چقدر امروز پنجشنبه نیست
پنجشنبه, ۳ بهمن ۱۳۸۷، ۰۴:۲۳ ق.ظ
میدانی دلم چه می خواهد؟ از آن پنجشنبه های تنبل بیتکلیف. از آن پنجشنبه ها که مامان یا از خانه بیرون نمیرفت یا اگر هم می رفت زود بر میگشت برای درست کردن یک غذای مفصل. حتی مفصلتر از نهار جمعه ظهرها. از آن پنجشنبه هایی که تنها روز بود برای خواب عصر. از آن پنجشنبه هایی که تلویزیون هیچ چیز قابل دیدن نداشت مخصوصاً بعد از نهار که همه می رفتند "دراز بکشند" و من میماندم لمیده و فرورفته توی چرم کرمرنگ مبل هال و یک کتاب رمانی چیزی توی یک دست و ریموت تلویزیون دست دیگرم: میوت. دلم از همآن پنجشنبه هایی می خواهد که خیالم راحت بود فردایش تعطیل است: تعطیل است. بیدغدغه. دلم از آن پنجشنبه هایی می خواهد که ساعت 4-5 کمکم همه از خواب عصرانهی شان بیدار میشدند و میآمدند وسط هال دنبال یک لیوان چای. دلم از آن پنجشنبه هایی می خواهد که اگر توی اتاقمان میبودیم مامان چای را که می ریخت صدا میکرد همهمان را و بلند بلند هم اعلام میکرد امروز آمدنه از "شیرین" فلان مدل شیرینی را خریده. "بیایید بخورید با چای." دلم از آن پنجشنبه هایی میخواهد که بعد از چای کاسهی چه کنیم و حالا کجا برویم دستمان میگرفتیم و خیلی وقتها جایی پیدا میشد که برویم گاهی هم نه و همآن طور مینشستیم و حرف میزدیم و گاهی بگو مگو میکردیم و حال همدیگر را میگرفتیم خوشخوشک تا شب شود یا یکیمان، کاری و جایی را پیدا کند و جیم شود. هماین. دلم از هماین پنجشنبه ها میخواهد.
۸۷/۱۱/۰۳