تصویر شعر خواندنت برای سقا کنار یک سقاخانه توی خیابان نمیدانم چی نمیرود از جلوی چشمم. نمیرود. نمیرود.
تصویر شعر خواندنت برای سقا کنار یک سقاخانه توی خیابان نمیدانم چی نمیرود از جلوی چشمم. نمیرود. نمیرود.
مَن کَانَ یُرِیدُ الْعِزَّةَ فَلِلَّهِ الْعِزَّةُ جَمِیعًا ۚ
إِلَیْهِ یَصْعَدُ الْکَلِمُ الطَّیِّبُ وَالْعَمَلُ الصَّالِحُ یَرْفَعُهُ ۚ
وَالَّذِینَ یَمْکُرُونَ السَّیِّئَاتِ لَهُمْ عَذَابٌ شَدِیدٌ ۖ
وَمَکْرُ أُولَٰئِکَ هُوَ یَبُورُ
35:10
Whoever desires honor, then to Allah belongs the honor wholly. To Him do ascend the good words; and the good deeds, lift them up, and (as for) those who plan evil deeds, they shall have a severe chastisement; and (as for) their plan, it shall perish.
دیشب در معنای "ایمان" می گفت و آن را به دو شکل تعریف کرد: یکی آن تعریفی که ایمان به منزله ی کارت عضویت فرد در جامعه ی مسلمانان است. همان که شهادتین را بگوید، مومن شناخته می شود و می شود جزو جامعه ی مسلمین. که این تعریف مملو از نوعی خوش بینی و تساهل و تسامح است که بنابر آن فرد مومن به راحتی از این جامعه کنار گذاشته نمی شود. این تعریف از ایمان رابطه ی بین انسان ها را مد نظر دارد. رابطه ی اجتماعی آدم ها را شامل می شود. شکل دوم تعریف ایمان آن تعریفی است که قرآن ایمان را بر آن اساس تعریف کرده است و شامل رابطه ی فرد با خدا می شود. این تعریف به قدر قابل ملاحظه ای شخصی و فردی است.
کل بحث این بود که چطور می توان "عمل" را از "عقیده" جدا دانست. که از اینجا شروع شد و رسید به بحث رهبری جامعه اسلامی و معنای "طاغوت".
آیه ی 256 سوره ی بقره را
لَا إِکْرَاهَ فِی الدِّینِ ۖ قَد تَّبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ ۚ فَمَن یَکْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَیُؤْمِن بِاللَّهِ فَقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَىٰ لَا انفِصَامَ لَهَا ۗ وَاللَّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ
بگذارید کنار آیه ی 60 سوره ی نساء
أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِینَ یَزْعُمُونَ أَنَّهُمْ آمَنُوا بِمَا أُنزِلَ إِلَیْکَ وَمَا أُنزِلَ مِن قَبْلِکَ یُرِیدُونَ أَن یَتَحَاکَمُوا إِلَى الطَّاغُوتِ وَقَدْ أُمِرُوا أَن یَکْفُرُوا بِهِ وَیُرِیدُ الشَّیْطَانُ أَن یُضِلَّهُمْ ضَلَالًا بَعِیدًا
و بعد هم آیه ی 65 همان نساء
فَلَا وَرَبِّکَ لَا یُؤْمِنُونَ حَتَّىٰ یُحَکِّمُوکَ فِیمَا شَجَرَ بَیْنَهُمْ ثُمَّ لَا یَجِدُوا فِی أَنفُسِهِمْ حَرَجًا مِّمَّا قَضَیْتَ وَیُسَلِّمُوا تَسْلِیمًا
و بعد اینها را اضافه کنید به آیه ی 59 نساء.
یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَطِیعُوا اللَّهَ وَأَطِیعُوا الرَّسُولَ وَأُولِی الْأَمْرِ مِنکُمْ ۖ فَإِن تَنَازَعْتُمْ فِی شَیْءٍ فَرُدُّوهُ إِلَى اللَّهِ وَالرَّسُولِ إِن کُنتُمْ تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَالْیَوْمِ الْآخِرِ ۚ ذَٰلِکَ خَیْرٌ وَأَحْسَنُ تَأْوِیلًا
چیده شدن اینها کنار هم و اینکه ما هر چه فکر کردیم نتوانستیم این آیه ها را طور دیگری بخوانیم که معنای دیگری ازشان در بیاوریم می شود همین نقطه ای که الان من ایستاده ام. همین که طبق معنای "ایمان" و "رهبری" در جامعه ی اسلامی بحث "عقیده" و "عمل" را نمی توان از هم تفکیک کرد. تندتر ش این که کسی که در متن دین اسلام عقیده و عمل را از هم جدا تعریف کند لزوماً مومن به حساب نمی آید.
باید یک جایی آویزانش کنم که نه خیلی تو دست و بال ملت باشد نه دور از دست و چشم من. باید یک جایی باشد که گاهگداری وسط خواندن چیزی، نوشتن حرفی، مزیدن خورشی، دم کردن برنجی چیزی بشود یک دستی بهش زد که صداش ببردت به عمق جایی که دوستش داری. پیش اویی که دوستش داری. اویی که باهم نقشهی جهانگردیتان را پشت پنجرهی کلاس کشیدید؛ آن هم با دوچرخه. اویی که حرف هایت با او هیچ وقت خدا حتی اگر 543 بار تا خود کلکچال میرفتید و بر میگشتید تمامی نداشت. این آویز باید جایی باشد که نگاهم که بهش میافتد بروم تا وسط کوچهی تدین بعد همآن طور که رد می شوم یک لبخند کج هم بنشیند گوشهی لبم. صدای این آویز را دوست دارم مهرناز. خیلی زیاد. حتی بیشتر از هزارتا. و خدا بگویم چه کارت نکند با این کارت. که از صبح زده امش به دیوار کناری میز آفیسم بعد هی کج می نشینم که چشمم بهش نیفتد و قه قه نخندم. آره دختر آخرش من و تو ... همین
××××××××××××
چرا فرق میکند بوی این قهوه با آن یکی؟ چرا رنگش هم؟ چرا وقتی دم میکنمش جادو میشوم میروم تا لندن تا بلوار خوردین؟ چرا با این قهوه نمیشود درس خواند؟ چرا فقط میشود باهاش خیال بافت؟ چرا فرق میکند حتی با قهوه های ویلیامز که دوستش دارم؟ چرا طعمش به قهوهی خودم نمی ماند؟ چرا مزهی 4- 5 - 6 سال خاطره میدهد؟ چرا با هر جرعه اش آدم بغض می کند؟ چرا با هر قلپش آدم خنده اش میگیرد؟ چرا پرت میکند آدم را به پل گیشا؟ به یک سفر ترکیه؟ به یک مشهد و مکه و مدینه؟ به کوچه پسکوچه های تهران و خیلی جاهای دیگر؟ چرا یاد آدم میآورد گوشهی دیوار حیاط دانشکده ترور شخصیت و فردایش نامه؟ چرا دوره میشود سوسیس تخم مرغ توی آن ماهیتابهی صد سال نشُسته ی آقامرتضی گاهی هم نسکافهی خاکارهای توی لیوان یکبار مصرف؟ چرا با عطر این قهوه یاد یک سنجاب میافتم با چشمهای هماین رنگی که هی نظریات فرهنگی بلغور میکند؟ نفیسه باید میبودی با هم حالش را میبردیم رفیق.
ولی 2 تا نکته به نظرم آمد در طول حرفهاشان: یکی اینکه آیا ما آقای هاشمی را تا حالا اینطور ندیده بودیم یا تغیییر کرده واقعاً؟ این تغییر را من از سر انتخابات دور قبل پیدا کردم. یک نرمش و بازخوانی جدیدی از دین در کلام این آدم ایجاد شده که یا من ندیده بودم پیش از این یا نبوده واقعاً و حالا یا به اقتضا یا به هر دلیلی پیدا شده (این نمونه را هم که قبلاً گفته بودم) دوم اینکه من جداً دارم کمی -فقط کمی-- به این تلویزیون ایران خوشبین و امیدوار میشوم. دارم فکر میکنم از بین آنهمه برنامههایی که برای دههی فجر ساخته میشد و من دیده بودم هیچ کدام حتی یک ابسیلون هم قابل تحمل و نقادانه نبود. حالا یکباره با یک همچین برنامهای مواجه شده ام که مجریش راست راست توی چشم هاشمی نگاه می کند و می پرسد "چرا ملاحظه می کنید". یا اینکه حدیث می خواند که دین خدا گسترده است و این بستهگی از شما است و مردم فکر می کنند حاکمانشان (...بقیه اش را هر وقت دیدم می گویم!) یا اینکه بیایید با مردم بیشتر در تماس باشید و اینقدر پاسدار دور و بر خودتان اضافه نکنید. گرچه که برنامه ضبط شده بود آن هم نه توی استودیوی(؟ چقدر یک جوریه این لغت) خوشگل ژیگول خود برنامه بلکه توی دفتر تشخیص مصلحت -- که فضا را به نظرم نامانوس کرده بود کلاً-- و من هم تا توانستم بد و بیراه نصیب ایرانسیما کردم دوباره بس که تکهتکه کرد برنامه را برای من؛ ولی جداً یک دستمریزاد دارند این برو بچههای "اینشبها". (یک پورسانتی هم این وسط طلب من با این همه تبلیغ)
چند وقتی هست که تب تلویزیون بیبیسی بدجور ملت را گرفته. من وقت نکرده ام که زیاد بشینم ببینم حرف حساب اینها چی هست. ولی اعتراف میکنم 2 باری که بیش از نیم ساعت نشستم پاش داشتم خفه میشدم از بسکه حرص خوردم و صفحه ام را بستم. شاید منای که این چند سال همه اش روی تحلیل محتوای رسانه ها کار کرده ام این همه ریز و جزء به جزء نگاه میکنم و میشنوم این همه تناقض را. ولی امیدوارم --یک کمی فقط-- که مخاطبان عام هم کمی فکر کنند که ته این جریان کجاست. من نه توهم توطئه دارم نسبت به بیبیسی نه میخواهم سر به تنش نباشد نه میخواهم فیلتر شود و نه هیچ چیز دیگر فقط میخواهم فکر کنم که صداهای دیگری هم میتواند بلند شود از گوشه و کنار این دنیا. صداهایی که لزوماً هیچ سنخیت و همخوانیای با محتوای بیبیسی و امثالش نداشته باشد و اگر بیبیسی خودش را آینهی واقعیت ها می داند آن دیگر صدا ها هم، کم آینه نیستند.
(یک پرانتز باز کنم این وسط: دیدن/شنیدن داستانی مثل "لاست" این خوبی را دارد که یکی مثل من را درست پرت می کند وسط چند وجهی بودن واقعیت --هنوز نمی گویم حقیقت--. هر پدیده ای، هر اتفاقی، هر عملی، هر رفتاری در جامعهی انسانی می تواند از زوایای مختلف تعریف و تحلیل و فهم شود. هر گروه انسانیای میتواند برای خودش واقعیت را طوری تعریف کنند --بی توجیه و گول مالیدن و این حرفها-- و گروه دیگر همآن واقعیت را کاملاً طور دیگری برداشت و تفهم کنند. واقعیت اتفاقات و رفتارها می تواند تبدیل به پدیده ای کاملاً نسبی شود که قضاوتی هم طبعاً در مورد درستی یا نادرستی اش نمی شود کرد به دلیل شرایط، فهم، و نحوهی فرهنگی-اجتماعی شدن گروه های متفاوت جامعهی انسانی. برخورد مسافران آن هواپیمای سقوط کرده با آن گروه دیگر ساکن در جزیره، سمبل همین نوع تفکر و معنای متکثر واقعیت واحد است.)
برگردم سر حرف خودم. از صبح که شروع کردم به جمع و جور بریز به پاش دیروزم این بیبیسی را هم باز کردم ببینم چی بلغور میکند. یک کم که گذشت شنیدم که برنامهی "امروزی ها"یش شروع شد. و صدایی -- خیلی آشنا-- می گوید: " محمدرضا جلائی پور هستم دانشجوی مقطع دکترای دانشگاه آکسفور، جامعهشناسی دین" طبیعتاً پریدم ببینم چه می گوید درباره ی انقلاب و نسل سوم و چهارم بعد از انقلاب. حرف تازه ای نزد. گفت این انقلاب هنوز کامل نشده و به نظرش انتخابات ریاست جمهوری دور بعد، کلی تعیین کننده است در اینکه این انقلاب میخواهد کدام طرفی برود. یک چیز دیگر هم گفت این بود که همه می گویند نسل بعد از انقلاب که ما باشیم متفاوت از نسلی که انقلاب کردند فکر و عمل می کنند ولی این واقعیت است که خود نسلی که انقلاب کرد حالا متفاوت فکر و عمل می کند مثالش هم هماین اصلاحطلب ها. (نقل به مضمون بود البته) نفر بعدی سایه درمانی بود. او هم از انقلاب گفت و از اینکه جنگ تاثیر مستقیم بیشتری روی زندگیش داشته تا انقلاب که در دوره اش نبوده و از پدر و مادرش خاطره اش را شنیده و گفت اگر او هم بود انقلاب میکرد حتماً چون همه تشخیص داده بودند که درستترین کار ممکن بوده در آن زمان. هر دوشان حرف های دیگری هم زدند. یک نکته این بود که کنار هم گذاشتن این دو تا --شما که فکر نمی کنید بیبیسی اینقدر احمق است که همینطوری روی هوا مصاحبه ها را بچیند کنار هم؟-- که مضموناً حرف هاشان خیلی با هم متفاوت نبود چیزی است که می شد رویش فکر کرد. به هر حال اگر مخاطب رضا را هم نشناسند نام خانوادگیش را که بشنود فکرش به طرف طیف روشنفکر و اصلاحطلب متمایل می شود خود به خود و البته بیبیسی هم اشاره ای به بافت دینی شخصیت اینگونه افراد و خانواده هایشان نمیکند. مخصوصاً اینکه من منتظر نفر سومی بودم که او هم در لندنی- اسکاتلندی- اروپایی- امریکایی دانشجو باشد و مونث باشد و حجاب داشته باشد که کمی من ِ بدبین به بیبیسی فکر کنم که "نه. خیلی هم یکطرفه به قاضی نمی رود". مثلاً همین همسر رضا کم تر از سایه بود؟ و در دسترس هم بود فکر کنم و همسو هم بود با حرف هایی که بیبیسی می خواست بشنود فکر کنم. ولی نفر سوم که بود؟ یک دختر با حجاب بود که دو تا ویژگی داشت: یکی اینکه توی ایران بود. و دیگر اینکه افغانی بود و در آرزوی آزادی افغانستان و اینکه روزی بتواند در جشنی "شکوهمند" مثل دهه فجر انقلاب ایران در افغانستان شرکت کند. فرقش با دو تای دیگر "اظهر من الشمس" است دیگر نه؟ بگذار من هم از ترفند خود بیبیسی و امثالش استفاده کنم: حالا که حرفم را زده ام این گوشه اضافه می کنم که من هیچ قسمت دیگری از این برنامه را در روزهای دیگر ندیده ام. شاید روزهای دیگر چیدمان و آدم های مصاحبه شونده طور دیگری بوده اند و من ندیده ام. ولی هماینی که دیدم به قدر کافی و وافی لجم را در آورد. نه برای اینکه من فکر میکنم آنها اشتباه فکر می کنند و این نیست آنچه آنها باید بگویند؛ برای همآن که گفتم. صداهای دیگری هم در این دنیا وجود دارد که امثال بیبیسی به صرافت پخششان نیست و اگر هم هست اینقدر حرفهای عمل میکند که آن صدای متفاوت هم، همنوا با بقیه محتوا شنیده شود.
دومین صحنهای هم که امروز دیدم از این تلویزیون این بود که دو تا مجری --یک دختر یک پسر طبق سنت رسانهای-- یک خط در میان دربارهی جنگ ایرن و عراق حرف زدند. (من خارج از متن می زنم یک کم چون نفهمیدم از کجا این برنامه شروع شد.) از وسطش چیدمان حرفها و ترتیبشان را می گویم خودتان حدیث مفصل بخوانید: هر دو مجری روی ایوان یک خانه ویلایی قدم می زنند در یک نقطهای می ایستند و شروع میکنند از جنگ ایران گفتن خانم مجری میگوید: در جنگ ایران تعداد قابل توجهی نیروی جنگندهی زیر 18 سال در جبهه ها وجود داشت و آقای مجری ادامه میدهد که البته این زیر 18 سال بودن نیروی رزمنده پدیده ایست که مخصوص ایران نیست فقط، و در خیلی از جنگ های دنیا اتفاق افتاده و می افتد. بعد صحنه هایی از جنگ یک کشور افریقایی را نشان می دهد و سربازان بچهسال را با اسلحه و لباس نظامی و اضافه می کند لیدر این گروه به خاطر استفاده از کودکان به عنوان نیروی جنگی الان در حال محاکمه و زندان است و این کودکانی هم که آن روزها برای او می جنگیدند الان جزو نیروهای درجهدار و رتبهدار نظامی آن کشورند و مثلاً یکیشان هماین حالا --21 سال بعد-- رهبر مبارزان است و تحت پیگرد قانونی. نشانش می دهد و روی صورتش متمرکز می شود. حالا دوباره آقا و خانم مجری را می بینیم که باز دربارهی حضور نیروهای زیر 18 سال در جنگ ایران حرف می زنند و مصاحبهی تصویری یکی از هماین بچهها در جبهههای جنگ ایران پخش میشود. آخرش همآن گوشهها تند و سریع اصافه می کند که البته شرکت اینها توی جنگ اجباری نبوده است و برنامه تمام می شود. و من مات مانده ام که دم خروس را باور کنم یا چه را؟
آخر آقای/خانم بیبیسی بس کن این فیلم بازی کردن را و این ادا درآوردن را. تا یک جایی تعاریف و فهم متعدد است از یک پدیده ی اجتماعی، حتی از یک تصویر. تو دقیقاً بگو منظورت از کنار هم چیدن رهبر شورشیان فلان کشور افریقایی که 21 سال پیش نیروهای نظامی شورشی دزدیده اندش و حالا خودش شده شورشی درجه 1 با آن پسرک پشت خاکریز جبههی ایران چه بود. اصل حرف تو در این گزارش این نبود که به مخاطب بگویی "البته برای بچه های زیر 18 سال ایرانی جبهه رفتن اجباری نبود" یعنی من فکر کنم اینقدر از تحلیل رسانه ها چیزی فهمیده ام که بدانم شبکهی حرفهای ای مثل بیبیسی بحث اصلی این نوع گزارشش را نمی گذارد برای خط آخر و بدو بدوی ته خداحافظی. نکتهی این گزارشت چه بود؟
الان اگر یکی از این سینهچاکان ذوقزدهی تلویزیون بیبیسی دم دستم بود قطعاً به جای بحث دربارهی این قضایا فقط "داد" می زدم سرش که چی می فهمد از این تلویزیون؟ چی به خوردمان می دهد؟ یک تئوری هست در مطالعات رسانه ای به نام "Agenda Setting" خیلی خواستید علمی بفهمید این حرفها را آن را بخوانید. من که دیگر بس که حرص خورده ام فکام درد گرفته از فشار دندانهایم رو هم.
این لاست هم دیگر دارد میرود روی اعصاب ها. من امروز این همه وقت خودم را تلف نکرده ام که پشت سر هم 3-4 قسمت آخر سیزن 2 را ببینم تمام شود برسم به سیزن 3 که تم کار کمی تغییر کند بعد به چی برسم خوب است. میرسم به لبخند ملوح جولیت (آهای... رسیدم به لبخند جولیت... دقت داری که) که نقش خدا را برای جک پدر مردهی بدبخت بازی میکند. حالا هم نبینید این همه لجم گرفته. بیشتر دارم از خودم حرص می خورم که این کنجکاوی را از صبح نتوانسته ام مهار کنم که چندین ساعت لاست دیده ام و مدام هم به خودم غر زده ام که بشین یک نقد با محوریت" آموزه های دینی" در لاست بنویس دیگر و باز قسمت بعدی را دانلود کرده ام و دیده ام. تازه خنده دارش هم این است که کلی از بلاگها و فیدها را نمی توانم بخوانم بس که همه دارند سیزن جدید را برای هم تعریف و نقد میکنند
کلاً و اصلاً هر کسی باید وحید خودش را داشته باشد (سلام آیدا!) که دو شب پشت سر هم بکشد ببرتش سینما به بهانهی تولد بازی و این حرفها و وحیدش هم پا به پایش بیاید و تازه توی ماشین هم هی نامجو عر بزند (راستی ماه دیگر کنسرت نامجو است تورنتو. هر کس این دور و بر پایه است بگویم که بلیط هایش احتمالاً تمام شده خسته نکنید خودتان را. ما همآن ساعت اول خریدیم البته.) تا شخص شخیص خودم جایش را با همایون عوض کنم و همایون هی بخواند "از این تنگین قفس جانا پریدی" و ما هی چرخ بخوریم وسط این دهات و از خرید بدو بدو برویم غذا و خورده نخورده بدویم طرف سینما که الانه از دست برود فیلم. ولی فیلم بودها. من جداً از دیشب مدام پیش خودم فکر کردم مگر چقدر ممکن است آدم مدام تبلیغ یک فیلمی را ببینید هی در روزمره اش تکرار شود که مدام کاندید اسکار و هزار تا جایزهی دیگر بشود آن فیلم و آن آدمی که من باشم دقیقاً شب تولدم بروم و ببینمش؛ آن هم آخرین سانس آخرین سینمای دنیا! اصلاً من فکر می کنم هر کس باید برای شب تولدش، خودش برنامه بریزد؛ بی اینکه موجود یا موجوداتی برنامه بریزند که هیجانزده اش کنند و هی ذوقزده بازی در بیاورند. اصلاً من فکر می کنم هر کسی هماین یک شب و یک روز را باید برای خودش زندگی کند. بماند حالا. از فیلم بگویم کمی:
Slumdog Millionaire (میلیونر زاغهنشین) از آن فیلمهایی بود که ایدهاش انگار تو گلوی سینمای جهان گیر کرده بود این چند سال. نه که خیلی جدید بوده باشد ها؛ نه. روایت زندگی روزمرهی یک مشت بچه پابرهنه و بیکس و بدبخت که حالا یکیشان شانس آورده و جواب سوالهای مسابقهی میلیوندلاری را به قرینهی زندگیش پیدا می کند. "زندگیش". فیلم خوبی بود. فیلم خیلی خوبی بود. پر از رنگ. پر از حس. پر از برای جان دویدن تا سر حد مرگ. پر از محبت سیال بی زمان و مکان. یک چیز خوب دیگر که میتوانم برایش بگویم این است که: کل فیلمی که ماهیت و ذاتش اصلاً بالیوودی نبود، تیتربندی پایانیاش و رقص هندی جمعیت حاضر در ایستگاه راهآهن به نظرم فوقالعاده بود. عمراً نمی توانید تصور کنید که رقص هندی -- به همان صورت و شکل مبتذل-- چطور می میتواند در معنا تبدیل شود به نماد و نشانهی یک پدیدهی اجتماعی. یعنی من دهنم به قدر غار علیصدر از بداعت این صحنه باز مانده بود. یک کم جدیتر باید بگویم در باره اش در یک پست دیگر.
آن یکی فیلم که نه انیمیشن Waltz with Bashir (والس با بشیر) بود که وحشتناک دیدنی بود. شنیدن ماجرای قتل عام صبرا و شتیلا از زبان کسی که خودش جزو نیروهای اسرائیل وارد لبنان شده و جنگیده بود و حالا به یاد نمی آورد آنچه را که اتفاق افتاده عجیب تنمان را لرزاند آنشب. همهی فیلم به نظرم حول همین یک جمله شکل گرفته بود که Memory is dynamic, It's alive و اینکه حافظه، سوراخ ها و چاله های بین خاطرات را خودش پر می کند می سازد. واین اتفاق برای راوی این داستان افتاده بود. در قتل عام صبرا و شتیلا حاضر بود ولی حافظه اش کلی حفره و چاله های خالی داشت و او در طول داستان کم کم پرش کرد و کم کم نشان داد که آن چه اتفاق افتاده یک حادثه تصادفی نبوده بلکه یک فاجعهی هدفمند بوده که خیلیها نخواستند ببینندش. دربارهی این هم باز می نویسم ولی کلاً باید یکی دوبار دیگر ببینمش. بدی جریان همان زبان اصلی بودنش بود که برای مایی که عبری نمی فهمیدیم و مدام مجبور بودیم زیرنویس بخوانیم شکنجه بود. باید اعتراف کنم که نمی توانستم متمرکز شوم روی ریزه کاری های بکگراند و حالات چهره و حرکات، بس که گیر این زیر نویس انگلیسی بودم که بفهمم اصلاً کل ماجرا چی هست. سخت بود. باید یک بار دیگر بنشینم بدون خواندن زیرنویس فقط ببینمش.
از راه رسیده و نرسیده، کاپشن به دست، سویچ آویزان به انگشت سبابه، کج کج نگاهم میکند و میپرسد: تو منو قلباً دوست داری؟ جوابش میدهم: نه؛ من تو رو سهواً دوست دارم. و شیطنتآمیز میخندم بلند.
آهای تویی که رفتی دو تا مالسکین صورتی کمرنگ و پررنگ خریدی و هی حال میکنی از نوشتن توش؛ بدان و آگاه باش کسی با "توی مالسکین نوشتن" متفکر نمیشود. گفتم که یکهو وهم و خیال برت ندارد.
این شد یک تکه از اینکه "چرا جامعهشناسی دین درس خطرناکی است؟" باشد تا بقیهاش را بگویم.
پ.ن: از هماین حالا ذوقذوق یکشنبهای را میزند دلم که تنهایی با خودم بسی صفا خواهم کرد. توی To do لیستم سه بار درشت و خوش نوشتهام: فیلم-- کتاب با اسمایلی قهقهه. یکشنبه مهمانهایم میروند بعد از 3 ماه و 10 روز. (الان خیلی اوج اژدها صفتی خودم را نشان دادم؟)