یک صبحی که بوی گریپ فوروت می دهد: گس و ترش و شیرین و هیجان انگیز
کلاً و اصلاً هر کسی باید وحید خودش را داشته باشد (سلام آیدا!) که دو شب پشت سر هم بکشد ببرتش سینما به بهانهی تولد بازی و این حرفها و وحیدش هم پا به پایش بیاید و تازه توی ماشین هم هی نامجو عر بزند (راستی ماه دیگر کنسرت نامجو است تورنتو. هر کس این دور و بر پایه است بگویم که بلیط هایش احتمالاً تمام شده خسته نکنید خودتان را. ما همآن ساعت اول خریدیم البته.) تا شخص شخیص خودم جایش را با همایون عوض کنم و همایون هی بخواند "از این تنگین قفس جانا پریدی" و ما هی چرخ بخوریم وسط این دهات و از خرید بدو بدو برویم غذا و خورده نخورده بدویم طرف سینما که الانه از دست برود فیلم. ولی فیلم بودها. من جداً از دیشب مدام پیش خودم فکر کردم مگر چقدر ممکن است آدم مدام تبلیغ یک فیلمی را ببینید هی در روزمره اش تکرار شود که مدام کاندید اسکار و هزار تا جایزهی دیگر بشود آن فیلم و آن آدمی که من باشم دقیقاً شب تولدم بروم و ببینمش؛ آن هم آخرین سانس آخرین سینمای دنیا! اصلاً من فکر می کنم هر کس باید برای شب تولدش، خودش برنامه بریزد؛ بی اینکه موجود یا موجوداتی برنامه بریزند که هیجانزده اش کنند و هی ذوقزده بازی در بیاورند. اصلاً من فکر می کنم هر کسی هماین یک شب و یک روز را باید برای خودش زندگی کند. بماند حالا. از فیلم بگویم کمی:
Slumdog Millionaire (میلیونر زاغهنشین) از آن فیلمهایی بود که ایدهاش انگار تو گلوی سینمای جهان گیر کرده بود این چند سال. نه که خیلی جدید بوده باشد ها؛ نه. روایت زندگی روزمرهی یک مشت بچه پابرهنه و بیکس و بدبخت که حالا یکیشان شانس آورده و جواب سوالهای مسابقهی میلیوندلاری را به قرینهی زندگیش پیدا می کند. "زندگیش". فیلم خوبی بود. فیلم خیلی خوبی بود. پر از رنگ. پر از حس. پر از برای جان دویدن تا سر حد مرگ. پر از محبت سیال بی زمان و مکان. یک چیز خوب دیگر که میتوانم برایش بگویم این است که: کل فیلمی که ماهیت و ذاتش اصلاً بالیوودی نبود، تیتربندی پایانیاش و رقص هندی جمعیت حاضر در ایستگاه راهآهن به نظرم فوقالعاده بود. عمراً نمی توانید تصور کنید که رقص هندی -- به همان صورت و شکل مبتذل-- چطور می میتواند در معنا تبدیل شود به نماد و نشانهی یک پدیدهی اجتماعی. یعنی من دهنم به قدر غار علیصدر از بداعت این صحنه باز مانده بود. یک کم جدیتر باید بگویم در باره اش در یک پست دیگر.
آن یکی فیلم که نه انیمیشن Waltz with Bashir (والس با بشیر) بود که وحشتناک دیدنی بود. شنیدن ماجرای قتل عام صبرا و شتیلا از زبان کسی که خودش جزو نیروهای اسرائیل وارد لبنان شده و جنگیده بود و حالا به یاد نمی آورد آنچه را که اتفاق افتاده عجیب تنمان را لرزاند آنشب. همهی فیلم به نظرم حول همین یک جمله شکل گرفته بود که Memory is dynamic, It's alive و اینکه حافظه، سوراخ ها و چاله های بین خاطرات را خودش پر می کند می سازد. واین اتفاق برای راوی این داستان افتاده بود. در قتل عام صبرا و شتیلا حاضر بود ولی حافظه اش کلی حفره و چاله های خالی داشت و او در طول داستان کم کم پرش کرد و کم کم نشان داد که آن چه اتفاق افتاده یک حادثه تصادفی نبوده بلکه یک فاجعهی هدفمند بوده که خیلیها نخواستند ببینندش. دربارهی این هم باز می نویسم ولی کلاً باید یکی دوبار دیگر ببینمش. بدی جریان همان زبان اصلی بودنش بود که برای مایی که عبری نمی فهمیدیم و مدام مجبور بودیم زیرنویس بخوانیم شکنجه بود. باید اعتراف کنم که نمی توانستم متمرکز شوم روی ریزه کاری های بکگراند و حالات چهره و حرکات، بس که گیر این زیر نویس انگلیسی بودم که بفهمم اصلاً کل ماجرا چی هست. سخت بود. باید یک بار دیگر بنشینم بدون خواندن زیرنویس فقط ببینمش.
لطف دارید.