقعاً آن آدم آن‌طور نیست. یا همه‌ی آن آدم اینی نیست که توی نوشته اش هست. گفتمش مگر دیدن فیزیکی یک آدم از نزدیک همه‌ی‌وجود آن آدم است؟ چقدر مگر یک آدم در برخورد از نزدیک، خودش است؟ یعنی کی می تواند ثابت کند این آدم توی نوشته‌هایش بیش‌تر خودش است یا در برخود رو در رو؟ کی می‌تواند ادعا کند با دیدن آدم‌ها آن‌ها را بیش‌تر خواهی شناخت تا با خواندن نوشته‌هایشان؟ من خیلی وقت‌ها فکر می‌کنم آدم‌ها را از نوشته‌هایشان به‌تر می شود تحلیل کرد تا از برخورد نزدیک باهاشان. و قضیه تازه بغرنج‌تر هم می‌شود اگر گاهی با این آدم مثلاً چت هم کرده باشی یا ایمیلی هم صد سال یک‌بار به هم پرانده باشید. دیگر نور علی نور است. من که کلاً قاطی می‌کنم وقتی ازم بپرسند این آدم را می شناسی یا نه و من فقط خوانده‌امش یا جوابش را گاهی گداری داده ام یا حتی نداده ام.

یک کم بیش‌تر که فکر می کنم گمان می کنم که حرفم درباره‌ی از نوشته شناختن آدم‌ها اصلاً‌ بی‌راه نیست. مگر نه‌این‌که بخش بزرگی از شناخت دینی ما از هم‌این نوشته‌ها به وجود آمده؟ مگر دسترسی مستقیم ما به پیامبران و ائمه از هم‌این نوشته‌ها حاصل نشده؟ اصلاً خود خدا و دینش را مگر از هم‌این قرآن مکتوب نیست که می شناسیم؟ منظورم این نیست که تنها راه شناخت دینی رجوع به آثار مکتوب است. منظورم این است که رجوع به آثار مکتوب یکی از مستدل‌ترین راه‌هاست. حالا با آن موضوع بالا اصلاً قابل قیاس نیست فقط برای توجیه حجیت وسیله و ابزاری که گمانم در شناخت نقش بیش‌تری دارد این دلیل را آوردم.   

۲۸ آذر ۸۷ ، ۰۵:۱۱ ۰ نظر