مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

بهار شد

سال نو شروع شد

کرونا دنیا را گرفت و در خانه‌ها حبس شدیم

 

همه‌ی این‌ها دلیل نمی‌شود من از بهترین دوست این سال‌هایم دل‌ کنده باشم. ماه مبارک امسال شروع شد و باز من را غرق در شگفتی کرد. از همان شب اولش ته چشم‌هام درخشید از ذوق. از آن‌همه ساز زنده. از عشقی‌ها. از عکس‌ها... 

 

* همان ترانه‌ی شهرزاد

۱۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۱:۴۵ ۲ نظر

سال ۸۸ اولین‌بار بود که اینترنت بیش از حد فهم و منطق و ظرفیت ما داشت اطلاعات به خوردمان می‌داد. آن حجم دیتا که آمیخته می‌شد با حس‌ها و خشم‌ها و روابط شخصی و دوستانه‌ی‌مان، تجربه‌ی جدیدی از کیفیت و کمیت فرهنگ و ارتباطات در جامعه‌ی انسانی برایمان ساخت. ولی هر روز و هر سال بعد از آن برای ما (ایرانی‌ها) روزگاری دیگری شد. 

 

حدود یک ماه است به خانه‌ی جدیدم آمده‌ام. وقت‌هایی که مثل حالا در ایوان نشسته‌ام و هوای سهمگین بهاری اینجا در لذت غرقم کرده، نگاه می‌کنم به درختهای رو به رو و فکر می‌کنم شاید امروز آخرین روز دنیا باشد. مگر اتفاق دور از ذهن دیگری هم ممکن بود در این یک سال بیفتد و نیفتاد؟ اگر دنیا در همین پلک به هم زدن این لحظه تمام شود اعتراض دارم؟ نه. در این شرایطی که هستم هیچ اعتراضی ندارم (مگر به یک نکته دردناک). کاملا می‌توانم پایان دنیا را با آغوش باز بپذیرم و لبخند بزنم. 

 

امروز رفتم فروشگاه سر کوچه، می‌خواستم وقتم بگذرد چون ماشین را زده بودم به دستگاه شارژ آن نزدیک. یک شیشه الکل طبی و صابون خریدم، دو بسته پاستا و دو بسته عدس و لوبیا. شاید چون نمی‌دانستم چه در انتظارمان است و شاید هیچ کار دیگری نمی‌توانستم بکنم. 

 

آن سالی که سارس آمد، نگار تازه به دنیا آمده بود. مامان و بابا سخت مریض شدند. همین قرنطینه‌ای که این روزها به راه است را آن روزها ما برای مامان بابا اجرا کردیم. من نگار را برداشتم رفتم خانه‌ی مادربزرگم (فقط یک شب دوام آوردیم چون نگار هم مریض شد و بردیمش بیمارستان). حسین کنکور داشت و ماند خانه با ماسک و دستکش و نکات ایمنی از مامان بابا مراقبت کرد. آخرش نفهمیدیم سارس گرفته بودند یا چه. فقط حال بدشان یادم است.

 

عصر که آیه را از مدرسه برداشتم گفت می‌توانیم با سرن و تورن قرار بازی بگذاریم؟ گفتم با مامانشان تماس می‌گیرم ولی به خاطر ویروس کرونا، آدم‌ها سعی می‌کنند بیشتر خانه بمانند. در این یک ماه مدرسه برایشان توضیح داده بود و من چیزی نگفته بودم. چند روز پیش که ویروس به ایران رسید، برایش دوباره گفتم. اولین سوالش این بود که پس بچه‌ها چطور مامان‌هایشان را بغل کنند. بچه‌ام هم مثل خودم در این سالی که گذشت، به ارزش بغل پی برده. 

 

هر روز صبح و ظهر و شبمان پر شده از حجم زیاد اطلاعاتی که کاملا با حس‌های شخصی‌مان گره می‌خورند. دیگر اخبار صرفا سیاسی و اقتصادی و ورزشی و دور از دسترس نیست. همه‌چیز به هم مربوط و گره‌خورده است. 

روی دیگر قصه ولی وضعیت سیال جامعه‌ی انسانی‌ست. همه‌چیز در حال عبور و تبدیل است. در زندگی‌های شخصی و اجتماعی. زندگی‌هایمان انگار نقاط پراکنده‌ی یک شبکه‌اند که در خودشان هم پراکنده‌اند. از این تغییر می‌رسیم به آن و از این جابه‌جایی به دیگری در حیطه‌ی فکر و رفتار و مسیر و مقصد. 

 

 

۰۹ اسفند ۹۸ ، ۲۱:۱۶ ۲ نظر

نوشته‌هایی که درباره‌ی کاشفان قطب خوانده‌ام همیشه من را بیش از سرگذشت کسانی که فضانورد بوده‌اند یا کاشفان کف اقیانوس‌ها و معادن به خود جذب کرده‌اند. کاشفان قطب با چیزی مواجه شده‌اند که من اصلا خیال رویارویی با آن را به ذهنم راه نمی‌دهم: دوام آوردن در سرما، چشم در چشم طبیعت وحشی یخ‌زده شدن.

شاید به همین علت برایم جذاب است. چون می‌دانم برای من آدمی که سفر اکتشاف قطب را شروع می‌کند، از همان لحظه‌ی ایده‌پردازی تا روزی که بازگردد (یا یخ بزند) خودش را با چیزی مواجه کرده که من قدرت مواجه شدن با آن را ندارم.

سرما من را فلج می‌کند. بدن و ذهنم با هم یخ می‌زند. ۱۳ زمستان کانادایی هم بهم کمک می‌کند که بدانم این‌ها ذهنیات و خیال‌بافی‌های من نیست. می‌دانم درد استخوان‌سوز را. آن وزش باد قطبی که تمام مویرگ‌ها و پرزهای داخل بینی را به یخ تبدیل می‌کند، می‌شناسم. خون افتادن پوست صورت از برخورد ذرات کریستالی قطرات آب شناور در هوای اطراف را دیده‌ام، تجربه کرده‌ام.

من آدم مواجه شدن با قطب نیستم. برای همین سرگذشت آدم‌هایی که همچین فکری در سر داشته‌اند و برنامه ریخته‌اند و عمرشان را پای تحقق این آرزوی گذاشته‌اند برایم شگفت‌انگیز است. به نظرم زیادی قدرتمند‌ اند. زیادی بلندپرواز اند. زیادی ماجراجو هستند. ولی بیش از همه، اراده‌ی سهمگین و وحشتناکی دارند؛ ملغمه‌ای از دیوانگی و عقل، خوبی و بدی، زشتی و زیبایی.

 

من آدم خیال‌پردازی در سرما و برای سرما نیستم. ولی در سی و هشت‌ سالگی فهمیدم هر آدمی قطب خودش را دارد. که یک روز باید فتحش کند. کشفش کند. بعد بنشیند از خانه‌ای که روی تپه‌های قطبی برای خودش ساخته، به طلوع کمرنگ و ولرم خورشید نگاه کند و شکلات داغ فلفلی‌اش را بخورد که جانش گرم بماند.

 

۳۰ بهمن ۹۸ ، ۱۵:۳۳ ۲ نظر

مرضیه گفت تارگت لاک‌های قابل تنفس آورده. آیه را رساندم کتابخانه، معلم فارسی‌اش را پیدا کردم. این ترم کلاس‌ فارسی در کتاب‌خانه‌ی نزدیک خانه برگزار می‌شود. آیه که رفت توی کلاس پیاده راه افتادم سمت فروشگاه. ردیف لاک‌ها را نگاه می‌کردم و به ذهنم فشار می‌آوردم که اسم برندی که مرضیه گفته بود یادم بیاید. پیدایش کردم. هزار طیف صورتی و قرمز و آبی. زرد می‌خواستم که نداشت. قرمز‌ها را یکی‌یکی امتحان کردم. یکی‌شان به دلم نشست. از آن قرمز لاکی‌های اصل بود. آبی‌ها را هم امتحان کردم. آن‌یکی که تیره بود و به طوسی می‌زد را برداشتم. رژ لب پودری قرمز هم لابد باید ست می‌شد با لاک‌ها؛ برداشتم. پیاده برگشتم کتاب‌خانه.

کتاب‌های آیه کوله‌ام را سنگینی کرده بود. تازگی‌ها ژانر مورد علاقه‌اش کمیک استریپ است. هر هفته ۱۰ کتاب هم که بگیریم از کتاب‌خانه، کم می‌آید. روزی که جلد اول کتاب فیبی و اسب تک‌شاخ را برایش هدیه خریدم، فکر می‌کردم موضوع جذبش خواهد کرد ولی بیشتر شکل کتاب مسحورش کرد. نوشته‌های داخل حباب و نقاشی‌های مرتبط. کلا بازی را کنار گذاشته. حتی بازی‌های کارتی و میزی را به اصرار من بازی می‌کند. یا دارد کتاب می‌خواند یا تلویزیون می‌بیند. باقی را غر می‌زند که کتابش تمام شده یا یک ساعت در روز برای تلویزیون کم و ناعادلانه است.

 

این هفته مدرسه‌شان تعطیل است. از ۷ صبح تا ۱۰ هرچه کتاب گرفته بودیم را خواند. بعدش با هم صبحانه درست کردیم؛ اوتمیل و میوه. بعد گفت حالا کارتون. گفتم دیشب لاک جدید خریدم برویم در حیاط اول لاک بزنیم بعد بازی کنیم. دست‌ها و پاها را قرمز لاکی کردیم و زیر آفتاب نشستیم به فوت کردن ناخن‌ها تا خشک شوند. از روز مهمانی تولدش یک‌سری دارت فومی باقی مانده بود. مسابقه دادیم هرکی بالاتر و دورتر و این‌ها پرتاب کند. بعد ادل گذاشتیم و رقصیدیم. نمی‌خواستم زیر بار تلویزیون بروم تا ساعت ۱۲. چون قرار بود همان وقت، یک ساعت جلسه‌ی اسکایپی داشته باشم با تونیا - استادی که این ترم برایش کار می‌کنم. ولی هنوز بیش از یک ساعت مانده بود به ۱۲. گفتم بیا برویم خانه‌ی بازی‌ات را بیاوریم بیرون هوا اینقدر خوب است. می‌نشینیم توش کتاب می‌خوانیم و خوراکی می‌خوریم. گفت من ولی شن‌بازی دوست دارم. بسته‌ی شن‌ها و اسلایم‌ها و خمیر‌هایش را آورد. من هم با لپ‌تاپم رفتم توی چادر. گفت اجازه نداری با لپ‌تاپ کار کنی. گفتم این قانون خانه‌ی بازیت است؟ گفته آها. گفتم خب متاسفم من باید چیز را بخوانم و بنویسم. پس باید بروم در اتاق خودم. گفت نه برای تو یک کارت درست می‌کنم که اجازه داشته باشی همین‌جا کارت را تمام کنی. مجوز که صادر شد، یک‌ساعتی سر هردویمان گرم بود.

 

این‌ها را نوشتم که بماند. امروز از آن روزهایی بود که مبایلم را سایلنت کردم چون نمی‌خواستم با آدم‌هایی صحبت کنم که حرفی برای گفتن باهاشان ندارم ولی آن‌ها اصرار دارند چیزی این میان است که آن‌ها می‌فهمند و من نمی‌فهمم. باید بزنم به دریا.

 

۲۲ آبان ۹۸ ، ۱۷:۲۷ ۱ نظر

این‌طور نیست که ننوشته‌ باشم این مدت. نوشته‌ام. چند بار حتی همین‌جا نوشتم ولی ذخیره نشده، پرید. 

بیش از نوشتن، فکر کرده‌ام و حرف زده‌ام. به قدر ۱۵ سال گذشته حرف زده‌ام. دوباره دوستانم را راه داده‌ام به دایره‌ی کلماتم. حتی دوستی‌های زخمی گذشته‌ را بازسازی کرده‌‌ام. خودم شده‌‌ام بیشتر.

سه هفته‌ای می‌شود که برگشته‌ام سن‌هوزه. دوباره دنبال خانه می‌گردم این روزها. حیف این خانه‌ی به این دلچسبی که باید رهایش کنم. تردید همیشه انرژی آدم را تا ته مصرف می‌کند. دیگر مردد نیستم. حال «باید» این روزها، گوشه‌ی چشم‌هام را از خوشی چین می‌اندازد. این دوره از زندگی هم دارد تمام می‌شود.  

۲۸ مهر ۹۸ ، ۱۵:۳۶ ۲ نظر

من دوبار در زندگی ترسیده‌ام. ترس واقعی. یک‌بار وقتی بند و بساط زندگی را در کانادا جمع کردم و رفتیم امریکا. یک‌بار هم این چند روز.

هیچ چیز هم نمی‌توانم بنویسم از منشا ترسم. فقط می‌دانم دنیایم را عوض خواهد کرد. من را هم.

سرم درد می‌کند. تمام یاخته‌های توی سرم درد می‌کنند. سنگین و خالی ام. نفس‌هام کوتاه است. به زور می‌آید و می‌رود.

به این سال‌ها فکر می‌کنم. مگر چندبار قرار است زندگی کنیم که آن‌هم این‌طور؟

به سال‌هایی که دور ایستادم فکر می‌‌کنم؛ از خودم، از آدم‌هایم.

 

 

۲۳ شهریور ۹۸ ، ۱۷:۵۷ ۰ نظر

ظهر تاسوعاست.

محرم ولی نشده هنوز انگار. ماه‌ها نگذشته برایم امسال. حتی رمضانش هم نرسید و تمام شد. نمی‌دانم چو بید بر سر ایمان خویش می‌لرزم یا اغتشاش ذهن پر دغدغه و نگران و ملتهب است. شاید هم شلوغی محیط است. مهمان داریم از ایران و خانه پر رفت و آمد است. سال تحصیلی هم شروع شده و باز روز از نو. هرچه هست روضه‌هایم شده دقیقه‌هایی از همان یک ساعت و چهل دقیقه‌ی مسیر خانه تا دانشگاه و برعکس. مخصوصا وقتی اتوبوس دو طبقه باشد و خط کنار رودخانه را سوار شده باشم. چند روضه‌ی خیلی قدیمی و کوتاه، مختصر و بی‌حرف اضافه توی گوشم می‌پیچد و بعد می‌رسم به قطار و در اصلی ساختمان و روز کاری شروع می‌شود. چند روز پیش کسی دو سه فایل فرستاد از مداح‌های جدید. حتی دو دقیقه‌اش را هم نتوانستم گوش کنم. مثل خیلی از آلبوم‌های موسیقی‌ای که تولید می‌شود و همه‌گیر می‌شود و من نمی‌توانم گوش کنم. بماند.

 

یاد آن سال که وسط سرما ظهر عاشورا ساختمان‌های دانشگاه را دور می‌زدم روضه‌در‌گوش افتاده‌ام امسال. به هیچ هیئت و مراسمی نچسبیده‌ام انگار. هر سال محرم که شروع می‌شود از شش گوشه‌ی عالم دوستان آن سال‌های هیئت واترلو پیغام می‌دهند و حس گس حال خوب آن‌ تجربه دوباره می‌آید زیر زبانم. انگار تنها ذخیره‌ی عمرم است. شاید اگر امسال عاشورا ویکند بود می‌رفتم واترلو. شاید جان می‌گرفتم از دیدن آن آدم‌ها. شاید هم حالم بدتر می‌شد. چه می‌دانم. مثل همین شب اول محرم که رفتم نشستم و سخنران که آمد به هم ریختم. طوری که نفس کشیدنم سخت شده بود. خاطره خراش می‌کشید و چیزهای دیگر در ذهنم مرور می‌شد. شب‌های بعدش نرفتم به خاطر ساعت خواب آیه. پریشب که دوباره رفتم بهتر بودم. برای دوستم نوشتم اسم امام حسین معادله‌ها را به هم می‌ریزد - هربار، هرسال این را تجربه می‌کنم.

 

چند هفته پیش یکی از اعضای هیئت این شهر تماس گرفت برای گروه اجرایی بخش کودکان. گفتم نمی‌توانم. اولین‌بار بود در عمرم برای کاری در هیئت می‌گفتم نمی‌توانم. خسته و له بودم. حال سر و کله زدن با بچه‌ها را نداشتم. حال برنامه‌ریزی کردن هم. حال کاردستی سر هم کردن و قصه‌ گفتن هم. بار اول بود حال همه‌‌ی این‌ها را نداشتم. شب‌هایی که رفتم روضه انگار دوخته شده بودم به موکت‌های سالن. از جایم تکان نمی‌خوردم. شرمندگی غمگینی هم داشتم. ولی باز جان از جا تکان خوردن و سینی چایی و ظرف خرما گرداندن هم نداشتم حتی چه برسد به کارهای دیگر. اتاق برنامه‌ی بچه‌ها طبقه‌ی بالا بود. طبعا اگر آدمی شبیه خودم بودم، باید هر نیم ساعت یک‌بار پله‌ها را می‌گرفتم می‌رفتم بالا به آیه سر می‌زدم. ولی توانش نبود. شاید هم چون می‌دانستم مهرناز در آن اتاق است خیالم راحت بود. شاید هم فکر می‌کردم تنها گذاشتن آیه دیگر آنقدرها هم ترسناک و نگران‌کننده نیست. نمی‌دانم. فقط می‌دانم شده بودم شبیه آن مادرهایی که بچه‌هایشان را در جلسه‌‌های قرآن‌ و مراسم مذهبی دیگر به امان خدا رها می‌کنند و بچه هر آتشی دلش می‌خواهد می‌سوزاند و مادر انگار نه انگار. بعضی سال‌ها هم لابد این‌طور است. 

 

                              ‌

۲۰ شهریور ۹۸ ، ۱۰:۲۲ ۰ نظر

مثل تمام شب‌های اول مدرسه، مثل تمام شب‌های تولد، مثل تمام شب‌های برنامه‌‌های جشن و سرود و اجرا، آیه دیشب از شوق خوابش نمی‌برد. ساعت ۷:۳۰ با هم رفتیم مسواک زد و کتاب انتخاب کرد و خواند. بعد کنارش نشستم تا خوابش ببرد. از این دنده به آن دنده. هزار سوال و هزار جواب. هزار نفس عمیق و بوس و نوازش. بی‌فایده بود. به خودم گفتم سخت نگیر بالاخره می‌خوابد. گفت کتاب صوتی گوش کنم. گفتم فکر خوبی‌ست. مجموعه‌ی جودی مودی را چندباری گوش کرده، هنوز هم دوستش دارد. وسطش هی خنده و چشماهاش درخشنده و برق‌برق. گفتم اقلا دراز بکش چشم‌هات را ببند. سی‌دی که تمام شد. گفت باید یوگا کنم. گفتم بلند نشو از جات، فقط تنفسی. هی دستش را دراز کرد پاش را بلند کرد. هیچ خبری از خواب نبود. گفت فکر نکنم امشب خوابم ببره. بغلش کردم گفت چرا خوابت می‌برد الان هیجان‌زده‌ای و اشکالی ندارد. به خوابیدن فکر نکن. رفت دفتر و خودکار آورد شروع کرد به نقاشی. خودم هم خسته شدم. لپ‌تاپ را باز کردم بمب یک‌ عاشقانه را پلی کردم - چند روز بود صفحه‌اش باز بود و فرصت نکرده بودم. آیه هم نقاشی کشید در همان نور خیلی کم. چند صفحه که پر شد نشانم داد. ساعت از ۱۱ گذشته بود. باز دراز کشید کنارم و این‌بار کم‌کم خوابش برد کمی مانده به نیمه‌شب. 

---

 

از روزی که آمدیم کانادا، نمی‌دانستیم قرار است آیه سال تحصیلی را این‌جا شروع کند یا بر می‌گردیم امریکا. انگیزه‌ی جدی برای پیدا کردن مدرسه نداشتم. قبلا هم با میشل همسایه‌مان درباره‌ی ۵ مدرسه‌ای که دور و بر خانه بود حرف زده بودم و البته ترجیح می‌دادم آیه همان سیستم مانتسوری را ادامه دهد. مدرسه‌اش را هم ۴ ۵ سال قبل دیده بودم و دوستش داشتم. ولی به این شرایط بعید بود بشود آنجا ثبت نامش کنم. نرفتم دنبالش که سراغ بگیرم جای خالی دارد یا نه.

۴ سیستم آموزشی دولتی در اتاوا وجود دارد. مدارس عمومی معمولی، مدارس عمومی کاتولیک، مدارس فرانسه‌زبان معمولی، مدارس فرانسه‌زبان کاتولیک. البته در خود مدارس معمولی هم بعضی درس‌ها به  فرانسه تدریس می‌شود. من اسم آیه را در همان سیستم اول وارد کردم. هفته‌ی پیش رفتم مدارکش را تحویل بدهم گفتند این بچه متولد ۲۰۱۲ است. گفتم بله. گفتند تو در فرم‌ها نوشته‌ای کلاس اول دبستان. گفتم بله نیمه‌‌ی دوم سال به دنیا آمده، از امریکا آمده‌ایم و کلاس اول نرفته. می‌دانستم کانادا نیمه‌ی اول و دوم ندارد. تمام بچه‌هایی که در یک سال به دنیا می‌آیند با هم به مدرسه می‌روند. گفت بله متوجهم ولی باید اسمش را کلاس دوم بنویسیم. البته کلاس اول و دوم انگلیسی‌زبانمان با هم اجرا می‌شود و نگران نباش، چیزی از دست نمی‌دهد. من نگران بودم؟ اصلا. گفتم دوست دارم یک روز بیایم مدرسه را نشانش بدهم چون برایش نا‌آشناست. قرار شد پنج‌شنبه برویم. من و آیه البته زیاد دور و بر این مدرسه چرخیده بودیم. چون دو پارک بزرگ کنارش است و راه جنگلی پشتش که همگی به حیاط مدرسه راه دارند و خود حیاط هم سازه‌های بازی دارد بدون در و حصار. در هفته‌های اخیر چند بار با دوچرخه و پیاده رفته بودیم آن‌طرف‌ها بازی و گردش. از خانه تا مدرسه ۸ دقیقه پیاده راه است. البته این مسیر در هوای خوب انگار ۵ دقیقه است، در دمای منفی ۳۰ انگار ۱ ماه یا بیشتر.

پنج‌شنبه که رفتیم، پالین کلاس‌ها و سالن ورزش و غذاخوری و کتاب‌خانه را نشانمان داد. معلم‌ها مشغول آماده کردن و تزیین کلاس‌ها بودند و رفت و آمد زیاد بود. کمی توضیح داد برایمان و بعد گفت سه‌شنبه ساعت ۸ مدرسه شروع می‌شود. وارد حیاط که شدید علامت کلاس اول-دوم را پیدا کنید و خودتان را به معلم معرفی کنید. آیه از خوشحالی بال‌بال می‌زد.

جمعه دلم طاقت نیاورد. گفتم هر سال ته هرچه مدرسه بود را در می‌آوردی که یکی را انتخاب کنی، امسال رفتی سر کوچه اسمش را نوشتی و خلاص؟ اگر خوب نبود چه؟ اگر بچه‌ها و معلم‌ها ال و بل چه؟ به آیه گفتم بیا برویم آن‌یکی مدرسه را هم ببینیم. مخالفت کرد. گفت من همان را می‌خواهم بروم. گفتم دیدنش ضرر ندارد. مدرسه‌ی عمومی کاتولیک را می‌گفتم. تا آن‌جا هم ۱۰ دقیقه پیاده راه است. رفتیم. مدیر و معلم‌ها مشغول تزیین و کارهای اداری بودند. کمی صحبت کردیم و مدیر کلاس‌ها را نشانمان داد و برنامه‌ی درسی را گفت. معمولا امکانات مدارس کاتولیک بهتر است و جو منظم‌تر و قانون‌مدارتری دارد. مشکل من با این سیستم، ادبیات و عقیده و متن مسحیت کاتولیک است که خیلی زیر پوستی و نرم در عین‌حال قوی وارد تمام شئون زندگی بچه می‌شود. و راستش من از مدرسه اصلا توقع آموزش عقیدتی ندارم. گرچه همان مدارس معمولی هم بی‌طرف با عقیده برخورد نمی‌کند. این‌طور نیست که اگر باور دینی‌ را آموزش نمی‌دهند، بچه را بی‌نظر و بی‌جهت بار بیاورند، آن‌ها هم زیر پوستی، دین‌باوری را از سلول‌های بچه پاک‌ می‌کنند. یکی از علت‌هایی که من اعتماد بیشتری به سیستم‌هایی مثل مانتسوری دارم همین است. تا جایی که اینجا تجربه کرده‌ام، این‌ها سیستم‌های پذیرایی هستند. فرهنگ و دین و آیین و رسوم و مناسک را به رسمیت می‌شناسند و آدم‌ها را همان‌طور که هستند می‌پذیرند. تاکید بر اخلاق‌مداری انسان‌گرا دارند در صلح و آرامش. بماند. از مدرسه که آمدیم بیرون. فکر کردم نه. آدمش نیستم. 

---

 

امروز همان سه‌شنبه‌ی بعد از تعطیلات است. روز اول مدرسه. دیشب با آن مراسم خوابیدن (نخوابیدن)، به زور چشم‌هام را باز کردم و ظرف غذای آیه را آماده کردم. دیشب بهش یاد دادم کیفش را چطور حاضر کند و تغذیه‌هایی که دوست دارد را در ظرفش بگذارد و لباس‌هایش را انتخاب کند. ساعت ۷:۴۰ صبحانه نخورده (مثل همیشه) پرید روی دوچرخه و رفتیم سمت مدرسه. چهره‌ی خیابان‌ها برایش عوض شده بود. پیاده‌رو‌هایی که تا دیروز تویشان پرنده پر نمی‌زد، امروز پر از بچه و دوچرخه و مادر پدر بود. به مدرسه که رسیدیم از وسط حیاط و بین بچه‌ها رد شدیم تا به پارکینگ دوچرخه‌ها برسیم. پریروز بابا آورده بودش همین‌جا و بهش یاد داده بود چطور دوچرخه را قفل کند به میله‌های فلزی. امروز هل شده بود و من ایستاده بودم نگاهش می‌کردم که تلاش می‌کرد شماره‌های رمز را بچرخاند و قفل را باز کند و ممکن بود از خوشی نفسم بند بیاید. آخرش باز شد و دوچرخه را بست و با هم امتحان کردیم که بیرون نیاید.

بعد رفتیم علامت کلاس اول-دوم را پیدا نکردیم. از یکی از مسئولان که لیست اسامی در دستش بود پرسیدیم. علامت و معلم را بهمان نشان داد. معلم قد بلند و باریکی بود با چشم‌های باهوش و میان‌سال. در مدارس عمومی این‌جا همه‌چیز به معلم بستگی دارد. از سطح درس گرفته یا مدل آموزش و مهارت‌های اجتماعی و غیره. برای معلم شرایط آیه را توضیح دادم که کلاس اول نرفته ولی گمان نکنم عقب‌تر باشد از بچه‌ها. معلم زبان فرانسه هم آمد با هم خوش و بش کردیم. گفت کلاس اول و دوم و سوم را نیمه انگلیسی نیمه فرانسه می‌خوانیم، از کلاس چهارم فقط ریاضی انگلیسی‌ست. فکر کردم یعنی تا دو سال دیگر ما چند مدرسه‌ی دیگر عوض کرده‌ایم؟

 

بچه‌ها صف بستند. آیه همان‌طور دقیق به اطراف نگاه می‌کرد. گاهی فکر می‌کنم عوض چشم یک‌جفت اسفنج با قدرت جذب بالا دارد، بس‌که هیچ‌چیز نادیده نمی‌ماند از نگاهش. من فقط ایستاده بودم و هزار فکر و خیال و دل‌شوره و آرزو در سرم می‌چرخید. صف که راه افتاد و داشتند از در ساختمان می‌رفتند داخل، آیه را صدا کردم گفتم دوستت دارم، خو‌ش بگذرد. چند قدم عقب‌تر ایستادم. آیت‌الکرسی خواندم و شش قل هو الله. نفس عمیق کشیدم از فکر این‌که چقدر کم و ضعیف و بی‌دفاع‌ ایم در این دنیا اگر خدایمان گم شود.

 

 

۱۲ شهریور ۹۸ ، ۱۳:۴۹ ۳ نظر

امروز حالم خوب است و بله که حال خوب به هورمون‌ها بند است. ولی همه‌اش آن نیست. اینکه یک‌باره کشف کردم چیزهایی را یاد گرفته‌ام که فقط با تجربه‌ی سخت زندگی یادگرفتنی‌ست، حالم را خوش کرده. دیر است؟ شاید. ولی بهتر از نفهمیدن و کشف نکردنش بود.

از همه‌ی قوی بودن و سرسخت بودن و عامل بودن و هزار صفت متناقض دیگر که به وفور در خودم دیده‌ام هم بگذرم، از این جرئت تغییر نمی‌توانم بگذرم. از این‌که فهمیدم ساختن پیله‌ی تنهایی برای من آسان است، حتی زندگی یک‌نفره در غار هم برایم ممکن است ولی اینکه یک‌باره سرت را بیاوری بالا و هیچ‌کس، مطلقا هیچ‌کس را نداشته باشی برای ادامه ترسناک است.

ساختن فضای خالی و کشف احوالات درونی برایم لازم بود؛ همیشه هست. ولی طول کشیدنش انرژی‌بر و مستهلک‌کننده بود. انگار دوره‌ی طولانی مراقبه‌ام تمام شده. باید برگردم میان آدم‌ها.

 

جمعه‌ی گذشته از اتاق کارم در دانشکده که بیرون آمدم، مسیر کنار رودخانه را گرفتم تا به ایستگاه اتوبوس برسم. مخصوصا این راه را برای عصرها انتخاب کرده‌ام. پیاده‌رویش بیشتر است و صدای آب دارد و انبوه درخت و گیاهان وحشی. پرنده‌ها هم هستند. گاهی حتی نشسته‌ام روی سنگی و فرود نرم غازها روی آب را نگاه کرده‌ام.

 

آن روز دیر راه افتاده بودم؛ یک ساعت به غروب. روی نیمکت‌های رو به رودخانه پسری نشسته بود و کنار دستش لیوان بزرگ نوشیدنی مک‌دانلد و چند دستمال کاهی استفاده شده. صورتش را با دست‌هاش پوشانده بود و گریه می‌کرد. رد شدم.

 

چند قدم جلوتر چشمم به خروش آب رودخانه افتاد و خلوتی دانشگاه در ساعت‌های آخر هفته. ایستادم. این‌پا آن‌پا کردم و برگشتم. اولین‌بار بود این تصمیم را گرفته بودم. نزدیکش که رسیدم گفتم ببخش نمی‌خواهم مزاحم خلوتت شوم ولی کاری از دستم بر می‌آید؟ خوبی؟ صورتش را آورد بالا گمانم هنوز ۲۰ سالش نبود. چشم‌هاش سرخ بود، پوست صورتش ملتهب و نفسش بند آمده بود. طوری سعی می‌کرد به زور دم و باز دم کند که انگار تمام راه‌های تنفسیش از سیمان پر شده. دردناک بود. گفتم می‌خواهی کمکت کنم برویم کلینیک دانشگاه؟ زل زده بود به صفحه‌ی مبایلش و سعی می‌کرد بگوید چیزی نیست، خوب می‌شود. گفتم آب می‌خواهی؟ بریده بریده گفت دستمال. از توی کیفم یک بسته دستمال بهش دادم. خدا خدا می‌کردم کاش داستان شکست عشقی‌ای چیزی باشد بتوانم ۴ جمله‌ی هم‌دلانه یا خنده‌دار بگویم حالش عوض شود و اقلا از رودخانه دور شود. ولی نبود. 

 

ایمیل گرفته بود که برادرش برای سال‌های طولانی به زندان محکوم شده و نگران حال مادرش بود که این خبر حتما او را از پا در می‌آورد. مادرش بیماری قلبی داشت و این بچه باید بار همه‌چیز را یک‌باره بر دوش می‌کشید. گفتم حتما خیلی سخت است برای تو، برای مادرت و برای خودش. گفت از سخت هم سخت‌تر. داشت به زور جلوی گریه‌اش را می‌گرفت و نفسش بدتر بند می‌آمد. نشستم کنارش روی نیمکت گفتم گریه کن! زندگی گاهی سخت می‌شود و باید گریه کرد. اشک‌هاش بند نمی‌آمد. چند دقیقه بعدش ازم پرسید دانشجو‌یی؟ گفتم آره. همین ساختمان پشتی، طبقه‌ی ۴. پی‌اچ‌دی ارتباطات. گفت منم اقتصاد می‌خوانم سال اولم تمام شده. کجایی هستی اصالتا. گفتم ایرانی. گفت من فلسطینی-اردنی‌ ام. یک‌کم از حال و هوای تابستان دانشکده و کارهایم گفتم. او هم گفت کار تابستانی می‌کند در دانشگاه و حالش با اعداد و ارقام خوش است. گفتم دقیقا برعکس من. هیچ‌وقت عدد‌ها را نفهمیدم. پرسید چند سال است اینجایی؟ گفتم. گفت ما ۵ سال است آمده‌ایم. گفتم چقدر انگلیسیت بی‌لهجه‌ست. خندید. چند بار هم معذرت خواهی کرد که گریه کرده این‌همه. گفتم من نمی‌دانم کار خوبی کردم که آمدم کنارت نشستم یا نه ولی می‌دانم تنهایی سخت‌تر می‌کند اوضاع را. نفس عمیق کشید. اسمم را پرسید. اسمش را گفت و همانطور که داشت بلند می‌شد برود گفت هرچه خدا بخواهد همان می‌شود. گفتم آره.

و رفتیم.

 

تا ایستگاه، زلف بر باد مده‌ی نامجو گوش کردم. شریک تلخی‌ها و خوشی‌ها.

۲۸ مرداد ۹۸ ، ۱۲:۰۳ ۴ نظر

چند سال پیش من دست به خودکشی دسته‌جمعی زدم. دقیقا عین همان کاری که نهنگ‌ها می‌کنند. یا فرقه‌هایی که اعضایشان را قانع می‌کنند به ایمان آوردن و مرگ دسته‌جمعی در روز و ساعت مشخص. من یک نفر بودم ولی همه‌ی من یک نفر نبود. همه‌ی من شلوغ بود. پر از آدم‌های مختلف با ویژگی‌ها و حس‌های مختلف. مرز بین زندگی و مردن یک نفس است. نفسی که می‌رود و دیگر باز نمی‌گردد. این را دوباره امروز یادم آمد وقتی خبر رسید یکی دیگر از آدم‌های ندیده‌ی آنلاین خودش را کشته. یکی از دوستان نزدیکش پرسیده بود یعنی می‌توانستم کاری کنم؟ من دوست داشتم بهش بگویم نه! وقتی تصمیمش را گرفته بود دیگر گرفته بود. شاید باید می‌دانستید که اتفاق یک‌باره نمی‌افتد، سال‌ها طول می‌کشد ولی در یک‌لحظه قطعی می‌شود. کشوی کناری را باز می‌کنم و جعبه‌ی قرص‌ها را بیرون می‌آورم و یکی از هر کدام با یک قلپ قهوه‌ی سرد قورت می‌دهم و هرچه بد و بیراه بلدم نثار آن‌هایی می‌کنم که همین پریروز خرخره‌ی کسی که گفته بود به روان‌پزشک مراجعه کنید اگر افسرده‌اید و از دارو گرفتن نترسید را می‌دریدند و فکر می‌کنم این‌ها هیچ ایده‌ای ندارند از تمام شدن دنیا برای آدم‌ها. دنیا گاهی تمام می‌شود برای کسی؛ نه که سیاه شود، سخت شود، تنگ شود، دردناک و غمگین شود. تمام می‌شود. از تپیدن می‌ایستد. فهمیدنش البته برای کسی که تجربه نکرده شاید ناممکن باشد.  چند نفر نوشته بودند آدم چطور به همچین‌جایی می‌رسد؟ سوال من دقیقا برعکس بود. آدم چطور ممکن است به همچین‌جایی نرسد؟


من البته گمانم راه در رو اش را پیدا کردم چند سال پیش. آنجایی که فهمیدم تنها راه ادامه این است که در همین زندگی نفس خودم را و همه‌ی خود‌هایم را بند بیاورم. که بعدش شاید دوباره زنده شوم. آزمون و خطا بود ولی گمانم جواب داد. راه غیرقابل پیش‌بینی‌ای بود. حالا که به مسیرش نگاه می‌کنم، مسیری که هنوز تمام نشده، فکر می‌کنم ارزشش را داشت. باید این‌طور پیش می‌رفت. یک‌جایی در زندگی هست که مواجهه با مردن لازم است. همان‌طور که مواجهه با زندگی.  


پ.ن 

شاید هم روح برایان مگی همین‌طور که داشت دنیا را ترک می‌کرد نگاهی به پشت سر انداخت - مواجهه با مرگ

۰۴ مرداد ۹۸ ، ۱۱:۵۸ ۲ نظر

برگشته‌ام به اتاق کارم در دانشگاه. تحقق همین جمله حالم را بهتر می‌کند. بساطم را روی میز پنجم پهن کردم این‌بار. قبلا روی میز دوم بودم. حالا ولی یکی از دانشجوهای جدید کتاب‌هایش را چیده بود آنجا. هنوز سجاده‌ و لیوان‌های کاغذی و کاغذ‌هایم در کشوی آن میز بود. همه را منتقل کردم به میز جدید. این میز هم کنار پنجره است. پنجره نه به بیرون. به دیوار سبز گیاهان زنده‌ی روبرویی با چک‌چک آبش و مرکز منابع تحقیقی دانشکده. پنجره‌های این ساختمان بیشتر از دیوارهایش است. تا جایی که به حریم خصوصی کسی یا منبعی آسیب نرسد، همه‌‌ی اتاق‌ها و راهرو‌ها و طبقه‌ها قابل مشاهده است از جوانب مختلف. 

این ترم در دپارتمان جامعه‌شناسی هم کار می‌کنم. با یکی از استاد‌های تازه‌کار. وظایف کلاس را تقسیم کرده‌ایم. پریروز استاد خودم را دیدم و هرچه کردم نتوانستم پنهان کنم که چقدر مشوش و نگرانم. گفت همین‌هایی که نوشتی را بفرست حرف بزنیم درباره‌اش. نشسته‌ام به ویرایش. 

از روزی که توی این اتاق کار می‌کنم و گبریلا در اتاق مجاورم است و گاهی با هم غر می‌زنیم، از زندگی راضی‌ترم. مخصوصا اگر ملودی هم باشد که مدام چشم‌هاش برق بزند از آن‌همه بحث درباره‌ی تجربه‌ی پیچیده‌ی زیست زنانه که تا به هم می‌رسیم سرش باز می‌شود و بند نمی‌آید تا دیرمان شود. بتانی را هم دیروز دیدم. حوزه‌ی کاری بتانی به من خیلی نزدیک است و همیشه حرف زدن باهاش کیف می‌دهد. 

امروز رفتم کتابخانه چند کتاب جدید گرفتم درباره‌ی همین فرهنگ دیداری و عکس که دارم روش کار می‌کنم. تابستان است و همه‌ی دانشگاه خلوت است و کارها زود پیش می‌رود. در مسیر برگشتن از کتابخانه‌ی دانشگاه تا دانشکده که دست‌هام سنگین بود از حجم کتاب‌ها و آفتاب هم سوزان، به این فکر می‌کردم که اگر زمستان بود حالم این‌قدر خوب بود؟ شاید. آن مهی که جلوی چشم‌هام بود کم‌کم کنار رفته. بی‌خودی طول کشید این‌همه مدت.

۱۹ تیر ۹۸ ، ۱۶:۱۵ ۳ نظر

از روزی که از سفر دوم با مریم و مرضیه برگشته‌ایم، آشوبم. بار پیش سه‌تایی رفتیم سن‌دیگو به مناسبت شقایق‌های نارنجی که همه‌ی کوه‌ها را رنگ خودشان کرده بودند. این‌بار رفتیم که رفته باشیم. مقصدمان جایی نزدیک ساحل خرده‌شیشه‌ها بود. بزرگراه شماره‌ی یک کالیفرنیا را گرفتیم و قرار بود چهار ساعت بعد به هتلی که رزور کرده بودیم برسیم. ولی رانندگی در آن بزرگراه «رفتن و گذشتن پیوسته» نیست اتفاقا. از کنار اقیانوس است و کوه‌هایی که در هر پیچ جاده سر از خط آن طرف آب در می‌آورند. درختان کهنه و بلندقد Redwood شمال کالیفرنیا که مسیر را کرده‌اند جنگل انبوه و نور خورشید را طوری گذر می‌دهند از بین خودشان که چاره‌ای نداری جز این‌که خودت را غرق کنی درش ... خلاصه که هر نیم ساعت یک‌بار ماشین را زدیم کنار جاده، پیاده شدیم، اقیانوس را نگاه کردیم، عکس انداختیم، خندیدیم و دوباره سوار شدیم. ۸ صبح راه افتادیم، ۶ بعد از ظهر رسیدیم به مقصد. مقصدمان راه بود البته. مرضیه گفت غروب را باید کنار ساحل باشیم. زنگ زدیم به یکی از بار‌های همان اطراف، بزرگ‌ترین سایز پیتزای گیاهیش را سفارش دادیم. سر راه ساحل، غذا را گرفتیم و رفتیم لب آب که غروبش آنقدرها هم نارنجی نشد ولی دیدنی بود. Fort Bragg شهر کوچک توریستی‌ای بود که سر تا تهش چند هتل و رستوران و استارباکس و مک‌دانلد و سه‌چهار کوچه، خانه بود. از آن شهرهایی که به سرت می‌زند همه‌ی کار و زندگی را رها کنی بیایی مغازه‌ی کوچک لب آبی‌ای دست و پا کنی برای خودت و تا آخرش همین‌طور آرام و ساکت و ساحلی و شنی و صخره‌ای با چهارتا همسایه‌ی آشنا، دور هم دنیا را تمام کنید. 


حالا که دارم این‌ها را می‌نویسم ترک The Night King رامین جوادی توی گوشم روی تکرار است و عوض نبرد وینترفل، لحظه‌هایی که در این دوستی سه‌نفره داشتیم از جلوی چشمم می‌گذرد. حالم خوب نبود؛ سال‌ها. شاید برای همین همه‌ی دوست‌ها و دوستی‌هایم را پس زده بودم. شاید هم چون همه را پس زده بودم، حالم خوب نبود. معلوم نیست هنوز برای خودم. آدم‌ها هم فرق می‌کردند شاید. راحت نبودم باهاشان. دور و برم شلوغ بود ولی تنهایی کماکان غالب‌ترین حس ممکن بود. مریم که داشت از آن‌طرف امریکا می‌آمد پیش ما، نوشتم «زندگی‌های آنلاین وقتی می‌رسند به دنیای ملموس گاهی تجربه‌های خوشی را رقم می‌زنند. دوستی ما هم گمانم یکی از همان‌هاست؛ we'll see.» ولی تهش نمی‌دانستم دوستی‌مان قرار است این‌همه دل‌چسب و عمیق و درونی شود. مرضیه را می‌دانستم. از وقتی رفتم کانادا فهمیدم. ولی مدام از این شهر به آن‌شهر رفتیم یا ما یا آن‌ها. تقدیرمان نبود یک‌جا کنار هم بند شویم. تا این‌سال‌های اخیر که همگی جمع شده‌ایم Bay Area. یادم می‌آید یک‌بار هم بهش گفتم چقدر می‌شود دوست‌های نزدیکی باشیم. وقتی از سفر کاتج کبک برگشتیم که آیه و ماهان ۲ ۳ سالشان بود و آخرین سفر باهممان بود در کانادا. در آن سفر حسرت خوردم که چرا دوریم از هم اینقدر. 


گمانم وجه اشتراکمان شبیه نبودنمان با آدم‌های اطرافمان است. پنج‌شنبه ظهرها که مدتی با مریم ناهار رفتیم بیرون آنقدر حرف‌های مانده و سنگین ته دلمان را پخش و پلا کردیم روی میز‌های Panera Bread تا خودمان سبک شدیم. دیروز که مریم برایم کارت درست کرده بود همراه عکس‌هایمان و نوشته‌های خودش، فکر کردم این تو بمیری از آن تو بمیری‌ها نیست. دیگر آسان نمی‌توانم دل بکنم. اصلا از دیروزش نمی‌دانستم می‌خواهم برای آخرین‌بار برویم با هم ناهار یا نه. تصور این‌که ممکن است آن سفر، آخرین سفرمان باشد به حد کافی دردآور بود که نمی‌خواستم تصویر ناهار آخر با مریم را هم بهش اضافه کنم. ولی نتوانستم. تا مریم پیغام داد ناهار کجا؟ مثل تیری که از چله در برود سر ماشین را کج کردم سمت خیابان Coleman. فکر هم می‌کردم تا ببینمش می‌زنم زیر گریه از بس آشوب بودم. گریه نکردم ولی دلم مچاله بود تمام مدتی که حرف می‌زدیم و خانوم میز کناری هم ایرانی بود و هی برمی‌گشت تو چشم‌های ما زل‌زل نگاه می‌کرد با بلوز صورتی جیغش. 


این هفته قرار بود چمدان ببندم و بعضی وسایل مهم را هم جعبه کنم و شماره‌ی اولویت بزنم رویشان که اگر لازم شد وحید بیاورد یا بفرستد برایم ولی هر دسته کتاب و لباس و وسیله‌ای که جمع کردم انگار تکه‌تکه‌هایم فرو می‌ریخت و چند دقیقه‌ی بعد باید دراز می‌کشید روی مبل تا نفسم سر جایش برگردد. هنوز هم تمام نشده؛ پنج روز است تمام نشده. خانه‌‌ هم اصلا دیگر شبیه خانه‌‌ای که مرتب و تمیز می‌کردم قبل سفر نیست. همه‌چیز به هم ریخته و متلاطم و آشوب.


۰۷ تیر ۹۸ ، ۱۹:۲۴ ۰ نظر