مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

بوسه هایی که از راه دور می رسند

چهارشنبه, ۲۳ بهمن ۱۳۸۷، ۱۰:۰۹ ب.ظ

باید یک جایی آویزانش کنم که نه خیلی تو دست و بال ملت باشد نه دور از دست و چشم من. باید یک جایی باشد که گاه‌گداری وسط خواندن چیزی، نوشتن حرفی، مزیدن خورشی، دم کردن برنجی چیزی بشود یک دستی بهش زد که صداش ببردت به عمق جایی که دوستش داری. پیش اویی که دوستش داری. اویی که باهم نقشه‌ی جهان‌گردیتان را پشت پنجره‌ی کلاس کشیدید؛‌ آن هم با دوچرخه. اویی که حرف هایت با او هیچ وقت خدا حتی اگر 543 بار تا خود کلک‌چال می‌رفتید و بر می‌گشتید تمامی نداشت. این آویز باید جایی باشد که نگاهم که بهش می‌افتد بروم تا وسط کوچه‌ی تدین بعد هم‌آن طور که رد می شوم یک لب‌خند کج هم بنشیند گوشه‌ی لبم. صدای این آویز را دوست دارم مهرناز. خیلی زیاد. حتی بیشتر از هزارتا. و خدا بگویم چه کارت نکند با این کارت. که از صبح زده امش به دیوار کناری میز آفیسم بعد هی کج می نشینم که چشمم بهش نیفتد و قه قه نخندم. آره دختر آخرش من و تو ... همین

××××××××××××

چرا فرق می‌کند بوی این قهوه با آن یکی؟ چرا رنگش هم؟ چرا وقتی دم می‌کنمش جادو می‌شوم می‌روم تا لندن تا بلوار خوردین؟ چرا با این قهوه نمی‌شود درس خواند؟ چرا فقط می‌شود باهاش خیال بافت؟ چرا فرق می‌کند حتی با قهوه های ویلیامز که دوستش دارم؟ چرا طعمش به قهوه‌ی خودم نمی ماند؟ چرا مزه‌ی 4- 5 - 6 سال خاطره می‌دهد؟ چرا با هر جرعه اش آدم بغض می کند؟ چرا با هر قلپش آدم خنده اش می‌گیرد؟ چرا پرت می‌کند آدم را به پل گیشا؟ به یک سفر ترکیه؟ به یک مشهد و مکه و مدینه؟ به کوچه پس‌کوچه های تهران و خیلی جاهای دیگر؟ چرا یاد آدم می‌آورد گوشه‌ی دیوار حیاط دانشکده ترور شخصیت و فردایش نامه؟ چرا دوره می‌شود سوسیس تخم مرغ توی آن ماهیتابه‌ی صد سال نشُسته ی آقامرتضی گاهی هم نسکافه‌ی خاک‌اره‌ای توی لیوان یک‌بار مصرف؟ چرا با عطر این قهوه یاد یک سنجاب می‌افتم با چشم‌های هم‌این رنگی که هی نظریات فرهنگی بلغور می‌کند؟ نفیسه باید می‌بودی با هم حالش را می‌بردیم رفیق.


۸۷/۱۱/۲۳

نظرات  (۵)

چه اداء دینِ خوبی بود به دوستان‌تان. اولی را بیش‌تر پسندیدم.
لطفا یاد یک تپه سبز هم بیفت. که گوساله های رها می‌‌دودند سویش و صدای آویز تو می‌‌پیچد همه جا. خودم یاد معابد فیلم‌های شرق دور هم می‌‌افتم. آن هم بالای تپه‌های بلند بود، همین صدا را هم میداد. زنگوله را میزدند خدایشان خبر میشد، نگاهشان میکرد تا حرفشان را میزدند و برگردند به سبز مه آلود پایین تپه. یادم باشد بگویم یکیش را بالا سر خانه یه آخرم وصل کنند. که هر وقت آمدی سراغم صدایم کنی‌. و من برگردم از بین الف‌ای نم دار. دست بردارم از بازی بر پهنای آبهای کم موج. دست نخ بادبادک بچه‌ها را ول کنم. با شتاب سرازیر شوم به خانه .که دوستم آمده! زیر در سنگیش ، درست روی شانه‌هایم بخوابم.آسوده در قالب خودم. و هی‌ تماشایت کنم. که آن بالا به زانو نشسته ائ و لب‌هایت میجنبد. و دو انگشتت روی سنگ است. با خودم بگویم هنوز یخ انگشتهایش باز نشده و بخندم. آرام جوری که نشنوی بگویم سلام رفیق.صبح به خیر چه خبر؟ ... قبل از اینکه بروی دوباره آویز را بزن. زودتر بروم، که رفتنت را نادیده باشم.
آره دلم قهوه می خواد و یک گپ طولانی طولانی طولانی... بدون" نظریه فرهنگی" ، مرده شور هر چی نظریه است ما دیگه هزار ساله انگار از خودمون حرف نزدیم هزار ساله.......
۲۳ بهمن ۸۷ ، ۲۳:۴۵ آقای دیوانه
دلمون بیشتر گرفت خانوم نون
سلام
وبلاگ خیلی خوبی دارین
یه سر هم بیا پیش ما ضرر نمی کنی
راستی ممنون میشم وقتی اومدی روی بنرهای تبلیغاتی کلیک کنی
زود بیا منتظرتم
اگه خواستی می تونیم تبادل لینک کنیم
لطفا روی تبلیغات کلیک کن

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">