نفس المهموم لظلمنا تسبیح و همه لنا عبادة و کتمان سرنا جهادفى سبیل الله*
امروز باید بنویسم که هنوز حتی نمی توانم "خیال" کنم مامان و بابا این روزها را کجا بوده اند. روز عاشورا "توی حرم امام حسین بودن" در "بین الحرمین بودن"، "تل زینبیه را دیدن"، "کف العباس را دیدن" در ذهنم نمی گنجد. مامان می گفت...بماند جایش اینجا نیست...بماند
امروز باید از دهه ای که گذشت بنویسم و روزها و شبهایی که بر من و دوستانم گذشت. دوستانی که حالا با هم یک خانواده ایم. خانواده ای نه چندان بزرگ ولی عمیق. امروز باید بگویم اینهایی که دور و بر من بودند این شبها و روزها تمام زندگیشان را تعطیل کردند برای یک لحظه بیشتر با امام حسین بودن. همین هایی که رتبه های علمی و تخصصهای شان گوش فلک را پر کرده، همان ها بودند که لاقید این بندهای دنیایی تمام این شبها هر چه بر می آمد از دستشان کردند که مجلس عزای امام حسین را زنده کنند.
امرز باید بنویسم که چقدر این غربت همه مان را بزرگ کرده است. باید بنویسم که چقدر به لحظه لحظه ی این روزها محتاجمان کرده است. باید بنویسم که دیده ام چقدر سخت است برای همه شان که این همه وقت و انرژی بگذارند تا این 12 مجلس برگزار شود ولی می آیند و از تمام وجودشان مایه می گذارند.
امروز باید خیلی چیزها بنویسم که جایش اینجا نیست.
* امام صادق(ع): بحار الانوار. ج 44،ص 278
منتظر حضورم