مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

کدام هدف این‌طور دنبالت کرده که می‌دوی؟

دوشنبه, ۳۰ دی ۱۳۸۷، ۰۴:۴۹ ق.ظ
این ترم های زمستان بد کوفت‌هایی اند. بیش از 1 هفته است که از زور درس‌های عقب مانده و هزار تا ددلاین و پروپوزال آخر آن ترم و اول این ترم سردردم خوب نشده است. بیش از یک هفته است که هوا از -10 رفت تا شد -20 رفت تا شد -21، -22، -25، منهای کوفت تا رسید به -40 که یعنی مخم هم تکان خورده است اساس از این سرما. هم خودم هم وحید به شدت دپرشن مان عد(؟) کرده.

بگذار باز هم غر بزنم. بگذار بگویم چقدر هنوز آن انگیزه‌ی لعنتی آموختن اینقدر در من زیاد است که آخرش کارم را به قبرستان می کشد. بگذار بگویم که چقدر نگران این جامعه‌ی لعنتی‌مانم که این‌همه دور بری‌ها و دوست و آشناهایم درش دارند اذیت می شوند و امینیت روحی روانی شهری محیطی ندارند. بگویم چقدر چقدر چقدر دیگر نمی توان پای خیلی از حرف های گذشته ام بمانم. چقدر نمی توانم دیگر استدلال کنم. چقدر آن تیپ‌ایده‌آل دیگر وجود ندارد. وچقدر من سرم درد می کند این روزها همه اش. و چقدر نمی توانم هیچی بخورم بس که معده‌ام سوراخ شده است. و چقدر دلم وحید می خواهد که نمی بینمش و حرف نمی زنم باهاش و نگاهش نمی کنم بس که همش توی این آفیسم نشسته ام و می نویسم و می خوانم و لای جزوه ها و کتابهایم گم شده ام.

پ.ن: پندار یک پست نوشته بود برای هم‌این سردی این روزها من توی گودر نت زدم که: یک چیزی هست به اسم "باران یخی" یک چیز دیگر هست به اسم "یخ سیاه" یکی دیگر هم هست به اسم " باد یخی" باز هم هست از این چیز های یخی ولی امروز من وسط راه دانشگاه یک چیز دیگر هم کشف کردم: اینکه دما به نقطه ای می رسد که "بخار آب درون دماغ که تبدیل به یخ بشه" که هیچی, نفسی که می رود توی ریه ات یخ می زنه. (توصیف می کنم ها خیال نکنی تشبیه است.) بعدش دیواره ی ریه ات یخ می زند. یعنی که نفست کلاً بند می آید. یعنی که قفسه ی سینه ات وقتی به هوای گرم برسی آنچنان درد می گیرد از این تغییر دما که خیال می کنی الانه که قلبت بایستد. تازه این چند روز برف را هم فکر نکنی از این دانه های برف ناز سوسول بوده؛ نه. برفش کانه سوزن. امروز یک پسره بیچاره صورتش را نپوشانده بود و از این سوزنها زیاد خورده بود به پوستش و داشت خون می آمد گونه هاش؛ کور شم اگر دروغ بگم. 

۸۷/۱۰/۳۰

نظرات  (۲)

راجع‌به داستان چیزی نگم به‌تره :|
کماکان عالی! (شکّی شده‌ام سوگل مهاجریِ هم‌شهری‌داستان که این‌همه تبلیغ‌ش را کرده‌ام شما باشید حتا!)




داغ دلم را تازه نکنید با این هم‌شهری داستان‌ها که یادشان می‌رود بعد از سال و اندی آپلودشان کنند و من همین‌طور می‌مانم در خماری! به نفیسه‌ جان مرشدزاده البته پیغام دادم. باشد که موثر افتد.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">