مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

روضه‌های اتوبوسی

چهارشنبه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۸، ۱۰:۲۲ ق.ظ

ظهر تاسوعاست.

محرم ولی نشده هنوز انگار. ماه‌ها نگذشته برایم امسال. حتی رمضانش هم نرسید و تمام شد. نمی‌دانم چو بید بر سر ایمان خویش می‌لرزم یا اغتشاش ذهن پر دغدغه و نگران و ملتهب است. شاید هم شلوغی محیط است. مهمان داریم از ایران و خانه پر رفت و آمد است. سال تحصیلی هم شروع شده و باز روز از نو. هرچه هست روضه‌هایم شده دقیقه‌هایی از همان یک ساعت و چهل دقیقه‌ی مسیر خانه تا دانشگاه و برعکس. مخصوصا وقتی اتوبوس دو طبقه باشد و خط کنار رودخانه را سوار شده باشم. چند روضه‌ی خیلی قدیمی و کوتاه، مختصر و بی‌حرف اضافه توی گوشم می‌پیچد و بعد می‌رسم به قطار و در اصلی ساختمان و روز کاری شروع می‌شود. چند روز پیش کسی دو سه فایل فرستاد از مداح‌های جدید. حتی دو دقیقه‌اش را هم نتوانستم گوش کنم. مثل خیلی از آلبوم‌های موسیقی‌ای که تولید می‌شود و همه‌گیر می‌شود و من نمی‌توانم گوش کنم. بماند.

 

یاد آن سال که وسط سرما ظهر عاشورا ساختمان‌های دانشگاه را دور می‌زدم روضه‌در‌گوش افتاده‌ام امسال. به هیچ هیئت و مراسمی نچسبیده‌ام انگار. هر سال محرم که شروع می‌شود از شش گوشه‌ی عالم دوستان آن سال‌های هیئت واترلو پیغام می‌دهند و حس گس حال خوب آن‌ تجربه دوباره می‌آید زیر زبانم. انگار تنها ذخیره‌ی عمرم است. شاید اگر امسال عاشورا ویکند بود می‌رفتم واترلو. شاید جان می‌گرفتم از دیدن آن آدم‌ها. شاید هم حالم بدتر می‌شد. چه می‌دانم. مثل همین شب اول محرم که رفتم نشستم و سخنران که آمد به هم ریختم. طوری که نفس کشیدنم سخت شده بود. خاطره خراش می‌کشید و چیزهای دیگر در ذهنم مرور می‌شد. شب‌های بعدش نرفتم به خاطر ساعت خواب آیه. پریشب که دوباره رفتم بهتر بودم. برای دوستم نوشتم اسم امام حسین معادله‌ها را به هم می‌ریزد - هربار، هرسال این را تجربه می‌کنم.

 

چند هفته پیش یکی از اعضای هیئت این شهر تماس گرفت برای گروه اجرایی بخش کودکان. گفتم نمی‌توانم. اولین‌بار بود در عمرم برای کاری در هیئت می‌گفتم نمی‌توانم. خسته و له بودم. حال سر و کله زدن با بچه‌ها را نداشتم. حال برنامه‌ریزی کردن هم. حال کاردستی سر هم کردن و قصه‌ گفتن هم. بار اول بود حال همه‌‌ی این‌ها را نداشتم. شب‌هایی که رفتم روضه انگار دوخته شده بودم به موکت‌های سالن. از جایم تکان نمی‌خوردم. شرمندگی غمگینی هم داشتم. ولی باز جان از جا تکان خوردن و سینی چایی و ظرف خرما گرداندن هم نداشتم حتی چه برسد به کارهای دیگر. اتاق برنامه‌ی بچه‌ها طبقه‌ی بالا بود. طبعا اگر آدمی شبیه خودم بودم، باید هر نیم ساعت یک‌بار پله‌ها را می‌گرفتم می‌رفتم بالا به آیه سر می‌زدم. ولی توانش نبود. شاید هم چون می‌دانستم مهرناز در آن اتاق است خیالم راحت بود. شاید هم فکر می‌کردم تنها گذاشتن آیه دیگر آنقدرها هم ترسناک و نگران‌کننده نیست. نمی‌دانم. فقط می‌دانم شده بودم شبیه آن مادرهایی که بچه‌هایشان را در جلسه‌‌های قرآن‌ و مراسم مذهبی دیگر به امان خدا رها می‌کنند و بچه هر آتشی دلش می‌خواهد می‌سوزاند و مادر انگار نه انگار. بعضی سال‌ها هم لابد این‌طور است. 

 

                              ‌

۹۸/۰۶/۲۰

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">